گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد اول
سوره بقرة


اين سوره در ((مدينه )) نازل شده ، و 286 آيه است
محتواى سوره بقره
اين سوره كه طولانى ترين سوره هاى قرآن مجيد است مسلما يكجا نازل نشده ، بلكه در فواصل مختلف ، و به مناسبتهاى نيازهاى گوناگون جامعه اسلامى ، در مدينه نازل گرديده است .
ولى با اين حال جامعيت آن از نظر اصول اعتقادى اسلام و بسيارى از مسائل عملى (عبادى اجتماعى ، سياسى و اقتصادى ) قابل انكار نيست .
چه اينكه در اين سوره :
1- بحثهائى پيرامون توحيد و شناسائى خدا مخصوصا از طريق مطالعه اسرار آفرينش آمده است .
2- بحثهائى در زمينه معاد و زندگى پس از مرگ ، مخصوصا مثالهاى حسى آن مانند داستان ابراهيم و زنده شدن مرغها و داستان عزيز.
3- بحثهائى در زمينه اعجاز قرآن و اهميت اين كتاب آسمانى .
4- بحثهائى بسيار مفصل و طولانى درباره يهود و منافقان و موضعگيريهاى خاص آنها در برابر اسلام و قرآن ، و انواع كارشكنيهاى آنان در اين رابطه .
5- بحثهائى در زمينه تاريخ پيامبران بزرگ مخصوصا ابراهيم (عليه السلام ) و موسى (عليه السلام ).
6- بحثهائى در زمينه احكام مختلف اسلامى از جمله نماز، روزه ، جهاد در راه خدا، حج و تغيير قبله ، ازدواج و طلاق ، احكام تجارت و دين ، و قسمت مهمى از احكام ربا و مخصوصا بحثهاى فراوانى در زمينه انفاق در راه خدا، و همچنين مساءله قصاص و تحريم قسمتى از گوشتهاى حرام و قمار و شراب و بخشى از احكام وصيت و مانند آن .
و اما نامگذارى اين سوره به البقره به خاطر داستانى است در مورد گاو بنى اسرائيل كه شرح آن در آيات 67 تا 73 به خواست خدا خواهد آمد.
فضيلت سوره بقره
در فضيلت اين سوره روايات پر اهميتى در منابع اسلامى نقل شده است :
از جمله مرحوم طبرسى در مجمع البيان از پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) چنين نقل مى كند كه پرسيدند: اى سوره القرآن افضل ؟ قال : البقرة ، قيل اى آية البقرة افضل ؟ قال آية الكرسى :(كداميك از سوره هاى قرآن از همه برتر است ؟ فرمود: سوره بقره ، عرض كردند كدام آيه از آيات سوره بقره افضل است ؟ فرمود: آية الكرسى ).
افضليت اين سوره ظاهرا به خاطر جامعيت آنست ، و افضل بودن آية الكرسى به خاطر محتواى توحيدى خاص آن مى باشد كه به خواست خدا در تفسير آن خواهد آمد.
و اين منافات ندارد كه بعضى از سوره هاى ديگر قرآن از جهات ديگرى برترى داشته باشند، چرا كه از ديدگاه هاى مختلف به آنها نظر شده است .
و نيز از امام على بن الحسين (عليهماالسلام ) از پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) چنين نقل شده است كه فرمود كسى كه چهار آيه از آغاز سوره بقره و آية الكرسى و دو آيه بعد از آن و سه آيه از آخر آن را بخواند هرگز در جان و مال خود ناخوش آيندى نخواهد ديد، و شيطان به او نزديك نمى شود، و قرآن را فراموش نخواهد كرد.
در اينجا لازم مى دانيم كه اين حقيقت مهم را تكرار كنيم ، كه ثوابها و فضيلتها و پاداشهاى مهمى كه براى تلاوت قرآن يا سوره ها و آيات خاصى نقل
شده هرگز مفهومش اين نيست كه انسان آنها را به صورت اوراد بخواند و تنها به گردش زبان قناعت كند.
بلكه خواندن قرآن براى فهميدن ، و فهميدن براى انديشيدن ، و انديشيدن براى عمل است .
اتفاقا هر فضيلتى درباره سورهاى يا آيه اى ذكر شده تناسب بسيار زيادى با محتواى آن سوره يا آيه دارد.
مثلا در فضيلت سوره نور چنين مى خوانيم كه هر كس بر آن مداومت كند خداوند او و فرزندانش را از آلودگى به زنا حفظ مى كند .
اين به خاطر آنست كه محتواى سوره نور دستورات مهمى در زمينه مبارزه با انحرافات جنسى دارد: دستور به تسريع ازدواج افراد مجرد دستور به حجاب ، دستور به ترك چشم چرانى و نگاه هاى هوس آلود، دستور به ترك شايعه پراكنى و نسبتهاى ناروا، و بالاخره دستور به اجراى حد شرعى درباره زنان و مردان زناكار.
بديهى است اگر محتواى اين سوره در جامعه يا خانوادهاى پياده شود آلودگى به زنا نخواهد بود.
همچنين آياتى از سوره بقره كه در بالا اشاره شد و اتفاقا همه در زمينه توحيد و ايمان به غيب ، و خداشناسى و پرهيز از وسوسه هاى شيطانى است ، اگر كسى بخواند و محتواى آنرا در عمق جانش پياده كند، مسلما آن فضائل را خواهد داشت .
درست است كه خواندن قرآن به هر حال ثواب دارد، ولى ثواب اصلى و اساس و آثار سازنده هنگامى خواهد بود كه مقدمهاى براى انديشه و عمل باشد.

آيه و ترجمه


بسم الله الرحمن الرحيم
الم (1)
ذلك الكتب لا ريب فيه هدى للمتقين(2)




ترجمه :

بنام خداوند بخشنده مهربان
1- الم
2- اين كتاب با عظمتى است كه شك در آن راه ندارد، و مايه هدايت پرهيزكاران است .

تفسير:
تحقيق درباره حروف مقطعه قرآن
در آغاز بيست و نه سوره از سوره هاى قرآن با حروف مقطعه برخورد مى كنيم و چنانكه از نامش پيدا است اين حروف حروفى بريده از هم به نظر مى رسد، و كلمه مفهومى را ظاهرا نمى سازد.
حروف مقطعه قرآن همى شه جزء كلمات اسرار آميز قرآن محسوب مى شده ، و مفسران براى آن تفسيرهاى متعددى ذكر كرده اند، و با گذشت زمان و تحقيقات جديد دانشمندان تفسيرهاى تازهاى براى آن پيدا مى شود.
جالب اينكه در هيچيك از تواريخ نديدهايم كه عرب جاهلى و مشركان وجود
حروف مقطعه را در آغاز بسيارى از سوره هاى قرآن بر پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) خرده بگيرند، و آن را وسيله اى براى استهزاء و سخريه قرار دهند، و اين خود مى رساند كه گويا آنها نيز از اسرار وجود حروف مقطعه كاملا بيخبر نبوده اند.
به هر حال از ميان اين تفاسير چند تفسير است كه از همه مهمتر و معتبرتر به نظر مى رسد، و هماهنگ با آخرين تحقيقاتى است كه در اين زمينه به عمل آمده ، و ما اين چند تفسير را به تدريج در آغاز اين سوره ، و سوره آل عمران ، و سوره اعراف به خواست خدا بيان خواهيم كرد، اكنون به مهمترين آنها در اينجا مى پردازيم :
اين حروف اشاره به اين است كه اين كتاب آسمانى با آن عظمت و اهميتى كه تمام سخنوران عرب و غير عرب را متحير ساخته و دانشمندان را از معارضه با آن عاجز نموده است ، از نمونه همين حروفى است كه در اختيار همگان قرار دارد در عين اينكه قرآن از همان حروف الف باء و كلمات معمولى تركيب يافته ، به قدرى كلمات آن موزون است و معانى بزرگى در بر دارد، كه در اعماق دل و جان انسان نفوذ مى كند، روح را مملو از اعجاب و تحسين مى سازد، و افكار و عقول را در برابر خود وادار به تعظيم مى نمايد، جمله بنديهاى مرتب و كلمات آن در بلندترين پايه قرار گرفته و معانى بلند را در قالب زيباترين الفاظ مى ريزدكه همانند و نظير ندارد.
فصاحت و بلاغت قرآن بر كسى پوشيده نيست ، اين گفته صرف ادعا نمى باشد زيرا آفريدگار جهان همان كسى كه اين كتاب را بر پيامبر نازل كرده همه انسانها را دعوت به مقابله به مثل نموده است و از آنها خواسته كه همانند آن ، يا لااقل يك سوره مثل آنرا بياورند، او دعوت نموده است كه عموم جهانيان (جن و انس ) با همكارى و هم فكرى اگر مى توانند مانند آنرا بياورند اما همه عاجز و ناتوان ماندند، و اين نشان مى دهد كه مولود فكر آدمى نيست .
درست همانطور كه خداوند بزرگ از خاك ، موجوداتى همچون انسان با آن ساختمان شگفت انگيز، و انواع پرندهگان زيبا، و جانداران متنوع ، و گياهان و گلهاى رنگارنگ ، مى آفريند و ما از آن كاسه و كوزه و مانند آن مى سازيم ، همچنين خداوند از حروف الفبا و كلمات معمولى ، مطالب و معانى بلند را در قالب الفاظ زيبا و كلمات موزون ريخته و اسلوب خاصى در آن بكار برده كه همه انگشت حيرت به دندان گرفته اند، آرى همين حروف در اختيار انسانها نيز هست ولى توانائى ندارند كه تركيبها و جملهبنديهائى بسان قرآن ابداع كنند.
عصر طلائى ادبيات عرب
جالب توجه اينكه : عصر جاهليت يك عصر طلائى از نظر ادبيات بود همان اعراب باديه نشين ، همان پا برهنه ها و نيمه وحشيها با تمام محروميتهاى اقتصادى و اجتماعى دلهائى سرشار از ذوق ادبى و سخن سنجى داشتند، به طورى كه امروز، اشعارى كه يادگار آن دوران طلائى است ، از اصيلترين و پرمايه ترين اشعار عرب محسوب مى شود، و ذخائر گرانبهائى براى علاقمندان ادبيات عربى اصيل است ، اين خود بهترين دليل براى نبوغ ادبى و ذوق سخن پرورى اعراب در آن دوران مى باشد.
عربها در زمان جاهليت يك بازار بزرگ سال به نام (بازار عكاظ) داشتند كه در عين حال يك مجمع مهم ادبى و كنگره سياسى و قضائى نيز محسوب مى باشد.
در اين بازار علاوه بر فعاليتهاى اقتصادى عاليترين نمونه هاى نظم و نثر عربى از طرف شعراء و سخنسرايان توانا، در اين كنگره بزرگ عرضه مى گرديد، و بهترين آنها به عنوان (شعر سال ) انتخاب مى شد كه هفت قطعه (يا ده قطعه ) آن به نام (سبعه ) يا (عشره معلقه ) معروف است ، و البته موفقيت در اين مسابقه بزرگ ادبى افتخار بزرگى براى سراينده آن شعر و قبيله اش بود.
در چنان عصرى قرآن آنها را دعوت به مقابله به مثل كرد و همه از آوردن مانند آن اظهار عجز كردند، و در برابر آن زانو زدند (شرح بيشتر در زمينه تحدى قرآن و ناتوان ماندن از آوردن مثل آن را ذيل آيه 23 همين سوره خواهيد خواند).
شاهد گويا
گواه زنده اين تفسير براى حروف مقطعه حديثى است كه از على بن الحسين (عليهماالسلام ) امام سجاد (عليه السلام ) رسيده است آنجا كه مى فرمايد: كذب قريش واليهود بالقرآن و قالوا هذا سحر مبين ، تقوله فقال الله :(الم ذلك الكتاب ...): اى يا محمد هذا الكتاب الذى انزلته اليك هوالحروف المقطعة التى منها الف و لام و م و هو بلغتكم و حروف هجائكم فاتوا بمثله ان كنتم صادقين ...:
(قريش و يهود به قرآن نسبت ناروا دادند گفتند: قرآن سحر است ، آن را خودش ساخته و به خدا نسبت داده است ، خداوند به آنها اعلام فرمود:(الم ذلك الكتاب ) يعنى اى محمد كتابى كه بر تو فرو فرستاديم از همين حروف مقطعة (الف لام م ) و مانند آن است كه همان حروف الفباى شما است .
شاهد ديگر: حديثى است كه از امام على ابن موسى الرضا (عليهماالسلام ) رسيده است آنجا كه مى فرمايد: (...ثم قال ان الله تبارك و تعالى انزل هذاالقرآن بهذه الحروف التى يتداولها جميع العرب ثم قال : قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن ...)... خداوند بزرگ قرآن را نازل فرمود با همين حروفى كه جميع عرب با آن تكلم مى كنند، سپس فرمود: بگو اگر انس و جن با هم همكارى كنند كه مثل قرآن را بياورند توانائى بر آن را ندارند ....)
نكته ديگرى كه اين نظريه را درباره معنى حروف مقطعه قرآن تائيد مى كند اين است كه در 24 مورد از آغاز سوره هائى كه با اين حروف شروع شده است ، بلافاصله سخن از قرآن و عظمت آن به ميان آمده ، اين خود نشان مى دهد كه ارتباطى ميان اين دو، (حروف مقطعه و عظمت قرآن ) موجود است .
اينك چند نمونه از آنها را در اينجا مى آوريم :
1- الر كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير(هود: 1 2)
2- طس تلك آيات القرآن و كتاب مبين (نمل 1 و 2).
3- الم تلك آيات الكتاب الحكيم (لقمان 1 و 2).
4- المص كتاب انزل اليك (اعراف 1 و 2).
در تمام اين موارد و موارد بسيار ديگر از آغاز سوره هاى قرآن پس از ذكر حروف مقطعه سخن از قرآن به آمده ، و از عظمت آن بحث شده است .
بعد از بيان حروف مقطعه قرآن اشاره به عظمت اين كتاب آسمانى كرده مى گويد:(اين همان كتاب با عظمت است كه هيچگونه ترديد در آن وجود ندارد) (ذلك الكتاب لا ريب فيه ).
اين تعبير ممكن است اشاره به آن باشد كه خداوند به پيامبر خويش وعده داده كتابى براى راهنمائى انسانها بر او نازل كند كه براى همه حق طلبان مايه هدايت و براى حقيقت جويان جاى ترديد در آن نباشد، و اكنون به وعده خود وفا كرده است .
اما اينكه مى گويد هيچگونه شك و ترديد در آن وجود ندارد اين يك ادعا نيست بلكه منظور اين است كه محتواى قرآن آنچنان است كه خود شهادت بر حقانيت خويش مى دهد، و همچون طبله عطار است خاموش و هنرنماى و به تعبير ديگر: آنچنان آثار صدق و عظمت و انسجام و استحكام و عمق معانى و شيرينى
و فصاحت لغات و تعبيرات در آن نمايان است كه هر گونه وسوسه و شك را از خود دور مى كند، و مصداق آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است مى باشد
جالب اينكه گذشت زمان نه تنها طراوت آن را نمى كاهد، بلكه با پيشرفت علوم و برداشته شدن پرده از روى اسرار كائنات حقائق قرآن روشنتر مى گردد، و هر قدر علم به سوى تكامل پيش مى رود درخشش اين آيات بيشتر مى شود.
اين يك ادعا نيست ، واقعيتى است كه به خواست خدا در لابلاى همين كتاب تفسير به آن پى خواهيم برد.
نكته ها
1- چرا اشاره به دور ؟
ميدانيم كلمه (ذلك ) در لغت عرب اسم اشاره بعيد است ، بنابر اين ذلك الكتاب مفهومش (آن كتاب ) است ، در حالى كه در اينجا بايد از اشاره به نزديك استفاده مى شد، و (هذا الكتاب ) مى گفت چرا كه قرآن در دسترسى مردم قرار گرفته بود.
اين به خاطر آن است كه گاهى از اسم اشاره بعيد براى بيان عظمت چيز يا شخصى استفاده مى شود، يعنى آنقدر مقام آن بالا است كه گوئى در نقطه دور دستى در اوج آسمانها، قرار گرفته است در تعبيرات فارسى نيز نظير آن را داريم فى المثل در حضور افراد بزرگ مى گوئيم : (اگر آن سرور اجازه دهند چنين كار را مى كنيم ). در حالى كه بايد اين سرور گفته شود، اين تنها براى بيان عظمت و بلندى مقام است .
در بعضى ديگر از آيات قرآن تعبير به (تلك ) شده كه آنهم اشاره بعيد است مانند تلك آيات الكتاب الحكيم ) (لقمان آيه 2).
2- معنى كتاب
كتاب به معنى مكتوب و نوشته شده است ، و بدون ترديد منظور از كتاب در آيه مورد بحث قرآن مجيد است .
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه مگر تمام قرآن در آن روز نوشته شده بود؟ در پاسخ اين سؤ ال مى گوئيم نوشته شدن تمام قرآن لازم نيست چرا كه قرآن هم به كل اين كتاب گفته مى شود و هم به اجزاء آن .
به علاوه (كتاب ) گاهى به معنى وسيعترى اطلاق مى شود به معنى مطالبى كه درخور نوشتن است و به صورت مكتوب بيرون خواهد آمد، هر چند تا آن زمان نوشته نشده باشد، در سوره ص آيه 29 مى خوانيم : كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته : (اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم ، كتابى است پر بركت تا مردم در آيات آن بينديشند) مسلم است كه قرآن قبل از نزولش به صورت نوشتهاى در ميان انسانها وجود نداشت .
اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير به كتاب اشاره به مكتوب بودنش در (لوح محفوظ) باشد (درباره لوح محفوظ در جاى خود بحث خواهيم كرد).
3- هدايت چيست ؟
كلمه هدايت در قرآن در مورد فراوانى استعمال شده است ولى ريشه و اساس همه آنها به دو معنى بازگشت مى كند:
1-(هدايت تكوينى ) كه در تمام موجودات جهان وجود دارد (منظور از هدايت تكوينى رهبرى موجودات به وسيله پروردگار زير پوشش نظام آفرينش و قانونمنديهاى حساب شده جهان هستى است ).
قرآن مجيد در اين زمينه از زبان موسى (عليه السلام ) مى گويد: ربنا الذى اعطى كل شيى ء خلقه ثم هدى : (پروردگار ما همان كسى است كه همه چيز را آفريد و سپس آن را هدايت كرد) (طه 50).
2- (هدايت تشريعى ) كه به وسيله پيامبران و كتابهاى آسمانى انجام
مى گيرد و انسانها با تعليم و تربيت آنان در مسير تكامل پيش ميروند شاهد آن نيز در قرآن فراوان است از جمله مى خوانيم : و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا: (آنها را راهنمايانى قرار داديم كه به فرمان ما مردم را هدايت مى كنند) (انبياء 73).
4- چرا هدايت قرآن ويژه پرهيزكاران است ؟
مسلما قرآن براى هدايت همه جهانيان نازل شده ، ولى چرا در آيه فوق هدايت قرآن مخصوص پرهيزكاران معرفى گرديده ؟
علت آن اين است كه تا مرحله اى از تقوا در وجود انسان نباشد (مرحله تسليم در مقابل حق و پذيريش آنچه هماهنگ با عقل و فطرت است ) محال است انسان از هدايت كتابهاى آسمانى و دعوت انبياء بهره بگيرد.
به تعبير ديگر: افراد فاقد ايمان دو گروهند: گروهى هستند كه در جستجوى حقند و اين مقدار از تقوا در دل آنها وجود دارد كه هر جا حق را ببينند پذيرا مى شوند.
گروه ديگرى افراد لجوج و متعصب و هواپرستى هستند كه نه تنها در جستجوى حق نيستند بلكه هر جا آن را بيابند براى خاموش كردنش تلاش مى كنند.
مسلما قرآن و هر كتاب آسمانى ديگر تنها به حال گروه اول مفيد بوده و هست و گروه دوم از هدايت آن بهره اى نخواهند گرفت .
و باز به تعبير ديگر: علاوه بر (فاعليت فاعل ) (قابليت قابل ) نيز شرط است ، هم در هدايت تكوينى و هم در هدايت تشريعى .
زمين شوره زار هرگز سنبل بر نيارد، اگر چه هزاران مرتبه باران بر آن ببارد بلكه بايد زمين آماده باشد تا از قطرات زنده كننده باران بهره گيرد.
سرزمين وجود انسانى نيز تا از لجاجت و عناد و تعصب پاك نشود، بذر هدايت را نمى پذيرد، و لذا خداوند مى فرمايد:(قرآن هادى و راهنماى متقيان است ).

آيه و ترجمه


الذين يؤ منون بالغيب و يقيمون الصلوة و مما رزقنهم ينفقون (3)
و الذين يؤ منون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك و بالاخرة هم يوقنون (4)
اولئك على هدى من ربهم و اولئك هم المفلحون (5)




ترجمه :

3- (پرهيزكاران ) آنها هستند كه به غيب (آنچه از حس پوشيده و پنهان است ) ايمان مى آورند، و نماز را بر پا مى دارند و از تمام نعمتها و مواهبى كه به آنها روزى دادهايم انفاق مى كنند.
4 آنها به آنچه بر تو نازل شده و آنچه پيش از تو (بر پيامبران پيشين نازل گرديده ) ايمان مى آورند، و به رستاخيز يقين دارند.
5 آنان را خداوند هدايت كرده ، و آنهارستگارانند.

تفسير:
آثار تقوا در روح و جسم انسان
قرآن در آغاز اين سوره ، مردم را در ارتباط با برنامه و آئين اسلام به سه گروه متفاوت تقسيم مى كند:
1- (متقين ) (پرهيزكاران ) كه اسلام را در تمام ابعادش پذيرا گشته اند.
2- (كافران ) كه درست در نقطه مقابل گروه اول قرار گرفته و به كفر
خود معترفند و از گفتار و رفتار خصمانه در برابر اسلام ابا ندارند.
3- (منافقان ) كه داراى دو چهره اند، با مسلمانان ظاهرا مسلمان و با گروه مخالف ، مخالف اسلامند، البته چهره اصلى آنها همان چهره كفر است ولى تظاهرات اسلامى نيز دارند.
بدون شك زيان اين گروه براى اسلام بيش از گروه دوم است و به همين سبب خواهيم ديد كه قرآن با آنها برخورد شديدترى دارد.
البته اين موضوع مخصوص اسلام نيست ، تمام مكتبهاى جهان با اين سه گروه روبرو هستند، يا مؤ من به آن مكتب ، يا مخالف آشكار، و يا منافق محافظه كار، و نيز اين مساءله اختصاص به زمان معينى ندارد، بلكه در همه ادوار جهان بوده است .
در آيات مورد بحث سخن از گروه اول است ، ويژگيهاى آنها را از نظر ايمان و عمل در پنج عنوان مطرح مى كند (ايمان به غيب اقامه نماز انفاق از همه مواهب ايمان به دعوت همه انبياء و ايمان به رستاخيز).
1- ايمان به غيب
نخست مى گويد: آنها كسانى هستند كه ايمان به غيب دارند (الذين يؤ منون بالغيب ).
(غيب و شهود) دو نقطه مقابل يكديگرند، عالم شهود عالم محسوسات است ، و جهان غيب ، ماوراء حس ، زيرا غيب در اصل به معنى چيزى است كه پوشيده و پنهان است و چون عالم ماوراء محسوسات از حس ما پوشيده است به آن غيب گفته مى شود، در قرآن كريم مى خوانيم عالم الغيب و الشهادة هو الرحمن الرحيم : (خداوندى كه به غيب و شهود، پنهان و آشكار دانا است و او است خداوند بخشنده و رحيم ) (حشر 22).
ايمان به غيب درست نخستين نقطه اى است كه مؤ منان را از غير آنها جدا
مى سازد و پيروان اديان آسمانى را در برابر منكران خدا و وحى و قيامت قرار مى دهد و به همين دليل نخستين ويژگى پرهيزكاران ايمان به غيب ذكر شده است .
مؤ منان مرز جهان ماده را شكافته ، و خويش را از چهار ديوارى آن گذرانده اند، آنها با اين ديد وسيع با جهان فوق العاده بزرگترى ارتباط دارند در حالى كه مخالفان آنها اصرار دارند انسان را همچون حيوانات در چهار ديوارى جهان ماده محدود كنند، و اين سير قهقرائى را تمدن و پيشرفت و ترقى نام مى نهند!
در مقايسه (درك و ديد) اين دو، به اينجا مى رسيم كه (مؤ منان به غيب ) عقيده دارند جهان هستى از آنچه ما با حس خود درك مى كنيم بسيار بزرگتر و وسيعتر است ، سازنده اين عالم آفرينش ، علم و قدرتى بى انتها، و عظمت و ادراكى بى نهايت دارد، او ازلى و ابدى است . و عالم را طبق يك نقشه بسيار حساب شده و دقيق پى ريزى كرده ، در جهان انسانها، روح انسانى فاصله زيادى آنان و حيوانات ايجاد كرده ، مرگ به معنى فنا و نابودى نيست ، بلكه يكى از مراحل تكاملى انسان و دريچه اى است به جهان وسيعتر و پهناورتر.
در حالى كه يك فرد مادى معتقد است جهان هستى محدود است به آنچه ما مى بينيم و علوم طبيعى براى ما ثابت كرده است : قوانين طبيعت يك سلسله قوانين جبرى است كه بدون هيچگونه نقشه و برنامه اى پديد آورنده اين جهان است ، نيروى خلاقه عالم حتى به اندازه يك كودك خردسال هم عقل و شعور ندارد، بشر جزئى از طبيعت است و پس از مرگ همه چيز پايان مى گيرد، بدن او متلاشى مى گردد، و اجزاى آن بار ديگر به مواد طبيعى مى پيوندند، بقائى براى انسان نيست و ميان او و حيوان چندان فاصله اى وجود ندارد.
آيا اين دو انسان با اين دو طرز تفكر با هم قابل مقايسه اند ؟! آيا خط سير زندگى و رفتار آنها در اجتماع يكسان است .
اولى نمى تواند از حق و عدالت و خير خواهى و كمك به ديگران صرف نظر كند، و دومى دليلى براى هيچگونه از اين امور نمى بيند، مگر آنچه در زندگى مادى او براى امروز يا فردا اثر داشته باشد، به همين دليل در دنياى مؤ منان راستين برادرى است و تفاهم ، پاكى است و تعاون ، در حالى كه در دنيائى كه ما ديگرى بر آن حكومت مى كند، استعمار است و استثمار، و خونريزى است و غارت و چپاول ، و اگر مى بينيم قرآن نقطه شروع تقوى را در آيات فوق ، ايمان به غيب دانسته دليلش همين است .
در اينكه آيا ايمان به غيب در اينجا تنها اشاره به ايمان به ذات پاك پروردگار است ، و يا غيب در اينجا مفهوم وسيعى دارد كه عالم وحى و رستاخيز و جهان فرشتگان و به طور كلى آنچه ماوراى حس است شامل مى شود، در مفسران بحث است .
از آنچه در بالا گفتيم كه ايمان به جهان ماوراء حس ، نخستين نقطه جدائى مؤ منان از كافران است روشن مى شود كه غيب در اينجا داراى همان مفهوم وسيع كلمه مى باشد، به علاوه تعبير آيه مطلق است ، و هيچگونه قيدى در آن وجود ندارد كه به معنى خاصى محدودش كنيم .
و اگر مى بينيم در بعضى از روايات اهل بيت (عليهمالسلام ) غيب در آيه فوق تفسير به امام غائب حضرت مهدى سلام الله عليه شده كه به عقيده ما هم اكنون زنده است و از ديده ها پنهان مى باشد، منافاتى با آنچه در بالا گفتيم ندارد، چرا كه رواياتى كه در تفسير آيات وارد شده و نمونه هاى فراوانى از آن را بعدا ملاحظه خواهيد كرد غالبا مصداقهاى خاصى را بيان مى كند، بى آنكه به آن مصداق محدود باشد، روايات فوق در حقيقت مى خواهد وسعت معنى ايمان به غيب و شمول آن را حتى نسبت به امام غائب (عليه السلام ) مجسم كند، حتى مى توان گفت ايمان به غيب
معنى وسيعى دارد كه ممكن است با گذشت زمان حتى مصداقهاى تازهاى پيدا كند.
2- ارتباط با خدا
ويژگى ديگر پرهيزگاران آنست كه : نماز را بر پا مى دارند (و يقيمون الصلوة ).
(نماز) كه رمز ارتباط با خدا است ، مؤ منانى را كه به جهان ماوراء طبيعت راه يافته اند در يك رابطه دائمى و همى شگى با آن مبدء بزرگ آفرينش نگه مى دارد آنها تنها در برابر خدا سر تعظيم خم مى كنند، و تنها تسليم آفريننده بزرگ جهان هستى هستند، و به همين دليل ديگر خضوع در برابر بتها، و يا تسليم شدن در برابر جباران و ستمگران ، در برنامه آنها وجود نخواهد داشت .
چنين انسانى احساس مى كند از تمام مخلوقات ديگر فراتر رفته ، و ارزش آن را پيدا كرده كه با خدا سخن بگويد، و اين بزرگترين عامل تربيت او است .
كسى كه شبانه روز حد اقل پنج بار در برابر خداوند قرار مى گيرد، و با او به راز و نياز مى پردازد، فكر او، عمل او گفتار او، همه خدائى مى شود، و چنين انسانى چگونه ممكن است بر خلاف خواست او گام بردارد (مشروط بر اينكه راز و نيازش به درگاه حق ، از جان و دل سرچشمه گيرد و با تمام قلب رو به درگاهش آورد).
3 ارتباط با انسانها
آنها علاوه بر ارتباط دائم با پروردگار رابطه نزديك و مستمرى با خلق خدا دارند، و به همين دليل سومين ويژگى آنها را قرآن چنين بيان مى كند(و از تمام مواهبى كه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند) (و مما رزقناهم ينفقون ).
قابل توجه اينكه قرآن نمى گويد: من اموالهم ينفقون (از اموالشان انفاق مى كنند) بلكه مى گويد (مظما رزقناهم ) (از آنچه به آنها روزى داديم ) و به اين ترتيب مساءله (انفاق ) را آنچنان تعميم مى دهد كه تمام مواهب مادى و معنوى را در بر مى گيرد.
بنابر اين مردم پرهيزگار آنها هستند كه نه تنها از اموال خود، بلكه از علم و عقل و دانش و نيروهاى جسمانى و مقام و موقعيت اجتماعى خود، و خلاصه از تمام سرمايه هاى خويش به آنها كه نياز دارند مى بخشند، بى آنكه انتظار پاداشى داشته باشند.
نكته ديگر اينكه : انفاق يك قانون عمومى در جهان آفرينش و مخصوصا در سازمان بدن هر موجود زنده است ، قلب انسان تنها براى خود كار نمى كند، بلكه از آنچه دارد به تمام سلولها انفاق مى كند، مغز و ريه و ساير دستگاه هاى بدن انسان ، همه از نتيجه كار خود دائما انفاق مى كنند، و اصولا زندگى دسته جمعى بدون انفاق مفهومى ندارد.
ارتباط با انسانها در حقيقت نتيجه ارتباط و پيوند با خدا است ، انسانى كه به خدا پيوسته و به حكم جمله مما رزقناهم همه روزيها و مواهب را از خدا مى داند، نه از ناحيه خودش ، عطاى خداوند بزرگى مى داند كه چند روزى اين امانت را نزد او گذاشته ، نه تنها از انفاق و بخشش در راه او ناراحت نمى شود بلكه خوشحال است ، چرا كه مال خدا را به بندگان او داده ، اما نتائج و بركات مادى و معنويش را براى خود خريده است ، اين طرز تفكر، روح انسان را از بخل و حسد پاك مى كند، و جهان تنازع بقا را به دنياى تعاون تبديل مى سازد دنيائى كه هر كس در آن خود را مديون مى داند كه از مواهبى كه دارد در اختيار
همه نيازمندان بگذارد، همچون آفتاب نورافشانى كند بى آنكه انتظار پاداشى داشته باشد.
جالب اينكه در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه در تفسير جمله و مما رزقناهم ينفقون فرمود: ان معناه و مما علمناهم يبثون :(مفهوم آن اين است از علوم و دانشهائى كه به آنها تعليم داده ايم نشر مى دهند، و به نيازمندان مى آموزند).
بديهى است مفهوم اين سخن آن نيست كه انفاق مخصوص به علم است ، بلكه چون غالبا نظرها در مساءله انفاق متوجه انفاق مالى مى شود امام با ذكر اين نوع انفاق معنوى مى خواهد گستردگى مفهوم انفاق را روشن سازد.
ضمنا از اينجا به خوبى روشن كه انفاق در آيه مورد بحث خصوص زكات واجب ، يا اعم از زكات واجب و مستحب نيست ، بلكه معنى وسيعى دارد كه هر گونه كمك بلاعوضى را در بر مى گيرد.
4- ويژگى ديگر پرهيزكاران ايمان به تمام پيامبران و برنامه هاى الهى است ، قرآنمى گويد: (آنها كسانى هستند كه به آنچه بر تونازل شده و آنچه پيش از تو نازل گرديده ايمان دارند) (و الذين يؤ منون بماانزل اليك و ما انزل من قبلك ).
و به اين ترتيب نه تنها اختلافى از نظر اصول و اساس در دعوت انبياء نمى بينند بلكه آنها را معلمان و مربيان هماهنگى مى دانند كه يكى پس از ديگرى در اين آموزشگاه بزرگ جهان انسانيت براى پيش بردن انسانها در سير تكامليشان گام مى گذارند آنها نه تنها اديان آسمانى را مايه تفرقه و نفاق نمى شمرند، بلكه با توجه به وحدت اصولى آنها، وسيله اى براى ارتباط و پيوند ميان انسانها مى دانند.
كسانى كه داراى اين درك و ديد باشند، روح خود را از تعصب پاك مى سازند و به آنچه همه پيامبران الهى براى هدايت و تكامل انسانها آورده اند، ايمان پيدا مى كنند، همه هاديان و راهنمايان راه توحيد را محترم مى شمرند.
البته ايمان به دستورات پيامبران پيشين مانع از آن نخواهد بود كه فكر و عمل خود را با آئين آخرين پيامبر كه آخرين حلقه سلسله تكاملى اديان است تطبيق دهند چرا كه اگر غير از اين كنند در مسير تكامل خود گامى به عقب برداشته اند.
5- ايمان به رستاخيز آخرين صفتى است كه در اين سلسله از صفات براى پرهيزگارانبيان شده است آنها به آخرت قطعا ايمان دارند (وبالاخرة هم يوقنون ).
آنها يقين دارند كه انسان ، مهمل و عبث و بى هدف آفريده نشده ، آفرينش براى او خط سيرى تعيين كرده است كه با مرگ هرگز پايان نمى گيرد، چرا كه اگر در همينجا همه چيز ختم مى شد مسلما اين همه غوغا براى اين چند روز زندگى ، عبث و بيهوده بود.
او اعتراف دارد كه عدالت مطلق پروردگار در انتظار همگان است و چنان نيست كه اعمال ما در اين جهان ، بى حساب و پاداش باشد.
اين اعتقاد به او آرامش مى بخشد، از فشارهائى كه در طريق انجام مسئوليتها بر او وارد مى شود نه تنها رنج نمى برد بلكه از آن استقبال مى كند، همچون كوه در برابر حوادث مى ايستد، در برابر بى عدالتيها تسليم نمى شود، و مطمئن است كوچكترين عمل نيك و بد پاداش و كيفر دارد، بعد از مرگ به جهانى وسيعتر كه خالى از هر گونه ظلم و ستم است انتقال مى يابد و از رحمت وسيع و الطاف پروردگار بزرگ بهره مند مى شود.
ايمان به آخرت ، يعنى شكافتن ديوار عالم ماده و ورود در محيطى عاليتر
و والاتر كه اين جهان ، مزرعهاى براى آن ، و آموزشگاهى براى آمادگى هر چه بيشتر در برابر آن ، محسوب مى شود، حيات و زندگى اين جهان هدف نهائى نيست بلكه جنبه مقدماتى دارد، و دوران سازندگى براى جهان ديگر است .
زندگى در اين جهان همچون زندگى دوران جنينى است كه هرگز هدف آفرينش انسان آن نبوده ، بلكه يك دوران تكاملى است براى زندگى ديگرى ، ولى تا اين چنين سالم و دور از هر گونه عيب متولد نشود در زندگى بعد از آن خوشبخت و سعادتمند نخواهد بود.
ايمان به رستاخيز اثر عميقى در تربيت انسانها دارد، به آنها شهامت و شجاعت مى بخشد، زيرا بر اساس آن ، اوج افتخار در زندگى اين جهان (شهادت ) در راه يك هدف مقدس الهى است كه آن محبوبترين اشياء براى فرد با ايمان و آغازى است براى يك زندگى ابدى و جاودانى .
ايمان به قيامت انسانرا در برابر گناه كنترل مى كند، و به تعبير ديگر گناهان ما با ايمان به خدا و آخرت نسبت معكوس ‍ دارند، به هر نسبت كه ايمان قويتر باشد گناه كمتر است ، در سوره ص آيه 26 مى خوانيم خداوند به داود مى فرمايد: و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب : (از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از مسير الهى گمراه مى سازد، كسانى كه از طريق الهى گمراه شوند عذاب دردناكى دارند، چرا كه روز قيامت را فراموش كردند) آرى اين فراموشى روز جزا، سرچشمه انواع طغيانها و ستمها و گناهان است و آنها هم سرچشمه عذاب شديد.
آخرين آيه مورد بحث ، اشاره اى است به نتيجه و پايان كار مؤ منانى كه صفات پنجگانه فوق را در خود جمع كرده اند، مى گويد: (اينها بر مسير هدايت پروردگارشان هستند) (اولئك على هدى من ربهم ).
و اينها رستگارانند (و اولئك هم المفلحون ).
در حقيقت هدايت آنها و همچنين رستگاريشان از سوى خدا تضمين شده است و تعبير (به من ربهم ) اشاره به همين حقيقت است .
جالب اينكه مى گويد:(على هدى من ربهم ) اشاره به اينكه هدايت الهى همچون مركب راهوارى است كه آنها بر آن سوارند، و به كمك اين مركب به سوى رستگارى و سعادت پيش مى روند (زيرا ميدانيم كلمه (على ) معمولا در جائى به كار مى رود كه مفهوم تسلط و علو و استيلاء را مى رساند).
ضمنا تعبير به (هدى ) (به صورت نكره ) اشاره به عظمت هدايتى است كه از ناحيه خداوند شامل حال آنها مى شود، يعنى آنها هدايتى بس عظيم دارند.
و نيز تعبير به (هم المفلحون ) با توجه به آنچه در علم معانى و بيان گفته شده دليل بر انحصار است ، يعنى تنها راه رستگارى راه اين گروه است كه با كسب پنج صفت ويژه مشمول هدايت الهى گشته اند.
نكته ها
1- استمرار در طريق ايمان و عمل
در آيات فوق در همه جا از فعل مضارع كه معمولا براى استمرار است استفاده شده (يؤ منون بالغيب يقيمون الصلوة ينفقون و بالاخرة هم يوقنون ) و اين نشان مى دهد كه پرهيزگاران و مؤ منان راستين كسانى هستند كه در برنامه هاى
ود، ثبات و استمرار دارند، فراز و نشيب زندگى در روح و فكر آنها اثر نمى گذارد و خللى در برنامه هاى سازنده آنها ايجاد نمى كند.
آنها در آغاز روح حق طلبى دارند و همان سبب مى شود كه به دنبال دعوت قرآن بروند و سپس دعوت قرآن ، اين ويژگيهاى پنجگانه را در آنان ايجاد مى كند.
2- حقيقت تقوا چيست ؟
(تقوا) در اصل از ماده (وقايه ) به معنى نگهدارى يا خويشتن دارى است و به تعبير ديگر يك نيروى كنترل درونى است كه انسان را در برابر طغيان شهوات حفظ مى كند، و در واقع نقش ترمز نيرومندى را دارد كه ماشين وجود انسان را در پرتگاه ها حفظ و از تندرويهاى خطرناك ، باز مى دارد.
به همين دليل امير مؤ منان على (عليه السلام ) تقوا را به عنوان يك دژ نيرومند در برابر خطرات گناه شمرده است ، آنجا كه مى فرمايد: اعلموا عباد الله ان التقوى دار حصن عزيز:(بدانيد اى بندگان خدا تقوا دژى است مستحكم و غير قابل نفوذ.)
در احاديث اسلامى و همچنين كلمات دانشمندان ، تشبيهات فراوانى براى تجسم حالت تقوا بيان شده است امير مؤ منان على (عليه السلام ) مى فرمايد:
الا و ان التقوى مطايا ذلل ، حمل عليها اهلها و اعطوا ازمتها، فاوردتهم الجنة :
تقوا همچون مركبى است راهوار كه صاحبش بر آن سوار است و زمامش در دست او است و تا دل بهشت او راه پيش مى برد)!.
بعضى ، تقوا را به حالت كسى تشبيه كرده اند كه از يك سرزمين پر از خار عبور مى كند، سعى دارد دامن خود را كاملا برچيند و با احتياط گام بردارد مبادا نوك خارى در پايش بنشيند، و يا دامنش را بگيرد.
(عبد الله ) معتز اين سخن را به شعر در آورده است و مى گويد:
خل الذنوب صغيرها و كبيرها فهو التقى
و اصنع كماش فوق ار ض الشوك يحذر ما يرى
لا تحقرن صغيرة ان الجبال من الحصى
(گناهان را از كوچك و بزرگ ترك كن كه حقيقت تقوا همين است .)
(همچون كسى باش كه در يك زمين پر خار با نهايت احتياط گام بر مى دارد.)
( گناهان صغيره را كوچك مشمر كه كوه ها از سنگ ريزه ها تشكيل مى شود).
ضمنا از اين تشبيه به خوبى استفاده مى شود كه تقوا به اين نيست كه انسان انزوا و گوشه گيرى انتخاب كند، بلكه بايد در دل اجتماع باشد و اگر اجتماع آلوده بوده خود را حفظ كند.
در هر صورت اين حالت تقوا و كنترل نيرومند معنوى ، روشنترين آثار ايمان به (مبدء) و (معاد) يعنى خدا و رستاخيز است ، و معيار فضيلت و افتخار انسان و مقياس سنجش شخصيت او در اسلام محسوب مى شود تا آنجا كه جمله (ان اكرمكم عند الله اتقاكم ) به صورت يك شعار جاودانى اسلام در آمده است (حجرات آيه 14).
على (عليه السلام ) مى فرمايد: ان تقوى الله مفتاح سداد و ذخيرة معاد و عتق من كل ملكة و نجاة من كل هلكة :(تقوا و ترس از خدا، كليد گشودن هر در بستهاى است ، ذخيره رستاخيز، و سبب آزادى از بردگى شيطان و نجات از هر هلاكت است ) (نهج البلاغه خطبه 230).
ضمنا بايد توجه داشت كه تقوا داراى شاخه ها و شعبى است ، تقواى مالى و اقتصادى تقواى جنسى ، و اجتماعى ، و تقواى سياسى و مانند اينها.

آيه و ترجمه


ان الذين كفروا سواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون (6)
ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصرهم غشوة و لهم عذاب عظيم (7)




ترجمه :

6- كسانى كه كافر شدند براى آنها تفاوت نمى كند كه آنان را (از عذاب خداوند) بترسانى يا نترسانى ، ايمان نخواهند آورد.
7- خدا بر دلها و گوشهاى آنان مهر نهاده ، و بر چشمهاى آنها پرده افكنده شده ، و عذاب بزرگى در انتظار آنها است .

تفسير:
گروه دوم ، كافران لجوج و سرسخت .
اين گروه درست در نقطه مقابل متقين و پرهيزگاران قرار دارند و صفات آنها در دو آيه فوق به طور فشرده بيان شده است .
در نخستين آيه مى گويد آنها كه كافر شدند (و در كفر و بى ايمانى سخت و لجوجند) براى آنها تفاوت نمى كند كه آنانرا از عذاب الهى بترسانى يا نترسانى
ايمان نخواهند آورد (ان الذين كفروا سواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون ).
گروه اول از هر نظر با تمام حواس و ادراكات آماده بودند كه پس از دريافت حق آن را پذيرا شوند و از آن پيروى كنند.
ولى اين دسته چنان در گمراهى خود سرسختند كه هر چند حق براى آنان روشن شود حاضر به پذيرش نيستند، قرآنى كه راهنما و هادى متقين بود، براى اينها بكلى بى اثر است ، بگوئى يا نگوئى ، انذار كنى يا نكنى بشارت دهى يا ندهى ، اثر ندارد، اصولا آنها آمادگى روحى براى پيروى از حق و تسليم شدن در برابر آن را ندارند.
آيه دوم اشاره به دليل اين تعصب و لجاجت مى كند و مى گويد: آنها چنان در كفر و عناد فرو رفته اند كه حس ‍ تشخيص را از دست داده اند (خدا بر دلها و گوشهايشان مهر نهاده و بر چشمهاشان پرده افكنده شده ) (ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصار هم غشاوة ).
به همين دليل نتيجه كارشان اين شده است كه براى آنها عذاب بزرگى است (و لهم عذاب عظيم ).
به اين ترتيب چشمى كه پرهيزگاران با آن آيات خدا را مى ديدند، و گوشى كه سخنان حق را با آن مى شنيدند، و قلبى كه حقايق را بوسيله آن درك مى كردند در اينها از كار افتاده است ، عقل و چشم و گوش دارند، ولى قدرت درك و ديد و شنوائى ندارند! چرا كه اعمال زشتشان و لجاجت و عنادشان پردهاى شده است در برابر اين ابزار شناخت .
مسلما انسان تا به اين مرحله نرسيده باشد قابل هدايت است ، هر چند گمراه باشد، اما به هنگامى كه حس ‍ تشخيص را بر اثر اعمال زشت خود از دست داد ديگر
راه نجاتى براى او نيست ، چرا كه ابزار شناخت ندارد و طبيعى است كه عذاب عظيم در انتظار او باشد.
نكته ها
1- آيا سلب قدرت تشخيص ، دليل بر جبر نيست ؟
نخستين سؤ الى كه در اينجا پيش مى آيد اين است كه اگر طبق آيه فوق خداوند بر دلها و گوشهاى اين گروه مهر نهاده ، و بر چشمهاشان پرده افكنده ، آنها مجبورند در كفر باقى بمانند، آيا اين جبر نيست ؟ شبيه اين آيه در موارد ديگرى از قرآن نيز به چشم مى خورد، با اين حال مجازات آنها چه معنى دارد؟ پاسخ اين سؤ ال را خود قرآن داده است و آن اينكه اصرار و لجاجت آنها در برابر حق و ادامه به ظلم و بيدادگرى و كفر سبب مى شود كه پرده اى بر حس تشخيص آنها بيفتد، در سوره نساء آيه 155 مى خوانيم : بل طبع الله عليها بكفرهم : خداوند بواسطه كفرشان ، مهر بر دلهاشان نهاده ! و در سوره مؤ من آيه 35 مى خوانيم : كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار: اينگونه خداوند مهر مى نهد بر هر قلب متكبر ستمكار! و در سوره جاثيه آيه 23 چنين آمده است : افراءيت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة : آيا مشاهده كردى كسى را كه هواى نفس را خداى خود قرار داده ؟ و لذا گمراه شده ، و خدا مهر بر گوش و قلبش نهاده و پرده بر چشمش افكنده است . ملاحظه مى كنيد كه سلب حس تشخيص و از كار افتادن ابزار شناخت در آدمى در اين آيات معلول عللى شمرده شده است ، كفر، تكبر، ستم ، پيروى هوسهاى سركش لجاجت و سرسختى در برابر حق ، در واقع اين حالت عكس العمل و بازتاب اعمال خود انسان است نه چيز ديگر.
اصولا اين يك امر طبيعى است كه اگر انسان به كار خلاف و غلطى ادامه دهد تدريجا با آن انس مى گيرد، نخست يك حالت است ، بعدا يك عادت مى شود، سپس مبدل به يك ملكه مى گردد و جزء بافت جان انسان مى شود، گاه كارش به جائى مى رسد كه بازگشت بر او ممكن نيست ، اما چون خود آگاهانه اين راه را انتخاب كرده است مسئول تمام عواقب آن مى باشد بى آنكه جبر لازم آيد، درست همانند كسى كه آگاهانه با وسيله اى چشم و گوش خود را كور و كر مى كند تا چيزى را نبيند و نشنود.
و اگر مى بينيم اينها به خدا نسبت داده شده است به خاطر آنست كه خداوند اين خاصيت را در اينگونه اعمال نهاده است (دقت كنيد)
عكس اين مطلب نيز در قوانين آفرينش كاملا مشهود است ، يعنى كسى كه پاكى و تقوا، درستى و راستى را پيشه كند، خداوند حس تشخيص او را قويتر مى سازد و درك و ديد و روشن بينى خاصى به او مى بخشد، چنانكه در سوره انفال آيه 29 مى خوانيم : يا ايها الذين آمنو ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا: اى مؤ منان اگر تقوا پيشه كنيد خداوند فرقان يعنى وسيله تشخيص حق از باطل را به شما عطا مى كند.
اين حقيقت را در زندگى روزمره خود نيز آزموده ايم ، افرادى هستند كه عمل خلافى را شروع مى كنند، در آغاز خودشان معترفند كه صددرصد خلافكار و گنهكارند، و به همين دليل از كار خود ناراحتند، ولى كم كم كه با آن انس گرفتند اين ناراحتى از بين مى رود، و در مراحل بالاتر گاهى كارشان به جائى مى رسد كه نه تنها ناراحت نيستند بلكه خوشحالند و آن را وظيفه انسانى و يا وظيفه دينى خود مى شمرند!
در حالات حجاج بن يوسف آن ابر جنايتكار روزگار مى خوانيم كه براى توجيه جنايات هولناكش مى گفت : اين مردم گنهكارند من بايد بر آنها مسلط
باشم و به آنها ستم كنم ، چرا كه مستحقند، گوئى اينهمه قتل و خونريزى و جنايت را ماءموريتى از سوى خدا براى خود مى پنداشت !
و نيز مى گويند يكى از سپاهيان چنگيز در يكى از شهرهاى مرزى ايران سخنرانى كرد و گفت : مگر شما معتقد نيستيد كه خداوند عذاب بر گنهكاران نازل مى كند ما همان عذاب الهى هستيم پس هيچگونه مقاومت نكنيد!.
2- اگر اينها قابل هدايت نيستند اصرار پيامبران براى چيست ؟
اين سؤ ال ديگرى است كه در رابطه با آيات فوق در نظر مجسم مى شود ولى توجه به يك نكته پاسخ آن را روشن مى سازد و آن اينكه مجازات و كيفرهاى الهى همى شه با اعمال و رفتار انسان ارتباط دارد تنها نمى توان كسى را به خاطر اينكه قلبا آدم بدى است كيفر نمود، بلكه لازم است ابتدا او را دعوت به سوى حق كنند، اگر تبعيت نكرد و ناپاكى درون را در عملش منعكس ساخت در اين حال مستحق كيفر است ، در غير اين صورت مصداق قصاص قبل از جنايت خواهد بود.
اين همان چيزى است كه ما نام آن را اتمام حجت مى گذاريم .
بطور خلاصه : جزا و پاداش عمل ، حتما بايد پس از انجام عمل باشد، و تنها تصميم و يا آمادگى و زمينه هاى روحى و فكرى براى اين كار كافى نيست .
بعلاوه پيامبران فقط براى هدايت اينها نيامده اند، اينها در اقليتند، اكثريت توده هاى گمراه كسانى هستند كه تحت تعليم و تربيت صحيح قابل هدايت مى باشند.
3- مهر نهادن بر دلها
در آيات فوق و بسيارى ديگر از آيات قرآن براى بيان سلب حس تشخيص و درك واقعى از افراد، تعبير به ختم شده است ، و احيانا تعبير به طبع و رين .
اين معنى از آنجا گرفته شده است كه در ميان مردم رسم بر اين بوده هنگامى
كه اشيائى را در كيسه ها يا ظرفهاى مخصوصى قرار مى دادند، و يا نامه هاى مهمى را در پاكت مى گذاردند، براى آنكه كسى سر آن را نگشايد و دست به آن نزند آن را مى بستند و گره مى كردند و بر گره مهر مى نهادند، امروز نيز معمول است اسناد رسمى املاك را به همين منظور با ريسمان مخصوصى بسته و روى آن قطعه سربى قرار مى دهند و روى سرب مهر ميزنند، تا اگر از صفحات آن چيزى كم و زياد كنند معلوم شود.
در تاريخ شواهد فراوانى ديده مى شود كه رؤ ساى حكومتها كيسه هاى زر را به مهر خويش مختوم مى ساختند و براى افراد مورد نظر مى فرستادند، اين براى آن بوده كه هيچگونه تصرفى در آن نشود تا بدست طرف برسد، زيرا تصرف در آن بدون شكستن مهر ممكن نبود.
امروز نيز معمول است كيسه هاى پستى را لاك و مهر مى كنند.
در لغت عرب براى اين معنى كلمه ختم به كار مى رود، البته اين تعبير درباره افراد بى ايمان لجوجى است كه بر اثر گناهان بسيار در برابر عوامل هدايت نفوذناپذير شده اند، و لجاجت و عناد در برابر مردان حق در دل آنان چنان رسوخ كرده كه درست همانند همان بسته و كيسه سر به مهر هستند كه ديگر هيچگونه تصرفى در آن نمى توان كرد، و به اصطلاح قلب آنها لاك و مهر شده است .
طبع نيز در لغت به همين معنى آمده است و طابع (بر وزن خاتم ) هر دو به يك معنى مى باشد يعنى چيزى كه با آن مهر مى كنند.
اما رين به معنى زنگار يا غبار يا لايه كثيفى است كه بر اشياء گرانقيمت مى نشيند، اين تعبير در قرآن نيز براى كسانى كه بر اثر خيره سرى و گناه زياد قلبشان نفوذناپذير شده به كار رفته است ، در سوره مطففين آيه 14 مى خوانيم : كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون : چنين نيست ، اعمال زشت آنها زنگار و لايه بر قلب آنها افكنده است .
و مهم آنستكه انسان مراقب باشد اگر خداى ناكرده گناهى از او سر مى زند در فاصله نزديك آن را با آب توبه و عمل صالح بشويد، مبادا به صورت رنگ ثابتى براى قلب در آيد و بر آن مهر نهد.
در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) مى خوانيم : ما من عبد مؤ من الا و فى قلبه نكتة بيضاء فاذا اذنب ذنبا خرج فى تلك النكتة نكتة سوداء فان تاب ذهب ذلك السوادو ان تمادى فى الذنوب زاد ذلك السواد حتى يغطى البياض ، فاذا غطى البياض لم يرجع صاحبه الى خير ابدا، و هو قول الله عز و جل كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون : هيچ بنده مؤ منى نيست مگر اينكه در قلب او يك نقطه (وسيع ) سفيد و درخشندهاى است هنگامى كه گناهى از او سر زند در آن منطقه سفيد، نقطه سياهى پيدا مى شود، اگر توبه كند آن سياهى بر طرف مى گردد و اگر به گناهان ادامه دهد بر سياهى افزوده مى شود، تا تمام سفيدى را بپوشاند، و هنگامى كه سفيدى پوشانده شد ديگر صاحب چنين دلى هرگز به خير و سعادت باز نمى گردد، و اين معنى گفتار خدا است كه مى گويد: كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون .
4- مقصود از قلب در قرآن
چرا درك حقايق در قرآن به قلب نسبت داده شده است در حالى كه مى دانيم قلب مركز ادراكات نيست بلكه تلمبهاى است براى گردش خون در بدن ؟!
در پاسخ چنين مى گوئيم :
قلب در قرآن به معانى گوناگونى آمده است ، از جمله :
1- به معنى عقل و درك چنانكه در آيه 37 سوره ق مى خوانيم ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب در اين مطالب تذكر و يادآورى است براى
آنان كه نيروى عقل و درك داشته باشند.
2- به معنى روح و جان چنانكه در سوره احزاب آيه 10 آمده است : و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر: هنگامى كه چشمها از وحشت فرو مانده و جانها به لب رسيده بود.
3- به معنى مركز عواطف ، آيه 12 سوره انفال شاهد اين معنى است : سالقى فى قلوب الذين كفروا الرعب : بزودى در دل كافران ترس ايجاد مى كنم . و در جاى ديگر در سوره آل عمران آيه 159 مى خوانيم فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك : ... اگر سنگدل بودى از اطرافت پراكنده مى شدند
توضيح اينكه :
در وجود انسان دو مركز نيرومند بچشم مى خورد:
1- مركز ادراكات كه همان مغز و دستگاه اعصاب است و لذا هنگامى كه مطلب فكرى براى ما پيش مى آيد احساس ‍ مى كنيم با مغز خويش آنرا مورد تجزيه و تحليل قرار مى دهيم . (اگر چه مغز و سلسله اعصاب در واقع وسيله و ابزارى هستند براى روح ).
2- مركز عواطف كه عبارت است از همان قلب صنوبرى كه در بخش چپ سينه قرار دارد و مسائل عاطفى در مرحله اول روى همين مركز اثر مى گذارد، اولين جرقه از قلب شروع مى شود.
مابالوجدان هنگامى كه با مصيبتى روبرو مى شويم فشار آن را روى همين قلب صنوبرى احساس مى كنيم ، و همچنان وقتى كه به مطلب سرورانگيزى برمى خوريم فرح و انبساط را در همين مركز احساس مى كنيم (دقت كنيد).
درست است كه مركز اصلى ادراكات و عواطف همگى روان و روح آدمى است ولى تظاهرات و عكس العملهاى جسمى آنها متفاوت است عكس العمل
درك و فهم نخستين بار در دستگاه مغز آشكار مى شود، ولى عكس العمل مسائل عاطفى از قبيل محبت ، عداوت ، ترس ، آرامش ، شادى و غم در قلب انسان ظاهر مى گردد، بطوريكه بهنگام ايجاد اين امور به روشنى اثر آنها را در قلب خود احساس مى كنيم .
نتيجه اينكه اگر در قرآن مسائل عاطفى به قلب (همين عضو مخصوص ) مسائل عقلى به قلب (به معنى عقل يا مغز) نسبت داده شده ، دليل آن همان است كه گفته شد، و سخنى به گزاف نرفته است .
از همه اينها گذشته قلب به معنى عضو مخصوص نقش مهمى در حيات و بقاى انسان دارد، بطوريكه يك لحظه توقف آن با نابودى همراه است . بنابراين چه مانعى دارد كه فعليتهاى فكرى و عاطفى به آن نسبت داده شود.
5- چرا قلب و بصر به صيغه جمع و سمع به صيغه مفرد ذكر شده است ؟
در آيه فوق مانند بسيارى ديگر از آيات قرآن ، قلب و بصر به صورت جمع (قلوب و ابصار) آمده ولى سمع همه جا در قرآن به صورت مفرد ذكر شده است اين تفاوت حتما نكته اى دارد، نكته آن چيست ؟
پاسخ درست است كه كلمه سمع در قرآن همه جا بصورت مفرد آمده و بصورت جمع (اسماع ) نيامده است ولى قلب و بصر گاهى بصورت جمع مانند آيه فوق و گاهى بصورت مفرد مانند آيه 23 سوره جاثيه آمده است : (و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة ).
عالم بزرگوار مرحوم شيخ طوسى در تفسير تبيان از يكى از ادباى معروف چنين نقل مى كند كه : علت مفرد آمدن سمع ممكن است يكى از دو چيز باشد:
نخست : اينكه سمع گاهى بعنوان اسم جمع بكار مى رود و ميدانيم كه
در اسم جمع معنى جمع افتاده و نيازى به جمع بستن ندارد.
ديگر اينكه سمع مى تواند معنى مصدرى داشته باشد و مى دانيم مصدر دلالت بر كم و زياد هر دو مى كند و نيازى به جمع بستن ندارد.
بعلاوه مى توان وجه ذوقى و علمى ديگرى براى اين تفاوت گفت و آن اينكه : تنوع ادراكات قلبى و مشاهدات با چشم نسبت به مسموعات فوق العاده بيشتر است و بخاطر اين تفاوت قلوب و ابصار بصورت جمع ذكر شده ولى سمع بصورت مفرد آمده است .
در فيزيك جديد نيز مى خوانيم امواج صوتى قابل استماع تعداد نسبتا محدودى است و از چندين ده هزار تجاوز نمى كند. در حاليكه امواج نورها و رنگهائى كه قابل رؤ يت هستند از ميليونها مى گذرد (دقت كنيد).

آيه و ترجمه


و من الناس من يقول ءامنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤ منين (8)
يخدعون الله و الذين ءامنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون (9)
فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون (10)
و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الاءرض قالوا انما نحن مصلحون (11)
الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون (12)
و اذا قيل لهم ءامنوا كما ءامن الناس قالوا ا نؤ من كما ءامن السفهاء الا انهم هم السفهاء و لكن لا يعلمون (13)
و اذا لقوا الذين ءامنوا قالوا ءامنا و اذا خلوا الى شيطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزءون (14)
الله يستهزئ بهم و يمدهم فى طغينهم يعمهون (15)
اولئك الذين اشتروا الضللة بالهدى فما ربحت تجرته(16)




ترجمه :

8- در ميان مردم كسانى هستند كه مى گويند به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده ايم در حالى كه ايمان ندارند.
9- مى خواهند خدا و مؤ منان را فريب بدهند (ولى ) جز خودشان را فريب نمى دهند (اما نمى فهمند.
10- در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است ، خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد و عذاب دردناكى به خاطر دروغهائى كه مى گويند در انتظار آنهاست .
11- و هنگامى كه به آنها گفته شود، در زمين فساد نكنيد مى گويند ما فقط اصلاح كننده ايم .
12- آگاه باشيد اينها همان مفسدانند ولى نمى فهمند.
13- و هنگامى كه به آنها گفته شود همانند ساير) مردم ايمان بياوريد مى گويند: آيا همچون سفيهان ايمان بياوريم ؟ بدانيد اينها همان سفيهانند ولى نمى دانند.
14- و هنگامى كه افراد با ايمان را ملاقات مى كنند مى گويند ما ايمان آورده ايم ، (ولى هنگامى كه با شياطين خود خلوت مى كنند مى گويند با شمائيم ما (آنها) را مسخره مى كنيم .
15- خداوند آنها را استهزاء مى كند، و آنها را در طغيانشان نگه مى دارد تا سرگردان شوند.
16- آنها كسانى هستند كه هدايت را با گمراهى معاوضه كرده اند و (اين ) تجارت براى آنها سودى نداده ، و هدايت نيافته اند.

تفسير:
گروه سوم (منافقان )
آيات فوق شرح فشرده و بسيار پر مغزى پيرامون منافقان و ويژگيهاى روحى
و اعمال آنها بيان مى كند.
توضيح اينكه : اسلام در يك مقطع خاص تاريخى خود با گروهى روبرو شد كه نه اخلاص و شهامت براى ايمان آوردن داشتند و نه قدرت و جرات بر مخالفت صريح .
اين گروه كه قرآن از آنها به عنوان منافقين ياد مى كند و ما در فارسى از آنها تعبير به دورو يا دو چهره مى كنيم در صفوف مسلمانان واقعى نفوذ كرده بودند، و خطر بزرگى براى اسلام و مسلمين محسوب مى شدند، و از آنجا كه ظاهر اسلامى داشتند، غالبا شناخت آنها مشكل بود، ولى قرآن نشانه هاى دقيق و زندهاى براى آنها بيان مى كند كه خط باطنى آنها را مشخص مى سازد و الگوئى در اين زمينه بدست مسلمانان براى همه قرون و اعصار مى دهد.
نخست تفسيرى از خود نفاق دارد مى گويد: بعضى از مردم هستند كه مى گويند به خدا و روز قيامت ايمان آورده ايم در حالى كه ايمان ندارند (و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤ منين ).
آنها اين عمل را يك نوع زرنگى و به اصطلاح تاكتيك جالب حساب مى كنند: آنها با اين عمل مى خواهند خدا و مؤ منان را بفريبند يخادعون الله و الذين آمنوا).
در حالى كه تنها خودشان را فريب مى دهند اما نمى فهمند (و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون ).
آنها با انحراف از راه صحيح و صراطمستقيم ، عمرى را در بيراهه مى گذرانند تمام نيروها و امكانات خود را بر باد مى دهند و جز ناكامى و شكست و بدنامى و عذاب الهى بهره اى نمى گيرند.
سپس قرآن در آيه بعد به اين واقعيت اشاره مى كند كه نفاق در واقع يك نوع بيمارى است ، انسان سالم يك چهره بيشتر ندارد، هماهنگى كامل در ميان روح و جسم او حكمفرما است ، چرا كه ظاهر و باطن و روح و جسم همه مكمل يكديگرند اگر مؤ من است ، تمام وجود او فرياد ايمان مى كشد و اگر منحرف شود باز هم ظاهر و باطن او نشان دهنده انحراف است ، اين دوگانگى جسم و روح درد تازه و بيمارى اضافى است ، اين يك نوع تضاد و ناهماهنگى و از هم گسستگى است كه حاكم بر وجود انسان مى شود.
مى گويد: در دلهاى آنها بيمارى خاصى است (فى قلوبهم مرض ).
اما از آنجا كه در نظام آفرينش ، هر كس در مسيرى قرار گرفت و وسائل آن را فراهم ساخت در همان مسير، رو به جلو مى رود، و يا به تعبير ديگر تراكم اعمال و افكار انسان در يك مسير آن را پررنگتر و راسختر مى سازد، قرآن اضافه مى كند: خداوند هم بر بيمارى آنها مى افزايد (فزادهم الله مرضا).
و از آنجا كه سرمايه اصلى منافقان ، دروغ است و تا بتوانند، تناقضها را كه در زندگيشان ديده مى شود با آن توجيه كنند، در پايان آيه مى فرمايد: براى آنها عذاب اليمى است بخاطر دروغهائى كه مى گفتند (و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون ).
سپس به ويژگيهاى آنها اشاره مى كند كه نخستين آنها داعيه اصلاح طلبى است در حالى كه مفسد واقعى همانها هستند: هنگامى كه به آنها گفته شود در روى زمين فساد نكنيد مى گويند ما فقط اصلاح كنندهايم ! (و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض قالوا انما نحن مصلحون ).
ما برنامه اى جز اصلاح در تمام زندگى خود نداشته و نداريم !
قرآن در آيه بعد مى گويد: بدانيد اينها همان مفسدانند و برنامه اى جز فساد ندارند ولى خودشان هم نمى فهمند! (الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون ).
بلكه اصرار و پافشارى آنها در راه نفاق و خو گرفتن با اين برنامه هاى زشت و ننگين سبب شده كه تدريجا گمان كنند اين برنامه ها مفيد و سازنده و اصلاح طلبانه است ، و همانگونه كه سابقا نيز اشاره كرديم گناه اگر از حد بگذرد، حس تشخيص را از انسان مى گيرد، بلكه تشخيص او را واژگونه مى كند، و ناپاكى و آلودگى به صورت طبيعت ثانوى او در مى آيد.
نشانه ديگر اينكه : آنها خود را عاقل و هوشيار و مؤ منان را سفيه و ساده لوح و خوشباور مى پندارند، آنچنانكه قرآن مى گويد: هنگامى كه به آنها گفته ايمان بياوريد آنگونه كه توده هاى مردم ايمان آورده اند، مى گويند آيا ما همچون اين سفيهان ايمان بياوريم ؟! (و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا ا نؤ من كما آمن السفهاء).
و به اين ترتيب افراد پاكدل و حق طلب و حقيقت جو را كه با مشاهده آثار حقانيت در دعوت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و محتواى تعليمات او، سر تعظيم فرود آورده اند به سفاهت متهم مى كند و شيطنت و دوروئى و نفاق را دليل بر هوش و عقل و درايت مى شمرد آرى در منطق آنها عقل ، جايش را با سفاهت عوض كرده است .
لذا قرآن در پاسخ آنها مى گويد: بدانيد سفيهان واقعى اينها هستند اما نمى دانند (الا انهم هم السفهاء و لكن لا يعلمون ).
آيا اين سفاهت نيست كه انسان خط زندگى خود را مشخص نكند و در ميان هر گروهى به رنگ آن گروه در آيد و به جاى تمركز و وحدت شخصيت ، دوگانگى و چند گانگى را پذيرا گردد، استعداد و نيروى خود را در طريق شيطنت و توطئه
و تخريب به كار گيرد، و در عين حال خود را عاقل بشمرد ؟!
سومين نشانه آنها آنست كه هر روز به رنگى در مى آيند و در ميان هر جمعيتى با آنها همصدا مى شوند، آنچنانكه قرآن مى گويد: هنگامى كه افراد با ايمان را ملاقات كنند مى گويند ايمان آورديم (و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا)
ما از شما هستيم و پيرو يك مكتبيم ، از جان و دل اسلام را پذيرا گشتيم و با شما هيچ فرقى نداريم !
اما هنگامى كه با دوستان شيطان صفت خود به خلوتگاه مى روند مى گويند ما با شمائيم ! (و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم ).
و اگر مى بينيد ما در برابر مؤ منان اظهار ايمان مى كنيم ما مسخره شان مى كنيم ! (انما نحن مستهزئون ).
ما بر افكار و اعمالشان در دل مى خنديم ، مى خواهيم كلاه بر سرشان بگذاريم ، دوست ما و محرم اسرار ما و همه چيز ما شمائيد!
سپس قرآن با يك لحن كوبنده و قاطع مى گويد: خدا آنها را مسخره مى كند (الله يستهزى ء بهم ).
و خدا آنها را در طغيانشان نگه مى دارد تا به كلى سرگردان شوند (و يمدهم فى طغيانهم يعمهون ).
آخرين آيه مورد بحث سرنوشت نهائى آنها را كه سرنوشتى است بسيار
غم انگيز و شوم و تاريك چنين بيان مى كند:
آنها كسانى هستند كه در تجارتخانه اين جهان ، هدايت را با گمراهى معاوضه كرده اند (اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدى ).
و به همين دليل تجارت آنها سودى نداشته بلكه سرمايه را نيز از كف داده اند (فما ربحت تجارتهم ).
و هرگز روى هدايت را نديده اند (و ما كانوا مهتدين ).
نكته ها
1- پيدايش نفاق و ريشه هاى آن
هنگامى كه انقلابى در محيطى روى مى دهد مخصوصا انقلابى همچون انقلاب اسلام كه بر پايه هاى حق و عدالت قرار داشت مسلما منافع گروهى غارتگر و ظالم و خودكامه به خطر مى افتد، آنها نخست با تمسخر و استهزاء و سپس با استفاده از نيروى مسلح ، فشار اقتصادى تبليغات مستمر اجتماعى ، سعى مى كنند انقلاب را در هم بشكنند.
اما هنگامى كه نشانه هاى پيروزى انقلاب بر همه قدرتهاى محيط آشكار شود گروهى از مخالفان تاكتيك و روش ‍ عملى خود را تغيير داده ، ظاهرا تسليم مى شوند اما در واقع يك گروه زير زمينى مخالف را تشكيل مى دهند
اينها كه به خاطر داشتن دو چهره مختلف ، منافق ناميده مى شوند (منافق از ماده نفق بر وزن شفق به معنى كانالها و نقبهائى است كه زير زمين مى زنند تا براى استتار يا فرار از آن استفاده كنند خطرناكترين دشمنان انقلابند، زيرا موضع آنها كاملا مشخص نيست ، تا مردم انقلابى آنها را بشناسند و از خود طرد كنند، بلكه در لابلاى صفوف مردم پاك و راستين ، و حتى گاهى در پستهاى حساس نفوذ مى كنند.
انقلاب اسلام نيز در برابر چنين گروهى قرار گرفت ، يعنى تا زمانى كه پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از مكه به مدينه هجرت نكرده بود، مسلمانان حكومتى تشكيل نداده بودند.
اما پس از ورود پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به مدينه ، نخستين پايه حكومت اسلامى گذارده شد، و پس از پيروزى در جنگ بدر، اين مساءله آشكارتر گشت ، يعنى رسما حكومت و دولتى كوچك اما قابل رشد تشكيل گرديد.
اينجا بود كه منافع بسيارى از سردمداران مدينه مخصوصا يهود كه در آن زمان مورد احترام عربها بودند به خطر افتاد، احترام يهود در آن زمان بيشتر به خاطر اين بود كه اهل كتاب و مردمى نسبة با سواد، و از نظر وضع اقتصادى پيشرفته بودند، و همانها بودند كه پيش از ظهور پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بشارت چنين ظهورى را مى دادند.
افراد ديگرى هم در مدينه بودند كه داعيه رياست و رهبرى مردم داشتند ولى با هجرت رسولخدا حسابها به هم خورد، سران ظالم و خودكامه و اطرافيان غارتگر آنها ديدند توده هاى مردم به سرعت به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ايمان مى آورند، حتى خويشاوندان خودشان آنها بعد از مدتى مقاومت ديدند چاره اى نيست جز اينكه ظاهرا مسلمان شوند، زيرا نواختن كوس مخالفت و قرار گرفتن در جبهه مقابل ، علاوه بر مشكلات جنگ و صدمه هاى اقتصادى ، خطر نابودى آنها را در برداشت به ويژه اينكه عرب تمام قدرتش قبيله او بود و قبيله هاى آنها غالبا از آنان جدا شده بودند.
روى اين اصل راه سومى انتخاب كردند، و آن اينكه ظاهرا مسلمان شوند و در خفيه نقشه در هم شكستن اسلام را طرح ريزى كنند.
كوتاه سخن اينكه بروز نفاق در يك اجتماع معمولا معلول يكى از دو چيز است : نخست پيروزى و قدرت آئين انقلابى موجود و تسلط آن بر اجتماع .
و ديگر ضعف روحيه و فقدان شخصيت و شهامت كافى براى روياروئى با حوادث سخت .
2- لزوم شناخت منافقين در هر جامعه
بدون شك نفاق و منافق ، مخصوص عصر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نبوده است و در هر جامعه اى اين برنامه و گروه وجود دارند، منتها بايد بر اساس معيارهاى حساب شده اى كه قرآن براى آنها بدست مى دهد شناسائى شوند، تا نتوانند زيان و يا خطرى ايجاد كنند، در آيات گذشته و همچنين سوره منافقين و روايات اسلامى نشانه هاى مختلفى براى آنها ذكر شده است از جمله :
1- هياهوى بسيار و ادعاهاى بزرگ و خلاصه گفتار زياد و عمل كم و ناهماهنگ .
2- در هر محيطى رنگ آن محيط را گرفتن و با هر جمعيتى مطابق مذاق آنان حرف زدن ، با مؤ منان آمنا گفتن و با مخالفان انا معكم !
3- حساب خود را از مردم جدا كردن و تشكيل انجمنهاى سرى ، و مرموز دادن با نقشه هاى حساب شده .
4- خدعه و نيرنگ و فريب و دروغ و تملق و چاپلوسى ، پيمان شكنى و خيانت .
5- خود برتربينى ، و مردم را ناآگاه ، سفيه و ابله قلمداد كردن و خود را عاقل و هوشيار دانستن .
خلاصه دوگانگى شخصيت و تضاد برون و درون كه صفت بارز منافقان است پديده هاى گوناگونى در عمل و گفتار و رفتار فردى و اجتماعى آنها دارد كه به خوبى مى توان آن را شناخت .
چه تعبير زيبائى دارد قرآن در آياتى كه خوانديم مى گويد: فى قلوبهم مرض : آنها دلهاى بيمار دارند چه بيمارى از دوگانگى ظاهر و باطن بدتر؟ و چه بيمارى از خود برتربينى و يا نداشتن شهامت براى روياروئى با حوادث دردناكتر؟
ولى همان گونه كه بيمارى قلبى را هر چند پنهان است نمى توان به كلى مخفى كرد بلكه نشانه هاى آن در چهره انسان و تمام اعضاى بدن آشكار مى شود، بيمارى نفاق نيز همين گونه است كه با تظاهرات مختلف قابل شناخت مى باشد.
در تفسير نمونه ذيل آيات 141 تا 143 سوره نساء نيز درباره صفات منافقان بحث كرده ايم (جلد چهارم صفحه 174 تا 178).
و نيز در ذيل آيات 49 تا 57 سوره توبه بحث مشروحى در اين زمينه داريم (تفسير نمونه جلد 7 صفحه 438 تا 450).
در سوره توبه ذيل آيات 62 تا 85 نيز بحثهاى فراوانى در اين زمينه مطالعه خواهيد فرمود (تفسير نمونه جلد هشتم صفحه 19 تا 72).
3- وسعت معنى نفاق
گرچه نفاق به مفهوم خاصش ، صفت افراد بى ايمانى است كه ظاهرا در صف مسلمانانند، اما باطنا دل در گرو كفر دارند، ولى نفاق معنى وسيعى دارد كه هر گونه دوگانگى ظاهر و باطن ، گفتار و عمل را شامل مى شود هر چند در افراد مؤ من باشد كه ما از آن به عنوان رگه هاى نفاق نام مى بريم .
مثلا در حديثى مى خوانيم : ثلاث من كن فيه كان منافقا و ان صام و صلى و زعم انه مسلم ، من اذا ائتمن خان ، و اذا حدث كذب ، و اذا وعد اخلف سه صفت است در هر كس باشد منافق است هر چند روزه بگيرد و نماز بخواند و خود را مسلمان بداند: كسى كه در امانت خيانت مى كند، و كسى كه به هنگام سخن گفتن دروغ مى گويد، و كسى كه وعده مى دهد و خلف وعده مى كند. مسلما اين گونه افراد منافق به معنى خاص نيستند ولى رگه هائى از نفاق در وجود آنها هست ، مخصوصا درباره رياكاران از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم
كه فرمود: الرياء شجرة لا تثمر الا الشرك الخفى ، و اصلها النفاق !: ريا و ظاهر سازى ، درخت (شوم و تلخى ) است كه ميوه اى جز شرك خفى ندارد و اصل و ريشه آن نفاق است .
در اينجا توجه شما را به سخنى از امير مؤ منان على (عليه السلام ) درباره منافقان جلب مى كنيم :
اى بندگان خدا شما را به تقوا و پرهيزكارى سفارش مى كنم ، و از منافقان بر حذر مى دارم ، زيرا آنها گمراه و گمراه كننده اند، خطاكار و به خطا اندازند، به رنگهاى گوناگون در مى آيند، به قيافه و زبانهاى متعدد خودنمائى مى كنند از هر وسيله اى براى فريفتن و در هم شكستن شما استفاده مى كنند، و در هر كمينگاهى به كمين شما مى نشينند، بد باطن و خوش ظاهرند، و در نهان براى فريب مردم گام بر مى دارند، از بيراهه ها حركت مى كنند، و گفتارشان به ظاهر شفا بخش ، اما كردارشان دردى است درمان ناپذير، به رفاه و آسايش مردم حسد مى ورزند و (اگر به كسى بلائى وارد شود خوشحالند، اميدواران را ماءيوس مى كنند، و در هر راهى كشته اى دارند، در هر دلى راهى و در هر مصيبتى اشك ساختگى مى ريزند، مدح و تمجيد را به يكديگر قرض مى دهند و انتظار پاداش و جزا مى كشند، اگر چيزى بخواهند اصرار مى ورزند، و اگر ملامت كنند پرده درى مى نمايند. (1)
4- كارشكنى هاى منافقان
نه تنها براى اسلام كه براى هر آئين انقلابى و پيشرو، منافقان خطرناكترين گروهند، آنها در لابلاى صفوف مسلمانان نفوذ مى كنند و از هر فرصتى براى
كارشكنى استفاده مى نمايند.
گاهى مؤ منان راستين را كه با اخلاص تمام ، سرمايه مختصرى را در راه خدا انفاق مى كردند مورد استهزاء قرار مى دادند، چنانكه قرآن مى گويد: الذين يلمزون المطوعين من المؤ منين فى الصدقات و الذين لا يجدون الا جهدهم فيسخرون منهم سخر الله منهم و لهم عذاب اليم : آنها كه مؤ منان با اخلاص را به خاطر انفاقهاى كوچك اما بى ريا) مسخره مى كنند، خداوند آنها را استهزا مى كند و عذاب دردناكى در انتظارشان است (توبه 79).
و گاهى در انجمنهاى سرى خود تصميم مى گرفتند، كمكهاى مالى خود را از ياران رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به كلى قطع كنند، تا از اطراف او پراكنده شوند، چنانكه در سوره منافقان آمده است هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا و لله خزائن السماوات و الارض و لكن المنافقين لا يفقهون : آنها مى گويند كمكهاى مالى خود را از كسانى كه نزد پيامبرند قطع كنيد تا از پيرامون او پراكنده شوند، بدانيد خزائن آسمان و زمين از آن خدا است ، ولى منافقان نمى دانند (سوره منافقون آيه 7).
گاهى تصميم مى گرفتند كه پس از بازگشت از جنگ به مدينه ، دست به دست هم بدهند و با استفاده از يك فرصت مناسب مؤ منان را از مدينه بيرون كنند و مى گفتند: لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل : اگر به مدينه باز گرديم ، عزيزان ذليلان را بيرون خواهند كرد! (منافقون 8).
و زمانى هم به بهانه هاى مختلف از قبيل جمع آورى محصولهاى كشاورزى از شركت در برنامه هاى جهاد، خوددارى كرده و در شديدترين لحظات ، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را تنها مى گذاشتند، و در عين حال وحشت داشتند كه پرده از رازشان برداشته شود و رسوا گردند.
به خاطر همين موضعگيريهاى بسيار خصمانه ، در آيات زيادى از قرآن ،
آماج شديدترين حملات قرار گرفتند، و يك سوره در قرآن به نام سوره منافقون پيرامون وضع آنها نازل شده است .
در سوره هاى توبه ، حشر و بعضى ديگر از سوره هاى قرآن نيز مورد نكوهش فراوان قرار گرفته اند از جمله سيزده آيه از آيات همين سوره بقره از صفات آنها و عواقب شومشان سخن مى گويد.
5- فريب دادن وجدان
مشكل بزرگى كه مسلمانان در ارتباط با منافقان داشتند اين است كه از يكسو ماءمور بودند هر كس اظهار اسلام مى كند با آغوش باز از او استقبال كنند، و از تفتيش عقائد در مورد اشخاص خود دارى نمايند، از سوى ديگر بايد مراقب توطئه هاى منافقان باشند، منافقانى كه با قيافه حق به جانب و بنام يك فرد مسلمان ، گفتارشان مورد قبول افراد واقع مى شد در حالى كه در باطن ، سد راه اسلام و از دشمنان قسم خورده بودند.
اين گروه با پيش گرفتن اين راه فكر مى كردند مى توانند خداوند و مؤ منان را براى همى شه فريب دهند، در حالى كه بدون توجه خود را فريب مى دادند. تعبير به يخادعون الله و الذين آمنوا (با توجه به معنى مخادعه كه به معنى نيرنگ و خدعه از دو طرف است ) مفهوم دقيقى را ترسيم مى كند و آن اينكه آنها از يكسو بر اثر كوردلى ، اعتقاد داشتند كه پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) يك خدعه گر است كه براى حكومت بر مردم ، دين و نبوت را مطرح ساخته ، و افراد ساده لوح نيز اطراف او جمع شده اند، لذا بايد در مقابل او به خدعه برخاست !، بنابراين از يكسو كار اين منافقين ، خدعه و نيرنگ بود و از سوئى ديگر درباره پيامبر بزرگ خدا نيز چنين اعتقاد غلطى داشتند.
اما جمله بعد (و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون ) هر دو پندار آنها را در هم
مى كوبد، از يكسو اثبات مى كند كه تنها خدعه و نيرنگ از جانب خود آنها است و از سوى ديگر مى گويد اين خدعه و نيرنگ نيز به خودشان باز مى گردد و نمى فهمند، چرا كه سرمايه هاى اصيلى را كه خداوند براى نيل به سعادت در وجودشان آفريده ، در مسير خدعه و فريب و نيرنگ بر باد مى دهند و دست خالى از هر خير و نيكى ، با كوله بارى از گناه ، از دنيا مى روند.
البته هيچكس خدا را نمى تواند فريب بدهد، چرا كه او با خبر از آشكار و نهان است ، بنابراين تعبير به يخادعون الله يا از اين نظر است كه خدعه و نيرنگ با پيامبر و مؤ منان ، همچون خدعه و نيرنگ با خدا است ، (در موارد ديگرى از قرآن نيز ديده مى شود كه خداوند براى تعظيم پيامبر و مؤ منان خود را در صف آنها قرار مى دهد).
و يا اينكه بر اثر عدم شناخت صفات خدا با افكار كوتاه و ناقص خود به راستى فكر مى كردند ممكن است چيزى از خدا پنهان بماند و نظير آن نيز در بعضى ديگر از آيات قرآن ديده مى شود.
به هر حال ، آيه فوق ، اشاره روشنى به مساءله فريب وجدان دارد و اينكه بسيار مى شود كه انسان منحرف و آلوده ، براى رهائى از سرزنش و مجازات وجدان در برابر اعمال زشت و انحرافى دست به فريب وجدان خويش ‍ مى زند، و كم كم براى خود اين باور را به وجود مى آورد كه اين عمل من نه تنها زشت و انحرافى نيست بلكه اصلاح است و مبارزه با فساد (انما نحن مصلحون ) تا با فريب وجدان آسوده خاطر به اعمال خلاف خود ادامه دهد.
مى گويند يكى از سران آمريكا در پاسخ اينكه چرا دستور داده است دو شهر بزرگ ژاپن هيروشيما، و ناكازاكى ) را بمباران اتمى كنند و حدود 200 هزار نفر كودك و پير و جوان را نابود يا ناقص سازند؟ گفته بود:
ما به خاطر صلح اين دستور را داده ايم ! كه اگر اين كار را نمى كرديم جنگ
طولانى تر مى شد و مى بايست بيش از اين مى كشتيم !!
آرى منافقان عصر ما نيز براى فريب مردم يا فريب وجدان خود از اين گفته ها و از آن كارها بسيار دارند، در حالى كه در برابر ادامه جنگ يا بمباران اتمى شهرهاى بى دفاع ، راه سوم روشنى نيز وجود داشت و آن اينكه دست از تجاوزگرى بردارند و ملتها را با سرمايه هاى كشورشان آزاد بگذارند.
بنابراين نفاق در حقيقت وسيله اى است براى فريب وجدان ، و چه دردناك است كه انسان ، اين واعظ درونى ، اين پليس همى شه بيدار و اين نماينده الهى را در درون خود، خفه كند، و يا آنچنان پرده بر روى آن بيفكند كه صدايش ‍ به گوش نرسد.
6- تجارت پر زيان
در قرآن مجيد كرارا فعاليتهاى انسان در اين دنيا به يك نوع تجارت تشبيه شده است ، و در حقيقت همه ما در اين جهان تاجرانى هستيم كه با سرمايه هاى فراوان خدا داد، سرمايه عقل ، فطرت ، عواطف ، نيروهاى مختلف جسمانى ، مواهب عالم طبيعت ، و بالاخره رهبرى انبياء، گام در اين تجارتخانه بزرگ مى گذاريم ، گروهى سود مى برند و پيروز مى شوند و سعادتمند، گروهى نه تنها سودى نمى برند بلكه اصل سرمايه را نيز از دست داده ، و به تمام معنى ورشكست مى شوند نمونه كامل گروه اول مجاهدان راه خدا هستند، چنانكه قرآن درباره آنها مى گويد: يا ايها الذين آمنوا هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم تؤ منون بالله و رسوله و تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم : اى افراد با ايمان آيا شما را راهنمائى به تجارتى بكنم كه از عذاب دردناك رهائيتان مى بخشد (و به سعادت جاويدان رهنمونتان مى شود) ايمان به خدا و رسول او بياوريد و در راه او با مال و جان جهاد كنيد (صف 9 و 10).
و نمونه واضح گروه دوم منافقانند كه قرآن در آيات فوق ، پس از ذكر كارهاى مخرب آنها كه در لباس اصلاح و عقل ، انجام مى گيرد مى گويد آنها كسانى هستند كه هدايت را با گمراهى مبادله كردند و اين تجارت نه براى آنها سودى داشت و نه مايه هدايت شد اين گروه در موقعيتى قرار داشتند كه مى توانستند بهترين راه را انتخاب كنند، آنها در كنار چشمه زلال وحى قرار داشتند، در محيطى مملو از صفا و صداقت و ايمان .
اما آنها به جاى اينكه از اين موقعيت خاص كه در طول قرون اعصار تنها نصيب گروه اندكى شده است بالاترين بهره را ببرند، هدايت را دادند و گمراهى را خريدند، هدايتى كه در درون فطرتشان بود، هدايتى كه در محيط وحى موج مى زد، همه اين امكانات را از دست دادند به گمان اينكه با اين كار مى توانند، مسلمين را در هم بكوبند و رؤ ياهاى شومى را كه در مغز خود مى پروراندند تحقق بخشند.
اين معاوضه و انتخاب غلط دو زيان بزرگ همراه داشت :
نخست اينكه سرمايه هاى مادى و معنوى خويش را از دست دادند بى آنكه در مقابل آن سودى ببرند.
و ديگر اينكه حتى به نتيجه شوم مورد نظر خود نيز نرسيدند زيرا اسلام با سرعت پيشرفت كرد و به زودى صفحه جهان را فرا گرفت و اين منافقان نيز رسوا شدند.

آيه و ترجمه


مثلهم كمثل الذى استوقد نارا فلما اضاءت ما حوله ذهب الله بنورهم و تركهم فى ظلمت لا يبصرون (17)
صم بكم عمى فهم لا يرجعون (18)
او كصيب من السماء فيه ظلمت و رعد و برق يجعلون اصبعهم فى ءاذانهم من الصوعق حذر الموت و الله محيط بالكفرين (19)
يكاد البرق يخطف ابصرهم كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم قاموا و لو شاء الله لذهب بسمعهم و ابصرهم ان الله على كل شى ء قدير (20)




ترجمه :

17- آنها (منافقان ) همانند كسى هستند كه آتشى افروخته (تا در بيابان تاريك راه خود را پيدا كند) ولى هنگامى كه آتش اطراف خود را روشن ساخت خداوند (طوفانى مى فرستد و) آن را خاموش مى كند، و در تاريكى وحشتناكى كه چشم كار نمى كند آنها را رها مى سازد.
18- آنها كر، گنگ و كورند بنابراين از راه خطا باز نمى گردند
19- يا همچون بارانى كه در شب تاريك توام با رعد و برق و صاعقه (بر سر رهگذرانى ) ببارد، آنها از ترس مرگ انگشت در گوش خود مى گذارند تا صداى صاعقه را نشنوند، و خداوند به كافران احاطه دارد و در قبضه قدرت او هستند).
20- روشنائى خيره كننده برق نزديك است چشم آنها را بربايد، هر لحظه اى كه برق جستن مى كند (صفحه بيابان را) براى آنها روشن مى سازد (چند قدمى ) در پرتو آن راه مى روند و هنگامى كه خاموش مى شود توقف مى كنند، و اگر خدا بخواهد گوش و چشم آنها را از بين مى برد، خداوند بر هر چيز توانا است .

تفسير:
دو مثال جالب براى ترسيم حال منافقان
بعد از بيان صفات و ويژگيهاى منافقان ، قرآن مجيد، براى مجسم ساختن وضع آنها دو تشبيه گويا در آيات فوق بيان مى كند:
1 در مثال اول مى گويد: آنها مانند كسى هستند كه آتشى (در شب ظلمانى افروخته (تا در پرتو نور آن راه را از بيراهه بشناسد و به منزل مقصود برسد (مثلهم كمثل الذى استوقد نارا).
ولى همين كه اين شعله آتش اطراف آنها را روشن ساخت ، خداوند آن را خاموش مى سازد، و در ظلمات رهاشان مى كند، به گونه اى كه چيزى را نبينند (فلما اضائت ما حوله ذهب الله بنورهم و تركهم فى ظلمات لا يبصرون ).
آنها فكر مى كردند با اين آتش مختصر و نور آن مى توانند با ظلمتها به پيكار برخيزند، اما ناگهان بادى سخت بر مى خيزد و يا باران درشتى فرو مى ريزد، و يا بر اثر پايان گرفتن مواد آتش افروز، آتش به سردى و خاموشى مى گرايد و بار ديگر در تاريكى وحشتزا سرگردان مى شوند.
سپس اضافه مى كند: آنها كر هستند و گنگ و نابينا، و چون هيچيك از وسائل اصلى درك حقايق را ندارند از راهشان باز نمى گردند (صم بكم عمى فهم لايرجعون ).
چه مثال دقيق و گويائى : در زندگى انسان بيراهه ها فراوان است ، اما خط مستقيم كه به سر منزل مقصود به پيش ‍ مى رود يكى بيش نيست ، ولى خطوط انحرافى بى نهايت است ، و از آن گذشته پرده هاى ظلمت و طوفانهاى وحشتناك و حوادث گوناگون در طول اين راه فراوان خواهد بود، چراغ پرفروغى كه از اين حوادث مصون باشد لازم است كه اين پرده هاى ظلمت را بشكافد و در برابر طوفانها مقاومت كند، و آن چيزى جز چراغ عقل و ايمان و خورشيد وحى نيست .
مختصر شعله اى كه انسان ، موقتا مى افروزد چه كارى در اين راه طولانى و پر از طوفان از آن ساخته است ؟!
منافقان با انتخاب راه نفاق چنين مى پنداشتند كه مى توانند در همه حال موقعيت خويش را حفظ كنند و از هر خطر احتمالى مصون بمانند، از منافعى كه به دو طرف مى رسد، استفاده كرده و هر دسته غالب شوند آنها را از خود بدانند اگر مؤ منان پيروز شوند در صف مؤ منان ، و اگر غلبه با كافران باشد با آنها باشند.
آنها خود را افرادى زيرك و باهوش مى پنداشته اند و در پرتو روشنائى اين شعله ضعيف و ناپايدار، مى خواستند راه زندگى خود را ادامه دهند و به نوائى برسند.
اما قرآن پرده از روى كار آنها برداشت ، و دروغشان را آشكار كرد، چنانكه مى خوانيم : اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله و الله يشهد ان المنافقين لكاذبون : هنگامى كه منافقان به سراغ تو مى آيند مى گويند ما گواهى مى دهيم كه تو فرستاده خدائى ، خدا مى داند كه تو رسول او هستى ، ولى خدا گواهى مى دهد كه منافقان در اظهاراتشان دروغ مى گويند (سوره منافقون آيه 1 و 2).
حتى قرآن به كفار نيز اعلام مى كند كه آنها با شما نيستند، هر وعده اى دهند عمل نخواهند كرد:
الم تر الى الذين نافقوا يقولون لاخوانهم الذين كفروا من اهل الكتاب لئن اخرجتم لنخرجن معكم و لا نط فيكم احدا ابدا و ان قوتلتم لننصرنكم و الله يشهد انهم لكاذبون لئن اخرجوا لا يخرجون معهم و لئن قوتل لاينصرونهم و لئن نصروهم ليولن الادبار ثم لا ينصرون
منافقان به برادران كافر خود از اهل كتاب وعده مى دهند كه اگر شما را از مدينه بيرون كنند، ما نيز با شما خارج خواهيم شد و به حرف هيچكس درباره شما گوش نخواهيم داد، و اگر با شما بجنگند شما را يارى مى كنيم ، و لكن خداوند گواهى مى دهد كه منافقان دروغ مى گويند، اگر آنها را بيرون كنند همراه آنها خارج نخواهند شد، و اگر با آنها جنگ نمايند ياريشان نخواهند كرد، و اگر به آنها كمك كنند (درگير و دار جنگ ) پا به فرار خواهند گذاشت (و استقامت به خرج نخواهند داد) -حشر - 11 12).
قابل توجه اينكه : قرآن در اينجا از جمله استوقد نارا استفاده كرده است ، يعنى آنها براى رسيدن به نور نار استفاده مى كنند آتشى كه هم دود و هم خاكستر و هم سوزش دارد، در حالى كه مؤ منان از نور خالص و چراغ روشن و پر فروغ ايمان بهره مى گيرند.
منافقان گرچه تظاهر به نور ايمان دارند اما باطنشان ، نار است ، و اگر هم نورى باشد ضعيف است و كوتاه مدت .
اين نور مختصر، يا اشاره به فروغ وجدان و فطرت توحيدى است و يا اشاره به ايمان نخستين آنها است كه بعدا بر اثر تقليدهاى كوركورانه و تعصبهاى غلط و لجاجتها و عداوتها، پرده هاى ظلمانى و تاريك بر آن مى افتد، نه تنها يك ظلمت بلكه به تعبير قرآن ظلمات .
و همينها است كه چشم بينا و گوش شنوا و زبان گويا را سرانجام از آنها خواهد گرفت ، چرا كه سابقا هم گفتيم ادامه راه غلط تدريجا نيروى تشخيص و درك انسان را ضعيف مى كند، تا آنجا كه گاهى حقايق را وارونه مى بيند، نيك
در نظرش بد، و فرشته ديو، خودنمائى مى كند.
به هر حال اين تشبيه در حقيقت ، يك واقعيت را در زمينه نفاق روشن مى سازد، و آن اينكه نفاق و دوروئى براى مدت طولانى نمى تواند مؤ ثر واقع شود ممكن است منافقان براى مدت كوتاهى از مزاياى اسلام و مصونيتهاى مؤ منان برخوردار شوند و از رفاقت پنهانى با كفار نيز بهره گيرند.
ولى اين امر همچون شعله ضعيف و كم دوامى كه در يك بيابان تاريك و ظلمانى در معرض وزش طوفانها است ديرى نمى پايد، و سرانجام چهره واقعى آنها آشكار مى گردد، و به جاى كسب موفقيت و محبوبيت ، منفور و مطرود خواهند شد و همانند كسى كه در بيابان راه را گم كرده و چراغ را از دست داده سرگردان مى مانند.
اين نكته نيز قابل توجه است كه در تفسير آيه هو الذى جعل الشمس ضياء و القمر نورا: آن خدائى است كه خورشيد را روشنائى و ماه را نور بخش قرار داد (يونس 5).
از امام باقر (عليه السلام ) چنين نقل شده كه فرمود: اضائت الارض بنور محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كما تضيى ء الشمس فضرب الله مثل محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) الشمس و مثل الوصى القمر خداوند صفحه روى زمين را به محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روشن ساخت همانگونه كه با نور آفتاب ، لذا محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را به خورشيد تشبيه كرد، و وصى او على (عليه السلام ) را به ماه .(2)
يعنى نور ايمان و وحى ، عالمگير است ، در حالى كه نفاق اگر پرتوى هم داشته باشد تنها دايره كوچكى از اطراف خود را آنهم براى مدت كوتاهى روشن مى كند (ماحوله ).
در مثال دوم قرآن صحنه زندگى آنها را به شكل ديگرى ترسيم مى نمايد شبى است تاريك و ظلمانى پرخوف و خطر، باران به شدت مى بارد، از كرانه هاى افق برق پرنورى مى جهد، صداى غرش وحشتزا و مهيب رعد، نزديك است پرده هاى گوش را پاره كند، انسانى بى پناه در دل اين دشت وسيع و ظلمانى و پر از خطر، حيران و سرگردان مانده است ، باران پر پشت ، بدن او را مرطوب ساخته ، نه پناهگاه مورد اطمينانى وجود دارد كه به آن پناه برد و نه ظلمت اجازه مى دهد گامى به سوى مقصد بردارد.
قرآن در يك عبارت كوتاه ، حال چنين مسافر سرگردانى را بازگو مى كند: يا همانند بارانى كه در شب تاريك ، توام با رعد و برق و صاعقه (بر سر رهگذرانى ) ببارد (او كصيب من السماء فيه ظلمات و رعد و برق ).
سپس اضافه مى كند آنها از ترس مرگ انگشتها را در گوش خود مى گذارند تا صداى وحشت انگيز صاعقه ها را نشنوند (يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت ).
و در پايان آيه مى فرمايد: و خداوند به كافران احاطه دارد (و آنها هر كجا بروند در قبضه قدرت او هستند) (و الله محيط بالكافرين ).
برقها پى در پى بر صفحه آسمان تاريك جستن مى كند: نور برق آنچنان خيره كننده است كه نزديك است چشمه اى آنها را بربايد (يكاد البرق يخطف ابصارهم ).
هر زمان كه برقى مى زند و صفحه بيابان تاريك ، روشن مى شود، چند گامى در پرتو آن راه مى روند، ولى بلافاصله ظلمت بر آنها مسلط مى شود و آنها در جاى خود متوقف مى گردند (كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم قاموا).
آنها هر لحظه خطر را در برابر خود احساس مى كنند، چرا كه در دل اين
بيابان نه كوهى به چشم مى خورد، و نه درختى تا از خطر رعد و برق و صاعقه جلوگيرى كند، هر آن ممكن است هدف صاعقه اى قرار گيرند و در يك لحظه خاكستر شوند!.
مى دانيم صاعقه ها به هر برآمدگى از زمين حمله مى كنند، اما در دل بيابان جز آنها بر آمدگى پيدا نمى شود كه صاعقه متوجه آن گردد، بنابراين خطر جدى و حتمى است (با توجه به اينكه خطر صاعقه در بيابانهاى مسطحى همچون بيابانهاى حجاز به درجات از مناطق كوهستانى بيشتر است اهميت اين مثال براى مردم آن محيط روشنتر مى شود).
خلاصه نمى داند چه كند، مضطرب و پريشان ، حيران و سرگردان بر جاى خود ايستاده ، نه راهى در ميان شنهاى بيابان پيدا است و نه راهنمائى كه در پرتو هدايت او گام بر دارد.
حتى اين خطر وجود دارد كه غرش رعد، گوش آنها را پاره و نور خيره كننده برق چشمشان را نابينا كند، آرى (اگر خدا بخواهد گوش و چشم آنها را از ميان مى برد چرا كه خدا به هر چيزى توانا است ) (و لو شاء الله لذهب بسمعهم و ابصارهم ان الله على كل شى ء قدير).
آرى منافقان درست به چنين مسافرى مى مانند، آنها در ميان مؤ منان روز افزون كه همچون سيل خروشان و باران پرپشتى به هر سو پيش مى روند قرار گرفته اند افسوس كه به پناهگاه مطمئن ايمان ، پناه نبرده اند تا از شر صاعقه هاى مرگبار مجازات الهى نجات يابند.
جهاد مسلحانه مسلمين در برابر دشمنان همانند خروش رعد و صاعقه بر سر آنها فرود مى آمد، گاهگاه فرصتهائى ، براى پيدا كردن راه حق نصيبشان مى شد و انديشه هاشان بيدار مى گشت ، ولى افسوس كه اين بيدارى همچون برق آسمان ديرى نمى پائيد تا مى خواستند چند گامى بردارند خاموش مى شد و تاريكى غفلت و سپس توقف و سرگردانى جاى آن را مى گرفت .
پيشرفت سريع اسلام همچون برق آسمانى چشم آنها را خيره كرده بود و آيات قرآن كه پرده از رازهاى نهانيشان بر مى داشت همچون صاعقه ها آنها را هدف قرار مى داد، هر دم احتمال مى دادند آيه اى نازل گردد و پرده از رازهاى ديگرى بر دارد و رسواتر شوند.
چنانكه قرآن در آيه 64 سوره توبه مى گويد: يحذر المنافقون ان تنزل عليهم سورة تنبئهم بما فى قلوبهم قل استهزئوا ان الله مخرج ما تحذرون :
(منافقان از اين مى ترسند كه سورهاى بر ضد آنها نازل شود و آنچه در درون مخفى مى دارند فاش گردد بگو هر چه مى خواهيد استهزاء كنيد خدا آنچه را از آن مى ترسيد ظاهر مى سازد).
منافقان از اين نيز وحشت داشتند كه با علنى شدن اسرارشان فرمان جنگ از طرف خدا با اين دشمنان خائن داخلى صادر شود و مسلمانان كه در آن روز قوى و نيرومند بودند بر آنها، حمله كنند، آنچنانكه قرآن مى گويد: لئن لم ينته المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينة لنغرينك بهم ثم لا يجاورونك فيها الا قليلا ملعونين اينما ثقفوا اخذوا و قتلوا تقتيلا:
(اگر منافقان و آنهائى كه قلبشان بيمار است و كسانى كه با اشاعه اكاذيب ، ترس و وحشت و سستى مى آفرينند، دست از كردار خود بر ندارند ما تو را بر آنها مى شورانيم تا نتوانند در جوار شما جز اندكى زندگى كنند و به صورت افراد نفرين شده هر جا يافت شوند، آنها را بگيرند و بكشند) (احزاب 60 - 61).
از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه منافقان در وحشت و سرگردانى سختى در مدينه قرار داشتند، آيات با لحن شديد و قاطعى پى درپى همانند رعد و برق آسمانى بر ضد آنها نازل مى شد، و هر آن احتمال اين مى رفت كه دستور مجازات و يا حداقل اخراج آنها از مدينه صادر گردد.
اگر چه شاءن نزول اين آيات ، منافقان عصر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است اما با توجه به اينكه
خط نفاق در هر عصر و زمانى ، در برابر خط انقلابهاى راستين وجود داشته و دارد به منافقان همه اعصار و قرون گسترش مى يابد، و ما با چشم خود تمام اين نشانه ها را يك به يك و مو به مو در مورد منافقان عصر خويش ، مى يابيم ، سرگردانى آنها، وحشت و اضطرابشان و خلاصه بى پناهى و بدبختى و سيه روزى و رسوائى آنها را درست همانند همان مسافرى كه قرآن به روشنترين وجهى حال او را ترسيم كرده است مشاهده مى كنيم .
در اينكه ميان مثال دوم و اول در آيات فوق چه تفاوتى است ؟، در اينجا دو تفسير وجود دارد.
نخست اينكه : آيه اول (مثلهم كمثل الذى ...) اشاره به منافقانى است كه در آغاز وارد، صف مؤ منان راستين شده بودند و حقيقتا ايمان آوردند، اما اين ايمان مستقر و پا برجا نبود و به نفاق گرائيدند.
و اما مثال دوم (او كصيب من السماء...) حال منافقانى را بازگو مى كند كه از آغاز در همان صف نفاق بودند و حتى براى يك لحظه هم ايمان نياوردند.
ديگر اينكه : مثال اول بازگوكننده حال افراد است ، و مثال دوم مجسم كننده وضع محيطها، لذا در اول مى فرمايد مثلهم كمثل الذى ... (مثل آنها مانند كسى است كه ...) و در مثال دوم مى گويد: (او كصيب من السماء فيه ظلمات و رعد و برق ): (مانند باران پرپشتى كه از آسمان فرو مى ريزد، و در آن ، ظلمت و رعد و برق است ) اشاره به محيط وحشتزا و پرخوف و خطرى است كه منافقان در آن زندگى داشتند.

آيه و ترجمه


يايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم والذين من قبلكم لعلكم تتقون (21)
الذى جعل لكم الاءرض فرشا و السماء بناء و انزل من السماء ماء فاخرج به من الثمرت رزقا لكم فلا تجعلوا لله اندادا و انتم تعلمون (22)




ترجمه :

21- اى مردم پروردگار خود را پرستش كنيد، آن كس كه شما و پيشينيان را آفريد، تا پرهيزكار شويد.
22- آنكس كه زمين را بستر شما قرار داد و آسمان (جو زمين ) را همچون سقفى بر بالاى سر شما و از آسمان آبى فرو فرستاد، و بوسيله آن ميوه ها را پرورش داد، تا روزى شما باشد، بنابراين براى خدا شريكهائى قرار ندهيد در حالى كه مى دانيد (هيچ يك از اين شركاء و بتان نه شما را آفريده اند و نه شما را روزى مى دهند).

تفسير:
اينچنين خدائى را بپرستيد
در آيات گذشته خداوند حال سه دسته (پرهيزكاران ، كافران و منافقان ) را شرح داد و بيان داشت كه پرهيزكاران مشمول هدايت الهى هستند، و قرآن راهنماى آنان است در حالى كه بر دلهاى كافران مهر جهل و نادانى زده ، و به خاطر اعمالشان بر چشم آنها پرده غفلت افكنده و حس تشخيص را از آنان سلب نموده است .
و منافقان بيماردلانى هستند كه بر اثر سوء اعمالشان بر بيماريشان مى افزايد.
اما در آيات مورد بحث ، بعد از اين مقايسه روشن ، خط سعادت و نجات را كه پيوستن به گروه اول است مشخص ‍ ساخته مى گويد: (اى مردم پروردگارتان را پرستش كنيد كه هم شما و هم پيشينيان را آفريد تا پرهيزكار شويد) (يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم و الذين من قبلكم لعلكم تتقون ).
در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد
1- خطاب (يا ايها الناس ) (اى مردم ) كه در قرآن حدود بيست بار تكرار شده و يك خطاب جامع و عمومى است نشان مى دهد كه قرآن مخصوص نژاد و قبيله و طايفه و قشر خاصى نيست ، بلكه همگان را در اين دعوت عام شركت مى دهد، همه را دعوت به پرستش خداى يگانه و مبارزه با هر گونه شرك و انحراف از خط توحيد مى كند.
2- براى برانگيختن حس شكرگزارى مردم ، و جذب آنها به عبادت پروردگار از مهمترين نعمت شروع مى كند كه نعمت خلقت و آفرينش همه انسانها است ، نعمتى كه هم نشانه قدرت خدا است ، و هم علم و حكمت او و هم رحمت عام و خاصش چرا كه در خلقت انسان اين گل سر سبد عالم هستى ، نشانه هاى علم و قدرت بى پايان خدا و نعمتهاى گسترده اش كاملا به چشم مى خورد.
آنها كه در برابر خدا خاضع نيستند و او را پرستش نمى كنند غالبا به خاطر اين است كه در آفرينش خويش و پيشينيان نمى انديشند، و به اين نكته توجه ندارند كه اين آفرينش بزرگ را نمى توان به عوامل كور و كر طبيعى نسبت داد، و اين نعمتهاى حساب شده و بى نظير را كه در جسم و جان انسان ، نمايان است ، نمى توان از غير مبدء علم و قدرت بى پايانى دانست .
بنابراين يادآورى اين نعمتها، هم دليلى است بر خداشناسى ، و هم محركى است براى شكرگزارى و پرستش .
3- نتيجه اين پرستش ، تقوا و پرهيزگارى است (لعلكم تتقون ).
بنابراين عبادتها و نيايشهاى ما چيزى بر جاه و جلال خدا نمى افزايد همانگونه كه ترك آنها چيزى از عظمت مقام او نمى كاهد، اين عبادتها كلاسهاى تربيت براى آموزش تقوا است ، تقوا همان احساس مسئوليت و خودجوشى درونى كه معيار ارزش انسان و ميزان سنجش شخصيت او است .
4- تكيه بر (الذين من قبلكم ) (كسانى كه پيش از شما بودند) شايد اشاره به اين باشد كه اگر شما در پرستش بتها استدلال به سنت نياكانتان مى كنيد خدا هم آفريننده شما است و هم آفريننده نياكان شما است ، هم مالك و پرورش ‍ دهنده شما است و هم مالك و پرورش دهنده آنها، بنابراين ، پرستش بتها چه از ناحيه شما باشد و چه از ناحيه آنها چيزى جز انحراف نيست .
نعمت زمين و آسمان
در آيه بعد به قسمت ديگرى از نعمتهاى بزرگ خدا كه مى تواند انگيزه شكرگزارى باشد اشاره كرده ، نخست از آفرينش زمين سخن مى گويد همان خدائى كه زمين را بستر استراحت شما قرار داد (الذى جعل لكم الارض ‍ فراشا).
اين مركب راهوارى كه شما را بر پشت خود سوار كرده و با سرعت سرسام آورى در اين فضا به حركات مختلف خود ادامه مى دهد، بى آنكه كمترين لرزشى بر وجود شما وارد كند، يكى از نعمتهاى بزرگ او است .
نيروى جاذبه اش كه به شما اجازه حركت و استراحت و ساختن خانه و لانه و تهيه باغها و زراعتها و انواع وسائل زندگى مى دهد، نعمت ديگرى است ، هيچ
فكر كرده ايد كه اگر جاذبه زمين نبود در يك چشم بر هم زدن همه ما و همه خانه هاى وسائل زندگيمان بر اثر حركت دورانى زمين به فضا پرتاب و در فضا سرگردان مى شد؟!
تعبير به (فراش ) (بستر استراحت ) چه تعبير زيبائى است ، فراش ، نه تنها مفهوم آرامش و آسودگى خاطر و استراحت را در بر دارد بلكه گرم و نرم بودن و در حد اعتدال قرار داشتن نيز در مفهوم آن افتاده است .
جالب اينكه : چهارمين پيشواى شيعيان جهان امام سجاد على بن الحسين (عليهماالسلام ) در بيان شيوايش اين حقيقت را در تفسير همين آيه تشريح فرموده است .
جعلها ملائمة لطباعكم ، موافقة لاجسامكم ، و لم يجعلها شديدة الحمى و الحرارة فتحرقكم و لا شدى البردفتجمدكم ، و لا شديدة طيب الريح فتصدع هاماتكم ، و لا شديدة النتن فتعطبكم ، و لا شديدة الل كالماءفتغرقكم و لا شديدة الصلابه فتمتنع عليكم فى دوركم و ابنيتكم و قبور موتاكم ...: فلذلك جعل الارض فرا لكم (ع )
(خداوند زمين را مناسب طبع شما قرار داد و موافق جسم شما، آن را گرم و سوزان نساخت تا از حرارتش ‍ بسوزيد، و زياد سرد نيافريد تا منجمد شويد، آن را آنقدر معطر و زننده قرار نداد تا بوى تند آن به مغز شما آسيب رساند و آن را بدبو نيافريد تا مايه هلاكت شما گردد، آن را همچون آب قرار نداد كه در آن غرق شويد و نيز چنان سفت و محكم نيافريد تا بتوانيد در آن خانه و مسكن بسازيد و مردگان را (كه وجودشان در سطح زمين مايه هزارگونه ناراحتى است ) در آن دفن كنيد، آرى خداوند اين گونه زمين را بستر استراحت شما قرار داد).
سپس به نعمت آسمان مى پردازد و مى گويد: (آسمان را همچون سقفى بر بالاى سر شما قرار داد) (و السماء بناء).
كلمه (بناء) با توجه به كلمه (عليكم )بيانگر آنست كه آسمان بر بالاى سر شما بنا شده است ، طبعا همچون سقف ، اين معنى
جاى ديگر
السماء سقفا محفوظا: (ما آسمان را سقف محفوظى قرار داديم ) (انبياء 32).
شايد اين تعبير براى بعضى از كسانى كه به وضع ساختمان آسمان و زمين از نظر هيئت امروز آشنا هستند عجيب بيايد كه اين سقف چگونه است و كجاست ؟ آيا اين تعبير، فرضيه هيئت بطلميوس را دائر به قرار گرفتن افلاك به روى هم همچون طبقات پوست پياز در خاطره ها تداعى نمى كند؟ ولى با توجه به توضيح زير مطلب كاملا روشن مى شود:
كلمه (سماء) در قرآن به معانى مختلفى آمده است ، كه قدر مشترك همه آنها چيزى است كه در جهت فوق قرار گرفته است ، يكى از آنها كه در اين آيه به آن اشاره شده است همان جو زمين است ، يعنى قشر هواى متراكمى كه دور تا دور كره زمين را پوشانده ، و طبق نظريه دانشمندان ضخامت آن ، چند صد كيلومتر است .
اگر به نقش اساسى و حياتى ، اين قشر ضخيم هوا، كه زمين را از هر سو احاطه كرده است بينديشيم خواهيم دانست كه تا چه حد اين سقف ، محكم و براى حفاظت انسانها مؤ ثر است .
اين قشر مخصوص هوا كه همچون سقفى بلورين ، اطراف ما را احاطه كرده در عين اينكه مانع از تابش نور آفتاب اين اشعه حياتبخش و زندگى آفرين نيست بقدرى محكم و مقاوم است كه از يك سد پولادين كه چندين متر ضخامت داشته باشد نيز محكمتر است !
اگر اين سقف نبود، زمين دائما در معرض رگبار سنگهاى پراكنده آسمانى بود و عملا آرامش از مردم جهان سلب
مى شد ولى اين قشر فشرده چند صد كيلو
مترى تقريبا تمام سنگهاى آسمانى را قبل از سقوط به سطح زمين مى سوزاند و نابود مى كند و تنها تعداد بسيار كمى مى توانند از آن عبور كرده و به عنوان يك زنگ خطر براى زمينيان به گوشهاى پرتاب شوند، و اين تعداد كم هرگز نتوانسته است آرامش را بر هم زند.
از جمله شواهدى كه نشان مى دهد يكى از معانى آسمان همين جو زمين است حديثى است كه از پيشواى بزرگ ما امام صادق (عليه السلام ) درباره رنگ آسمان نقل شده است آنجا كه به مفضل مى فرمايد:
(اى مفضل در رنگ آسمان بينديش كه خدا آن را اينچنين آبى آفريده كه موافقترين رنگها براى چشم انسان است و حتى نظر كردن به آن ديده را تقويت مى كند).
امروز اين را همه مى دانيم كه رنگ آبى آسمان چيزى جز رنگ هواى متراكم شده اطراف زمين نيست ، بنابراين منظور از آسمان در اين حديث همان جو زمين است .
در آيه 79 سوره نحل مى خوانيم الم يروا الى الطير مسخرات فى جو السماء: (آيا آنها به پرندگانى كه در دل آسمان تسخير شده اند نگاه نكردند)؟ درباره معانى ديگر آسمان ذيل آيه 29 همين سوره بحث مشروحترى مطالعه خواهيد فرمود.
بعد از آن به نعمت باران پرداخته مى گويد: (و از آسمان آبى نازل كرد) (و انزل من السماء ماء).
اما چه آبى ؟ حياتبخش ، و زندگى آفرين ، و مايه همه آباديها و شالوده همه نعمتهاى مادى .
جمله و انزل من السماء ماء بار ديگر اين حقيقت را تاءكيد مى كند كه منظور از سماء در اينجا همان جو زمين است ، زيرا مى دانيم باران از ابرها و ابرها از تراكم بخارهائى كه در جو زمين پراكنده اند به وجود مى آيند.
(امام سجاد على بن الحسين ) (عليهماالسلام ) در تفسير اين آيه راجع به نزول باران از آسمان بيان جالبى فرموده كه ذيلا مى خوانيد:
(خداوند باران را از آسمان نازل مى كند تا به تمام قله هاى كوه ها، تپه ها و گودالها و خلاصه تمام نقاط مرتفع و هموار برسد (و همگى بدون استثناء سيراب گردند) و آن را دانه دانه و نرم و پى در پى گاهى به صورت دانه هاى درشت و گاهى قطره هاى كوچكتر قرار داد، تا كاملا در زمين فرو رود، و سيراب گردد، و آن را به صورت سيلابى نفرستاد تا زمينها و درختان و مزارع و ميوه هاى شما را بشويد و ويران كند).
قرآن سپس به انواع ميوه هائى كه از بركت باران و روزيهائى كه نصيب انسانها مى شود اشاره كرده چنين مى گويد: خداوند بوسيله باران ، ميوه هائى را به عنوان روزى شما از زمين خارج ساخت (فاخرج به من الثمرات رزقا لكم ).
اين برنامه الهى كه از يكسو، رحمت وسيع و گسترده خدا را بر همه بندگان مشخص مى كند و از سوى ديگر بيانگر قدرت او است كه چگونه از آب بى رنگ صد هزاران رنگ از ميوه ها و دانه هاى غذائى با خواص متفاوت براى انسانها،
و همچنين جانداران ديگر، آفريده ، يكى از زنده ترين دلائل وجود او است لذا بلافاصله اضافه مى كند: (اكنون كه چنين است براى خدا شريكهائى قرار ندهيد در حالى كه مى دانيد) (فلا تجعلوا الله اندادا و انتم تعلمون ).
آرى همه شما مى دانيد كه اين بتها و شركاى ساختگى ، نه شما را آفريده اند و نه روزى مى دهند، و نه كمترين مواهب شما از ناحيه آنها است ، پس چگونه آنها را شبيه خدا مى دانيد.
(انداد) جمع (ند) (بر وزن ضد) به معنى شريك و شبيه است ، بديهى است اين شباهت و شركت در پندار بت پرستان وجود داشته نه اينكه يك امر واقعى باشد.
يا به تعبير دقيقتر چنانكه راغب در مفردات مى گويد: (ند) و (نديد) به معنى چيزى است كه از نظر گوهر و ذات شريك و شبيه چيز ديگرى باشد، بنابراين به نوع خاصى از مماثلث و همانندى گفته مى شود، يعنى همانندى در گوهر ذات .
نكته :
بت پرستى در شكلهاى مختلف در اينجا توجه به اين حقيقت لازم است كه قرار دادن شريكبراى خدا تنها، منحصر به ساختن بتهاى سنگى و چوبى و يا از آن فراتر، انسانىهمچون مسيح (عليه السلام ) را يكى از خدايان سه گانه دانستن ، نيست بلكه معنى وسيعىدارد صورتهاى مخفيتر و پنهان تر را نيز شامل مى شود بطور كلى هر چه را در رديف خدادر زندگى مؤ ثر دانستن يك نوع شرك است .
ابن عباس در اينجا تعبير جالبى دارد مى گويد: الانداد هو الشرك اخفى من دبيب النمل على صفاة سوداء فى ظلمة الليل ، و هو ان يقول و الله و حياتك يا فلان و حياتى ! ... و يقول لو لا كلبة هذا لاتانا اللصوص البارحة ! ... و قول الرجل لصاحبه ما شاء الله و شئت ... هذا كله به شرك :
(انداد، همان شرك است كه گاهى پنهان تر است از حركت مورچه بر سنگ سياه در شب تاريك ، از جمله اينكه انسان بگويد: به خدا سوگند به جان تو سوگند، به جان خودم سوگند ... (يعنى خدا و جان خود و جان دوستش را در يك رديف قرار بدهد) و بگويد اين سگ اگر ديشب نبود دزدان آمده بودند! (پس نجات دهنده ما از دزدان اين سگ است ) يا به دوستش بگويد: هر چه خدا بخواهد و تو بخواهى ، همه اينها بوئى از شرك مى دهد).
و در حديثى مى خوانيم كه مردى در برابر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) همين جمله را گفت : ما شاء الله و شئت (هر چه خدا بخواهد و تو بخواهى ) پيامبر فرمود: اجعلتنى لله ندا: مرا شريك خدا و همرديف او قرار دادى )؟!.
در تعبيرات عاميانه روزمره نيز بسيار مى گويند: (اول خدا، دوم تو)! بايد قبول كرد كه اين گونه تعبيرات نيز مناسب يك انسان موحد كامل نيست .
در روايتى در تفسير آيه 106 سوره يوسف و ما يؤ من اكثرهم بالله الا و هم مشركون از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه فرمود: (اين اشاره به شرك خفى است ) مانند اينكه انسان به ديگرى بگويد: اگر تو نبودى من نابود شده بودم يا زندگانيم بر باد مى رفت ).
توضيح بيشتر را در اين زمينه ذيل آيه 106 سوره يوسف به بعد مى خوانيد.

آيه و ترجمه


و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون الله ان كنتم صادقين (23)
فان لم تفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة اعدت للكافرين (24)




ترجمه :

23- اگر درباره آنچه بر بنده خود (پيامبر) نازل كرده ايم شك و ترديد داريد (لااقل ) يك سوره همانند آن بياوريد و گواهان خود را غير از خدا بر اين كار دعوت كنيد اگر راست مى گوئيد.
24- اگر اين كار نكرديد و هرگز نخواهيد كرد از آتشى بترسيد كه هيزم آن بدنهاى مردم (گنهكار) و سنگهاى است كه براى كافران مهيا شده است .

تفسير:
قرآن معجزه جاويدان
از آنجا كه نفاق و كفر كه موضوع بحثهاى آيات پيشين بود، گاهى از عدم درك محتواى نبوت و اعجاز پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) سرچشمه مى گيرد، در آيات مورد بحث به اين مساءله پرداخته و مخصوصا انگشت روى معجزه جاويدان (قرآن ) مى گذارد تا هرگونه شك و ترديد را نسبت به رسالت پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از ميان ببرد، مى گويد:
(اگر درباره آنچه بر بنده خود نازل كرده ايم ، شك و ترديد داريد لااقل سورهاى همانند آن بياوريد (و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا بسورة من مثله ).
و به اين ترتيب قرآن همه منكران را دعوت به مبارزه با قرآن و همانند يك سوره مانند آن مى كند تا عجز آنها دليلى باشد، روشن بر اصالت اين وحى آسمانى در رسالت الهى آورنده آن .
سپس براى تاءكيد بيشتر مى گويد: تنها خودتان به اين كار قيام نكنيد بلكه (تمام گواهان خود را جز خدا دعوت كنيد (تا شما را در اين كار يارى كنند) اگر در ادعاى خود صادقيد كه اين قرآن از طرف خدا نيست ) (و ادعوا شهداءكم من دون الله ان كنتم صادقين ).
كلمه (شهداء) در اينجا اشاره به گواهانى است كه آنها را در نفى رسالت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كمك مى كردند، و جمله (من دون الله ) اشاره به اين است كه حتى اگر همه انسانها جز الله دست به دست هم بدهند، براى اينكه يك سوره همانند سوره هاى قرآن بياورند قادر نخواهند بود.
و جمله ان كنتم صادقين (اگر راست مى گوئيد) در حقيقت براى تحريك آنها به قبول اين مبارزه است ، و مفهومش ‍ اين است كه اگر شما از اين كار عاجز هستيد دليل دروغگوئى شماست پس براى اثبات راستگوئى خود برخيزيد و دست به كار شويد.
(تحدى ) و دعوت به مبارزه ، بايد هر چه ممكن است قاطع باشد، و دشمن را تا آنجا كه امكان دارد تحريك كند و به اصطلاح بر سر غيرت آورد، تا تمام قدرت
خود را به كار گيرد و پس از عجز و ناتوانى به طور مسلم بداند پديدهاى كه با آن روبرو است يك پديده بشرى نيست ، يك امر الهى است .
لذا در آيه بعد با تعبيرهاى مختلف به اين مهم پرداخته مى گويد: اگر شما اين كار را انجام نداديد و هرگز انجام نخواهيد داد از آتشى بترسيد كه هيزم آن بدنهاى مردم بى ايمان ، و همچنين سنگها است ! (فان لم تفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة ).
(آتشى كه هم اكنون براى كافران آماده شده است ) و جنبه نسيه ندارد! (اعدت للكافرين )
(وقود) به معنى (آتشگيره ) است يعنى ماده قابل اشتعال مانند هيزم (نه به معنى آتشزنه همچون كبريت يا جرقه اى كه با سنگهاى مخصوص ايجاد مى كنند).
عده اى از مفسران گفته اند كه منظور از (حجاره ) بتهائى است كه آنها را از سنگ ساخته بودند و آيه 98 سوره انبياء را شاهد آن دانسته اند: انكم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم : (شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد آتشگيره دوزخ است ).
بعضى ديگر مى گويند: (حجاره ) اشاره به سنگهاى گوگردى است كه حرارتشان بيش از سنگهاى ديگر مى باشد.
ولى بعضى از مفسران معتقدند كه منظور از اين تعبير توجه دادن به شدت حرارت دوزخ است ، يعنى آنچنان حرارت و سوزندگى دارد كه سنگها و انسانها را همانند هيزم شعله ور مى سازد.
آنچه با ظاهر آيات فوق ، سازگارتر به نظر مى رسد اين است كه آتش دوزخ از درون خود انسانها، و سنگها، شعله ور مى شود، و با توجه به اين حقيقت كه امروز ثابت شده همه اجسام جهان در درون خود، آتشى عظيم نهفته دارند، (يا به تعبير
ديگر انرژيهائى كه قابل تبديل به آتشند) درك اين معنى مشكل نيست و لزومى ندارد كه آن آتش سوزان را شبيه آتشهاى معمولى اين جهان بدانيم
در سوره همزه آيه 6 و 7 مى خوانيم نار الله الموقدة التى تطلع على الافئدة :(آتش سوزان پروردگار كه از درون دلها سرچشمه مى گيرد و بر قلبها سايه مى افكند، و از درون به برون سرايت مى كند) (به عكس آتشهاى اين جهان كه از بيرون به درون مى رسد)!
نكته ها:
1- چرا پيامبران به معجزه نياز دارند؟
مى دانيم كه منصب نبوت و پيامبرى بزرگترين منصبى است كه به عده اى از پاكان عطا شده است ، زيرا مناصب و مقامهاى ديگر معمولا حاكم بر جسم افراد است ، ولى منصب نبوت منصبى است كه بر جان و دل جامعه ها حكومت مى كنند، لذا به همان نسبت كه ارج بيشترى دارد مدعيان كاذب و افراد شياد بيشترى ، اين منصب را به خود مى بندند، و از آن سوء استفاده مى كنند.
در اينجا مردم مى بايست يا ادعاى هر مدعى را بپذيرند، و يا دعوت همه را رد كنند، اگر همه را بپذيرند، پيدا است چه هرج و مرجى به وجود مى آيد، و دين خدا به چه صورت جلوه خواهد كرد، و اگر هيچكدام را نپذيرند آن هم نتيجه اش گمراهى و عقب ماندگى است .
بنابراين همان دليلى كه اصل بعثت پيامبران را الزامى مى شمارد پيامبران راستين مى بايست نشانه اى همراه داشته باشند كه علامت امتياز آنان از مدعيان دروغين ، و سند حقانيت آنها باشد.
روى اين اصل لازم است هر پيامبرى ، معجزه اى بياورد كه گواه صدق رسالتش گردد.
و همانطور كه از لفظ (معجزه ) پيدا است ، بايد پيامبر (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) قدرت بر انجام اعمال خارق العاده اى داشته باشد كه ديگران از انجام آن (عاجز) باشند.
پيامبرى كه داراى معجزه است لازم است مردم را به مقابله به مثل دعوت كند، او بايد علامت و نشانه درستى گفتار خود را معجزه خويش معرفى نمايد تا اگر ديگران مى توانند همانند آن را بياورند، اين كار را در اصطلاح (تحدى ) گويند.
قرآن معجزه جاودانى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم )
از ميان معجزات و خارق عاداتى كه از پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) صادر شده قرآن برترين سند زنده حقانيت او است .
قرآن كتابى است فوق افكار بشر، كسى تاكنون نتوانسته كتابى همانند آن را بياورد، اين كتاب يك معجزه بزرگ آسمانى است .
علت اينكه قرآن به عنوان سند زنده حقانيت پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و معجزه بزرگ او از ميان تمام معجزاتش برگزيده شده اين است كه قرآن معجزه اى است (گويا)، (جاودانى )، (جهانى )، و (روحانى ).
پيامبران پيشين مى بايست همراه معجزات خود باشند و براى اثبات اعجاز آنها مخالفان را دعوت به مقابله به مثل كنند، در حقيقت معجزات آنها خود زبان نداشت و گفتار پيامبران ، آن را تكميل مى كرد، اين گفته در مورد معجزات ديگر پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) غير از قرآن نيز صادق است .
ولى قرآن يك معجزه گويا است ، نيازى به معرفى ندارد خودش به سوى خود دعوت مى كند، مخالفان را به مبارزه مى خواند محكوم مى سازد، و از ميدان مبارزه ، پيروز، بيرون مى آيد، لذا پس از گذشت قرنها از وفات پيامبر (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) همانند زمان حيات او، به دعوت خود ادامه مى دهد، هم دين است و هم معجزه ، هم قانون است و هم سند قانون .
جاودانى و جهانى بودن قرآن
قرآن مرز (زمان و مكان ) را در هم شكسته و مافوق زمان و مكان قرار گرفته است ، به خاطر اينكه معجزات پيامبران گذشته و حتى معجزات خود پيامبر اسلام غير از قرآن ، روى نوار معينى از زمان ، و در نقطه مشخصى از مكان و در برابر عده خاصى صورت گرفته است ، سخن گفتن نوزاد مريم (عليهاالسلام ) و زنده كردن مردگان و مانند آن بوسيله مسيح (عليه السلام ) در زمان و مكان و در برابر اشخاص معينى بوده و چنانكه مى دانيم ، امورى كه رنگ زمان و مكان به خود گرفته باشند، به همان نسبت كه از آنها دورتر شويم ، كم رنگتر جلوه مى كنند، و اين از خواص امور زمانى است .
ولى قرآن ، بستگى به زمان و مكان ندارد همچنان به همان قيافه اى كه 1400 سال قبل در محيط تاريك حجاز تجلى كرد، امروز بر ما تجلى مى كند بلكه گذشت زمان و پيشرفت علم و دانش به ما امكاناتى داده كه بتوانيم استفاده بيشترى از آن نسبت به مردم اعصار گذشته بنمائيم ، پيدا است هر چه رنگ زمان و مكان به خود نگيرد تا ابد و در سراسر جهان پيش خواهد رفت ، بديهى است كه يك دين جهانى و جاودانى بايد يك سند حقانيت جهانى و جاودانى هم در اختيار داشته باشد.
روحانى بودن :
امور خارق العاده اى كه از پيامبران پيشين به عنوان گواه صدق گفتار آنها ديده شده معمولا جنبه جسمانى داشته : شفاى بيماران غير قابل علاج ، زنده كردن مردگان سخن گفتن كودك نوزاد در گاهواره ، و ... همه جنبه جسمى دارند و چشم و گوش انسان را تسخير مى كنند، ولى الفاظ قرآن كه از همين حروف و كلمات معمولى تركيب يافته در اعماق دل و جان انسان نفوذ مى كند، روح او را مملو از اعجاب و تحسين مى سازد، افكار و عقول را در برابر خود وادار به تعظيم مى نمايد معجزه اى است كه تنها با مغزها و انديشه ها و ارواح انسانها سر و كار دارد، برترى
چنين معجزه اى بر معجزات جسمانى احتياج به توضيح ندارد.
آيا قرآن دعوت به مقابله كرده است ؟
قرآن در چند سوره دعوت به مقابله به مثل نموده است از جمله :
1- در سوره اسراء آيه 88 اين سوره در مكه نازل شده است مى خوانيم :
قل لئن اجتمعت الانس والجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لاياءتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا: (بگو اگر تمام جن و انس اجتماع كنند تا كتابى همانند قرآن بياورند، نمى توانند، اگر چه نهايت همفكرى و همكارى را به خرج دهند).
2- در سوره هود اين سوره نيز در مكه نازل شده است در آيات 13 و 14 مى خوانيم :
ام يقولون افتراه قل فاءتوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون الله ان كنتم صادقين فان لم يستجيبوا لكم فاعلموا انما انزل بعلم الله ...
(مى گويند اين آيات را به خدا افترا بسته (و ساختگى است ) بگو اگر راست مى گوئيد شما هم ده سوره ساختگى همانند آن بياوريد، و غير از خدا هر كسى را مى توانيد به كمك خود دعوت كنيد، و اگر اين دعوت را اجابت نكردند بدانيد اين آيات از طرف خدا است ...
3- در سوره يونس كه نيز در مكه نازل شده در آيه 38 چنين آمده است :
ام يقولون افتراه قل فاتوا بسورة مثله و ادعوا من استطعتم من دون الله ان كنتم صادقين :
(مى گويند بر خدا افترا بسته ، بگو سوره اى همانند آن بياوريد و هر كس غير از خدا را مى توانيد به يارى طلبيد، اگر راست مى گوئيد).
4- آيه مورد بحث كه در مدينه نازل شده است .
همانطور كه ملاحظه مى شود قرآن با صراحت و قاطعيت بى نظيرى دعوت به مبارزه كرده صراحت و قاطعيتى كه نشانه زنده حقانيت است .
قرآن با بيان بسيار قاطع و صريح تمام جهانيان و كليه كسانى را كه در پيوند آن با مبداء جهان آفرينش ترديد داشتند دعوت به مقابله به مثل كرده است ، نه تنها دعوت كرده بلكه آنها را تشويق و تحريك به مبارزه نيز نموده است و كلماتى در اين آيات به كار برده كه به اصطلاح (به غيرت آنها برخورد نمايد) اين كلمات عبارتند از:
ان كنتم صادقين : (اگر راست مى گوئيد).
فاءتوا بعشر سور مثله مفتريات : (ده سوره ساختگى مثل آن بياوريد).
قل فاءتوا بسورة مثله ... ان كنتم صادقين : (اگر راست مى گوئيد يك سوره ساختگى بياوريد).
و ادعوا من استطعتم من دون الله : (غير از خدا از هر كس مى خواهيد دعوت كنيد).
قل لئن اجتمعت الانس و الجن : (اگر همه جهانيان دست به دست هم بدهند...).
لا ياءتون بمثله : (نمى توانند مثل آن را بياورند ...).
فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة : (از آتشى بترسند كه هيزم آن بدنهاى مردم (گنهكار) و سنگها است .
فان لم تفعلوا و لن تفعلوا: (اگر مثل آن را نياورديد، و هرگز نخواهيد توانست ...).
با اين تحريكها و تشويقها، و با اينكه مى دانيم اين مبارزه تنها يك مبارزه ادبى يا مذهبى نبود بلكه يك مبارزه (سياسى ) (اقتصادى ) و (اجتماعى ) بود، مبارزهاى
بود كه همه چيز حتى موجوديت آنها در گرو آن بود، و به عبارت ديگر: يك مبارزه حياتى محسوب مى شد كه مسير و سرنوشت زندگى و مرگ آنها را روشن مى ساخت اگر پيروز مى شدند همه چيز داشتند، و اگر مغلوب مى شدند، بايد از همه چيز خود دست بشويند.
با اين حال اگر مى بينيم آنها در مقابل قرآن زانو زده اند و نتوانستند همانند آن را بياورند معجزه بودن قرآن روشنتر مى شود.
قابل توجه اينكه اين آيات منحصر به زمان و مكان خاصى نيست و تمام جهانيان و مراكز علمى دنيا را به سوى اين مبارزه دعوت مى كند و هيچگونه استثنائى در آن وجود ندارد و هم اكنون نيز به تحدى خود ادامه مى دهد.
از كجا كه مثل آن را نياورده اند؟!
نظرى به تاريخ اسلام پاسخ اين سؤ ال را روشن مى سازد، زيرا در داخل كشورهاى اسلامى در زمان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و پس از او حتى در خود مكه و مدينه مسيحيان و يهوديان سر سخت و متعصبى مى زيستند كه براى تضعيف مسلمان از هر فرصتى استفاده مى كردند و علاوه در ميان مسلمانان جمعى (مسلمان نما) كه قرآن مجيد آنها را (منافق ) نام نهاده زندگى داشتند كه رل جاسوسى بيگانگان بر عهده آنان بود (مانند آنچه درباره (ابوعامر) راهب و همدستان او از منافقان مدينه و چگونگى ارتباط آنها با امپراطور روم در تواريخ نقل شده كه منتهى به ساختن (مسجد ضرار) در مدينه شد و آن صحنه عجيبى را كه قرآن در سوره (توبه ) به آن اشاره كرده است بوجود آورد).
مسلما اين دسته از منافقان و آن عده از دشمنان متعصب و سرسخت كه به دقت مراقب اوضاع مسلمين بودند و از هر جريانى كه به زيان مسلمانان بود استقبال مى كردند اگر به چنين كتابى دسترسى پيدا كرده بودند براى در هم شكستن آنها تا آنجا كه مى توانستند آنرا نشر مى دادند و يا لااقل در حفظ و نگهداريش مى كوشيدند.
و لذا مى بينيم حتى افرادى كه به احتمال ضعيفى ممكن است به معارضه با قرآن برخاسته باشند، تاريخ نام آنها را ضبط كرده است از جمله :
نام (عبدالله بن مقفع ) را برده اند كه او كتاب (الدرة اليتيمة ) را به همين منظور نوشته است .
در صورتى كه كتاب مزبور هم اكنون در اختيار ما است و چندين بار چاپ شده است و كوچكترين اشاره اى در آن كتاب به اين مطلب نشده است ، نمى دانيم چطور اين نسبت را به او داده اند؟
نام (متنبى ) احمد بن حسين كوفى شاعر را در اين زمره نيز ذكر كرده اند، كه ادعاى نبوت نموده است ، در صورتى كه قرائن زيادى نشان مى دهد كه داعيه او بيشتر بلند پروازى محروميتهاى خانوادگى و حس جاه طلبى بوده است .
(ابوالعلاى معرى ) نيز متهم به اين امر شده است ، گر چه از او سخنان زننده اى نسبت به اسلام نقل شده اما هيچ وقت داعيه مبارزه با قرآن را نداشته است بلكه جملات جالبى درباره عظمت قرآن گفته كه به پاره اى از آنها اشاره خواهد شد.
ولى (مسيلمه كذاب ) از مردم يمامه مسلما از كسانى است كه به مبارزه با قرآن برخاسته و به اصطلاح آياتى آورده است كه جنبه تفريحى آن بيشتر است بد نيست چند جمله از آنها را در اينجا بياوريم :
1- در برابر سوره (الذاريات )، اين جمله ها را آورده است .
(و المبذرات بذرا و الحاصدات حصدا و الذاريات قمحا و الطاحنات طحنا و العاجنات عجنا و الخابزات خب والثاردات ثردا و اللاقمات لقما اهالة و سمنا).
يعنى قسم به دهقانان و كشاورزان ، قسم به درو كنندگان ، قسم به جدا كنندگان كاه از گندم ، قسم به جدا كنندگان گندم از كاه ، قسم به خمير كنندگان ، قسم به نان پزندگان ، قسم به تريد كنندگان ! قسم به آن كسانى كه لقمه هاى چرب و نرم بر مى دارند!!
2 يا ضفدع بنت ضفدع ، نقى ما تنقين ، نصفك فى الماء و نصفك فى الطين ، لا الماء تكدرين و لا الشا تمنعين .
(اى قورباغه دختر قورباغه ! آنچه مى خواهى صدا كن ! نيمى از تو در آب و نيمى ديگر در گل است ، نه آب را گل آلود مى كنى و نه كسى را از آب خوردن جلوگيرى مى نمائى )!
گواهى ديگران درباره قرآن
در اينجا لازم مى دانيم چند جمله از گفته هاى بزرگان و حتى كسانى كه متهم به مبارزه با قرآن هستند، درباره عظمت قرآن نقل نمائيم :
1- ابوالعلاى معرى (متهم به مبارزه با قرآن ) مى گويد:
(اين سخن در ميان همه مردم اعم از مسلمان غير مسلمان مورد اتفاق است كه كتابى كه محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) آورده است ، عقلها را در برابر خود مغلوب ساخته و تاكنون كسى نتوانسته است مانند آن را بياورد، سبك اين كتاب با هيچيك از سبكهاى معمول ميان عرب ، اعم از خطابه ، رجز، شعر و سجع كاهنان شباهت ندارد.
امتياز و جاذبه اين كتاب به قدرى است كه اگر يك آيه از آن در ميان كلمات ديگران قرار گيرد همچون ستارهاى فروزان در شب تاريك مى درخشد!)
2- وليد بن مغيره مخزومى مردى كه به حسن تدبير در ميان عرب شهرت داشت و براى حل مشكلات اجتماعى از فكر و تدبير او در زمان جاهليت استفاده مى كردند، و به همين جهت او را (ريحانه قريش ) (گل سر سبد آنها!) مى ناميدند.
پس از اينكه چند آيه از اول سوره (غافر) را از پيغمبر شنيد در محفلى از طائفه بنى مخزوم حاضر شد و چنين گفت :
(به خدا سوگند از محمد سخنى شنيدم كه نه شباهت به گفتار انسانها دارد و نه پريان و ان له لحلاوة ، و ان عليه لطلاوة و ان اعلاه لمثمر و ان اسفله لمغدق ، و انه يعلو و لا يعلى عليه : (گفتار او شيرينى خاص و زيبائى مخصوصى دارد، بالاى آن (همچون شاخه هاى درختان برومند) پر ثمر، و پائين آن (مانند ريشه هاى درختان كهن ) پرمايه است ، گفتارى است كه بر همه چيز پيروز مى شود و چيزى بر آن پيروز نخواهد شد).
3- كارلايل مورخ و دانشمند معروف انگليسى درباره قرآن مى گويد: (اگر يك بار به اين كتاب مقدس نظر افكنيم حقائق برجسته و خصائص اسرار وجود طورى در مضامين جوهره آن پرورش يافته كه عظمت و حقيقت قرآن به خوبى از آنها نمايان مى گردد و اين خود مزيت بزرگى است كه فقط به قرآن اختصاص يافته و در هيچ كتاب علمى و سياسى و اقتصادى ديگر ديده نمى شود، بلى خواندن برخى از كتابها تاءثيرات عميقى در ذهن انسان مى گذارد ولى هرگز با تاءثير قرآن قابل مقايسه نيست ، از اين جهت بايستى گفت : مزاياى اوليه قرآن و اركان اساسى آن مربوط به حقيقت و احساسات پاك و عناوين برجسته مسائل و مضامين مهم آن است كه هيچگونه شك و ترديد در آن راه نيافته و پايان تمام فضائل را كه موجد تكامل و سعادت بشرى است در برداشته و آنها را به خوبى نشان مى دهد) .
4- (جانديون پورت ) مؤ لف كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن مى نويسد: قرآن به اندازه اى از نقائص ‍ مبرا و منزه است كه نيازمند كوچكترين
تصحيح و اصلاحى نيست و ممكن است از اول تا به آخر آن خوانده شود بدون آنكه انسان كمترين ملالتى از آن احساس كند و باز او مى نويسد: و همه اين معنى را قبول دارند كه قرآن با بليغترين و فصيحترين لسان و به لهجه قبيله قريش كه نجيبترين و مؤ دبترين عربها هستند نازل شده ... و مملو از درخشنده ترين اشكال و محكمترين تشبيهات است ...).
5- (گوته ) شاعر و دانشمند آلمانى مى گويد:
(قرآن اثرى است كه (احيانا) بواسطه سنگينى عبارت آن خواننده در ابتدا رميده مى شود و سپس مفتون جاذبه آن مى گردد و بالاخره بى اختيار مجذوب زيبائيهاى متعدد آن مى شود).
و در جاى ديگر مى نويسد:
(ساليان درازى كشيشان از خدا بى خبر ما را از پى بردن به حقائق قرآن مقدس و عظمت آورنده آن محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) دور نگاه داشته بودند، اما هر قدر كه ما قدم در جاده علم و دانش گذارده ايم پرده هاى جهل و تعصب نابجا از بين مى رود و به زودى اين كتاب توصيف ناپذير (قرآن ) عالم را به خود جلب نموده و تاءثير عميقى در علم و دانش جهان كرده سرانجام محور افكار مردم جهان مى گردد)!
هم او مى گويد: (ما در ابتدا از قرآن رو گردان بوديم ، اما طولى نكشيد كه اين كتاب توجه ما را به خود جلب كرد، و ما را دچار حيرت ساخت تا آنجا كه در برابر اصول و قوانين علمى و بزرگ آن سر تسليم فرود آوريم )!
6 -(ويل دورانت ) مورخ معروف مى گويد:
(قرآن در مسلمانان آنچنان عزت نفس و عدالت و تقوائى به وجود آورده
كه در هيچيك از مناطق جهان ... شبيه و نظير نداشته است
7 - (ژول لابوم ) انديشمند و نويسنده فرانسوى در كتاب (تفصيل الايات ) مى گويد:
(دانش و علم براى جهانيان از سوى مسلمانان بدست آمد و مسلمين علوم را از (قرآنى ) كه درياى دانش است گرفتند و نهرها از آن براى بشريت در جهان جارى ساختند ...).
8- (دينورت ) مستشرق ديگرى مى نويسد:
واجب است اعتراف كنيم كه علوم طبيعى و فلكى و فلسفه و رياضيات كه در اروپا رواج گرفت عموما از بركت تعليمات قرآنى است و ما مديون مسلمانانيم بلكه اروپا از اين جهت شهرى از اسلام است !).
9- بانو دكتر (لوراواكسيا واگليرى ) استاد دانشگاه (ناپل ) در كتاب (پيشرفت سريع اسلام ) مى نويسد: (كتاب آسمانى اسلام نمونه اى از اعجاز است ... قرآن كتابى است كه نمى توان از آن تقليد كرد، نمونه سبك و اسلوب قرآن در ادبيات سابقه ندارد، تاءثيرى كه اين سبك در روح انسان ايجاد مى كند ناشى از امتيازات و برتريهاى آن است ... چطور ممكن است (اين كتاب اعجاز آميز) ساخته محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) باشد در صورتى كه او يك نفر عرب درس نخوانده اى بود ..
ما در اين كتاب گنجينه ها و ذخائرى از علوم مى بينيم كه فوق استعداد و ظرفيت باهوشترين اشخاص و بزرگترين فيلسوفان و قويترين رجال سياست و قانون است .
بدليل اين جهات است كه قرآن نمى تواند كار يك مرد تحصيل كرده و دانشمندى باشد.

آيه و ترجمه


و بشر الذين ءامنوا و عملوا الصالحات ان لهم جنت تجرى من تحتها الاءنهر كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و اتوا به متشبها و لهم فيها ازوج مطهرة و هم فيها خالدون (25)




ترجمه :

25- به كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح دارند، بشارت ده ، كه باغهائى از بهشت براى آنها است ، كه نهرها از زير درختانش جارى است ، هر زمانى كه ميوه اى از آن به آنها داده شود، مى گويند اين همان است كه قبلا به ما روزى شده بود (ولى چقدر اينها از آنها بهتر و عاليتر است ) و ميوه هائى كه براى آنها مى آورند همه (از نظر خوبى و زيبائى ) يكسانند، و براى آنها همسرانى پاك و پاكيزه است و جاودانه در آن خواهند بود.

تفسير:
ويژگى نعمتهاى بهشتى
از آنجا كه در آخرين آيه بحث گذشته ، كافران و منكران قرآن به عذاب دردناكى تهديد شدند، در آيه مورد بحث ، سرنوشت مؤ منان را بيان مى كند تا همانگونه كه روش قرآن است با مقابله اين دو با هم ، حقيقت روشنتر شود.
نخست مى گويد: (به آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام داده اند بشارت ده كه براى آنها باغهائى از بهشت است كه نهرها از زير درختانش جريان دارد) (و بشر الذين آمنوا و عملوا الصالحات ان لهم جنات تجرى من تحتها الانهار).
مى دانيم باغهائى كه آب دائم ندارند و بايد گاهگاه از خارج ، آب براى آنها بياورند، طراوت زيادى نخواهند داشت ، طراوت از آن باغى است كه همى شه آب
در اختيار دارد، آبهائى كه متعلق به خود آنست و هرگز قطع نمى شود خشكسالى و كمبود آب آن را تهديد نمى كند و چنين است باغهاى بهشت .
سپس ضمن اشاره به ميوه هاى گوناگون اين باغها مى گويد: (هر زمان از اين باغها ميوه اى به آنها داده مى شود مى گويند: اين همان است كه از قبل به ما داده شده است ) (كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل ).
مفسران براى اين جمله تفسيرهاى مختلفى ذكر كرده اند:
بعضى گفته اند: منظور اين است كه اين نعمتها به خاطر اعمالى است كه ما قبلا در دنيا انجام داديم و زمينه آن از قبل فراهم شده است .
بعضى ديگر گفته اند: هنگامى كه ميوه هاى بهشتى را براى دومين بار براى آنها مى آورند مى گويند اين همان ميوه اى است كه قبلا خورديم ، ولى هنگامى كه آن را مى خورند مى بينند، طعم جديد و لذت تازهاى دارد! و به تعبير ديگر فى المثل سيب و انگورى را كه در اين دنيا مى خوريم در هر مرتبه همان طعم قبل را احساس مى كنيم ، ولى ميوه هاى بهشتى هر چند ظاهرا يك نوع بوده باشند هر بار طعم جديدى دارند، و اين از امتيازات آن جهان است كه گوئى تكرار در آن نيست !.
بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است كه آنها هنگامى كه ميوه هاى بهشتى را مى بينند آن را شبيه ميوه هاى دنيا مى يابند، تا خاطره ناماءنوسى نداشته باشد، اما به هنگامى كه مى خورند طعم كاملا تازه و عالى در آن احساس ‍ مى كنند.
هيچ مانعى ندارد كه جمله بالا اشاره به همه اين مفاهيم و تفاسير باشد چرا كه الفاظ قرآن گاه داراى چندين معنى است .
سپس اضافه مى كند (و ميوه هائى براى آنها مى آورند كه با يكديگر شبيهند) (واتوابه متشابها).
يعنى همه از نظر خوبى و زيبائى همانندند، آنچنان در درجه اعلا قرار دارند كه نمى شود يكى را بر ديگرى ترجيح داد، به عكس ميوه هاى اين جهان كه بعضى ممكن است نارس باشند، بعضى بيش از حد رسيده ، بعضى كم رنگ و بو بعضى خوشبو و معطر، ولى ميوه هاى باغهاى بهشت يك از يك خوشبوتر، يك از يك شيرينتر و يك از يك جالبتر و زيباتر!
و بالاخره آخرين نعمت بهشتى كه در اين آيه به آن اشاره شده همسران پاك و پاكيزه است مى فرمايد: (براى آنها در بهشت همسران مطهر و پاكى است ) (و لهم فيها ازواج مطهرة ).
پاك از همه آلودگيهائى كه در اين جهان ممكن است داشته باشند، پاك از نظر روح و قلب ، و پاك از نظر جسم و تن .
يكى از اشكالات نعمتهاى دنيا اين است كه انسان در همان حال كه داراى نعمت است فكر زوال آن را مى كند و خاطرش پريشان مى شود، و به همين دليل هرگز اين نعمتها نمى تواند آرامش آفرين گردد، اما نعمتهاى بهشتى چون جاودانى است و فنا و زوالى براى آن نيست از هر جهت كامل و آرام بخش است ، لذا در پايان آيه مى فرمايد: (مؤ منان جاودانه در آن باغهاى بهشت خواهند بود) (و هم فيها خالدون ).
نكته ها
1- (ايمان ) و (عمل )
در بسيارى از آيات قرآن ، ايمان و عمل صالح در كنار هم واقع شده اند به گونه اى كه نشان مى دهد اين دو جدائى ناپذيرند، و راستى هم چنين است زيرا
ايمان و عمل مكمل يكديگرند.
ايمان اگر در اعماق جان نفوذ كند حتما شعاع آن ، در اعمال انسان خواهد تابيد، و عمل او را عمل صالح مى كند، همچون چراغ پرنورى كه در درون اطاقى برافروزند، اشعه آن از تمام پنجره ها و دريچه ها به بيرون مى تابد، و چنين است چراغ پرفروغ ايمان كه در قلب انسان روشن مى شود، شعاعش از چشم و گوش و زبان و دست و پاكى او آشكار مى گردد!
در سوره طلاق آيه 11 مى خوانيم : و من يؤ من بالله و يعمل صالحا يدخله جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها ابدا: (آنكس كه به خدا ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد، او را وارد باغهائى از بهشت خواهد ساخت كه از زير درختانش نهرها جارى است ، همى شه در آن خواهند ماند).
و در سوره نور آيه 55 مى خوانيم وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض : (خداوند وعده داده است به افرادى كه ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند آنها را خلفاى روى زمين قرار دهد)!
اصولا ايمان همچون ريشه است و عمل صالح ، ميوه آن ، وجود ميوه شيرين دليل بر سلامت ريشه است ، و وجود ريشه سالم سبب پرورش ميوه هاى مفيد
ممكن است افراد بى ايمان گهگاه عمل صالحى انجام دهند، ولى مسلما همى شگى نخواهد بود آنچه عمل صالح را تضمين مى كند ايمانى است كه در اعماق وجود انسان ريشه دوانده باشد و با آن احساس مسئوليت كند.
2- همسران پاك
جالب اينكه تنها وصفى كه براى همسران بهشتى در اين آيه بيان شده وصف (مطهرة ) (پاك و پاكيزه ) است و اين اشاره اى است به اينكه : اولين و مهمترين شرط
همسر، پاكى و پاكيزگى است ، و غير از آن همه تحت الشعاع آن قرار دارد، حديث معروفى كه از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل شده نيز اين حقيقت را روشن مى كند اياكم و خضراء الدمن قيل يا رسول الله و ما خضراء الدمن ؟ قال المرئة الحسناء فى منبت السوء!:(از گياهان سرسبزى كه بر مزبله ها مى رويد بپرهيزيد! عرض كردند: اى پيامبر منظور شما از اين گياهان چيست ؟ فرمود: زن زيبائى است كه در خانواده آلوده اى پرورش يافته ).
3- نعمتهاى مادى و معنوى در بهشت
گرچه در بسيارى از آيات قرآن ، سخن از نعمتهاى مادى بهشت است :
باغهائى كه نهرهاى آب جارى از زير درختان آن در حركت است قصرها، همسران پاكيزه ، ميوه هاى رنگارنگ ، ياران همرنگ و مانند آن .
ولى در كنار اين نعمتها اشاره به نعمتهاى معنوى مهمترى نيز شده است كه ارزيابى عظمت آنها با مقياسهاى ما امكانپذير نيست ، مثلا در آيه 72 توبه مى خوانيم : وعد الله المؤ منين و المؤ منات جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها و مساكن طيبة فى جنات عدن و رضوان من الله اكبر ذلك هو الفوز العظيم :
(خداوند به مردان و زنان با ايمان ، باغهائى از بهشت وعده داده كه از زير درختانش نهرها جارى است ، جاودانه در آن خواهند بود، و مسكنهاى پاكيزه در اين بهشت جاودان دارند، همچنين خشنودى پروردگار كه از همه اينها بالاتر است و اين است رستگارى بزرگ ).
و در آيه 8 سوره (بينة ) بعد از ذكر نعمتهاى مادى بهشت مى خوانيم : رضى الله عنهم و رضوا عنه : (خداوند از آنها خشنود است و آنها نيز از خدا خشنودند).
و به راستى اگر كسى به آن مقام برسد كه احساس كند خدا از او راضى است و او هم از خدا راضى ، همه لذات ديگر را از ياد خواهد برد، تنها به او دل مى بندد، و به غير او نمى انديشد، و اين لذتى است روحانى كه با هيچ زبان و بيانى قابل توصيف نيست .
كوتاه سخن اينكه چون معاد هم جنبه روحانى دارد و هم جسمانى نعمتهاى بهشتى نيز هر دو جنبه را دارند، تا جامعيت آنها حاصل شود، و هر كس به اندازه استعداد و شايستگيش بتواند از آنها بهره گيرد.

آيه و ترجمه


ان الله لا يستحى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها فاما الذين ءامنوا فيعلمون انه الحق من ربهم و اما الذين كفروا فيقولون ما ذا اراد الله بهذا مثلا يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين (26)




ترجمه :

26- خداوند از اينكه مثال (به موجودات ظاهرا كوچكى مانند) پشه و حتى بالاتر از آن بزند شرم نمى كند (در اين ميان ) آنها كه ايمان آورده اند مى دانند حقيقتى است از طرف پروردگارشان ، و اما آنها كه راه كفر را پيموده اند (اين موضوع را بهانه كرده ) و مى گويند منظور خداوند از اين مثل چه بوده است ؟! (آرى ) خدا جمع زيادى را با آن گمراه و عده كثيرى را هدايت مى كند ولى تنها فاسقان را با آن گمراه مى سازد.
شان نزول
جمعى از مفسران از ابن عباس در شاءن نزول نخستين آيه فوق چنين نقل كرده اند: هنگامى كه خداوند در آيات گذشته پيرامون منافقين ، دو مثال براى آنها بيان كرد (مثلهم كمثل الذى استوقد نارا ... و او كصيب من السماء...) منافقين گفتند خداوند برتر و بالاتر از اين است كه چنين مثالهائى بزند، و از اين راه در وحى بودن قرآن اظهار ترديد كردند، در اين موقع آيه فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت .
بعضى ديگر گفته اند هنگامى كه در آيات قرآن ، مثلهائى به (ذباب ) (مگس ) و عنكبوت نازل گرديد، جمعى از مشركان اين موضوع را بهانه قرار داده زبان به انتقاد گشودند و مسخره كردند كه اين چگونه وحى آسمانى است
كه سخن از (عنكبوت ) و (مگس ) مى گويد؟ آيه فوق نازل شد و با تعبيراتى زنده به آنها جواب داد.

تفسير:
آيا خداوند هم مثال مى زند؟!
نخستين آيه مى گويد: (خداوند از اينكه به موجودات ظاهرا كوچكى مانند پشه و يا بالاتر از آن مثال بزند هرگز شرم نمى كند (ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها).
چرا كه مثال بايد موافق مقصود باشد، و به تعبير ديگر، مثال وسيله اى است براى تجسم حقيقت ، گاهى كه گوينده در مقام تحقير و بيان ضعف مدعيان است بلاغت سخن ايجاب مى كند كه براى نشان دادن ضعف آنها، موجود ضعيفى را براى مثال انتخاب كند.
مثلا در آيه 73 سوره حج مى خوانيم ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب : (آنها كه مورد پرستش شما هستند هرگز نمى توانند (مگسى )بيافرينند اگر چه دست به دست هم بدهند، حتى اگر مگس چيزى از آنها بربايد آنها قدرت پس گرفتن آن را ندارند، هم طلب كننده ضعيف است و هم طلب شونده ).
ملاحظه مى كنيد در اينجا هيچ مثالى بهتر از مگس يا مانند آن نيست تا ضعف و ناتوانى آنها را مجسم كند.
و نيز در سوره عنكبوت آيه 41 وقتى كه مى خواهد ناتوانى بت پرستان را در تكيه گاه هائى كه براى خود انتخاب كرده اند مجسم سازد آنها را تشبيه به عنكبوتى مى كند كه آن لانه سست را براى خود انتخاب كرده است ، كه سستترين خانه ها در جهان خانه عنكبوت است (مثل الذين اتخذوا من دون الله اولياء كمثل
العنكبوت اتخذت بيتا و ان اوهن البيوت لبيت العنكبوت لو كانوا يعلمون ).
مسلما اگر در اين گونه موارد بجاى اين مثالهاى كوچك مثلهاى بزرگى از آفرينش كواكب و آسمانهاى پهناور قرار داده شود، بسيار نامناسب خواهد بود، و هرگز با اصول فصاحت و بلاغت سازگار نيست .
اينجا است كه خداوند مى فرمايد: ما ابا نداريم از اينكه مثال به پشه بزنيم و يا بالاتر از آن ، تا حقايق عقلانى را در لباس مثالهاى حسى بريزيم و در اختيار بندگان قرار دهيم .
خلاصه اينكه هدف رساندن مطلب است ، مثالها نيز بايد قبائى باشد درست متناسب قامت مطالب
در اينكه منظور از (فما فوقها) (پشه يا بالاتر از آن ) چيست مفسران دو گونه تفسير كرده اند:
گروهى گفته اند منظور (بالاتر از آن در كوچكى است ، زيرا مقام ، مقام بيان كوچكى مثال است ، و برترى نيز از اين نظر مى باشد، اين درست به آن مى ماند كه گاه به كسى بگوئيم تو چرا براى يك تومان اينهمه زحمت مى كشيد، شرم نمى كنى او مى گويد شرمى ندارد من براى بالاتر از آن هم زحمت مى كشى ، حتى براى يك ريال !
بعضى ديگر گفته اند: مراد بالاتر از نظر بزرگى است ، يعنى خداوند هم مثالهاى كوچك را مطرح مى كند و هم مثالهاى بزرگ را، درست مطابق مقتضاى حال .
ولى تفسير اول مناسبتر به نظر مى رسد سپس در دنبال اين سخن مى فرمايد: اما كسانى كه ايمان آورده اند مى دانند كه آن مطلب حقى است از سوى پروردگارشان ) (فاما الذين آمنوا فيعلمون انه الحق من ربهم ).
آنها در پرتو ايمان و تقوا از لجاجت و عناد و كينه توزى با حق دورند.
و مى توانند چهره حق را به خوبى ببينند، و منطق مثلهاى خدا را درك كنند.
(ولى آنها كه كافرند مى گويند خدا چه منظورى از اين مثال داشته كه مايه تفرقه و اختلاف شده ، گروهى را به وسيله آن هدايت كرده ، و گروهى را گمراه ؟!) (و اما الذين كفروا فيقولون ما ذا اراد الله بهذا مثلا يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا).
اين خود دليل بر آن است كه اين مثلها از ناحيه خدا نيست ، چرا كه اگر از ناحيه او بود همه آن را پذيرا مى شدند!!
ولى خداوند در يك جواب كوتاه و قاطع به آنها پاسخ مى گويد كه تنها فاسقان و گنهكارانى را كه دشمن حقند به وسيله آن گمراه مى سازد (و ما يضل الا الفاسقين ).
بنابراين تمام اين سخنان ، سخنان خدا است و نور و هدايت است ، چشم بينا مى خواهد كه از آن استفاده كند، و اگر اين كوردلان به مخالفت و لجاج بر مى خيزند بر اثر نقصان و كمبود خودشان است ، وگرنه در اين آيات الهى نقصى وجود ندارد.
نكته ها
1- اهميت مثال در بيان حقايق
مثالهاى مناسب ، نقش فوق العاده حساس و غير قابل انكارى براى روشن .
ساختن حقايق و دلنشين كردن مطالب مختلف دارد:
گاه مى شود ذكر يك مثال مناسب آنچنان راه را نزديك و ميان بر مى كند كه زحمت استدلالات فلسفى زيادى را از دوش گوينده و شنونده بر مى دارد.
و مهمتر اينكه : براى تعميم و گسترش مطالب پيچيده علمى در سطح عموم راهى جز استفاده از مثالهاى مناسب نيست .
نقش مثال را در خاموش كردن افراد لجوج و بهانه گير نيز نمى توان انكار كرد.
و به هر حال تشبيه معقول به محسوس يكى از طرق مؤ ثر تفهيم مسائل عقلى است .
(البته همانگونه كه گفتيم مثال بايد مناسب باشد وگرنه گمراه كننده و به همان اندازه خطرناك و دور كننده از مقصد خواهد بود).
روى همين جهات در قرآن به مثالهاى زيادى برخورد مى كنيم كه هر يك از ديگرى جالبتر و شيرينتر و مؤ ثرتر است ، چرا كه قرآن كتابى است براى همه انسانها در هر سطح و هر پايه اى از تفكر و معلومات ، كتابى است در نهايت فصاحت و بلاغت .
2- چرا مثال به پشه ؟
گرچه بهانه جويان ، خردى و كوچكى پشه يا مگس را وسيله استهزاء و ايراد به آيات قرآن قرار داده بودند، اما اگر آنها كمى انصاف و درك و شعور مى داشتند و در ساختمان اين حيوان بسيار كوچك مى انديشيدند مى فهميدند كه يك دنيا دقت و ظرافت در ساختمان آن به كار رفته كه عقل در آن حيران مى ماند.
امام صادق (عليه السلام ) درباره آفرينش اين حيوان كوچك مى فرمايد (خداوند به پشه مثال زده است با اينكه از نظر جسم بسيار كوچك است ولى از نظر ساختمان همان دستگاه هائى را دارد كه بزرگترين حيوانات (خشكى ) يعنى فيل دارا است و علاوه بر آن دو عضو ديگر (شاخكها و بالها) در پشه است كه فيل فاقد آن است ) خداوند مى خواهد با اين مثال ظرافت آفرينش را براى مؤ منان بيان كند، تفكر درباره اين موجود ظاهرا ضعيف كه خدا آن را شبيه فيل آفريده است انسان را متوجه عظمت آفريدگار مى سازد.
مخصوصا خرطومش همانند خرطوم فيل ، تو خالى است و با نيروى مخصوصى خون را به خود جذب مى كند، اين لوله ظريفترين سرنگهاى دنيا است و سوراخ درون آن فوق العاده باريك است .
خدا نيروى جذب و دفع و هضم و همچنين دست و پا و گوش مناسب به او داده بالهائى به او مرحمت كرده تا در طلب غذا پرواز كند، اين بالها آنچنان به سرعت بالا و پائين مى شود كه حركت آن با چشم قابل رؤ يت نيست ، اين حشره به قدرى حساس است كه به مجرد تكان خوردن چيزى احساس خطر مى كند و به سرعت خود را از منطقه خطر دور مى سازد و عجب اين است كه در عين ناتوانى بزرگترين حيوانات را عاجز مى كند.
امير مؤ منان على (عليه السلام ) در نهج البلاغه بيان عجيبى در اين زمينه دارد: (اگر همه موجودات زنده جهان ... جمع شوند و دست به دست هم بدهند هرگز توانائى بر ايجاد پشه اى ندارند، بلكه عقول آنها در راه يافتن به اسرار آفرينش اين حيوان متحير مى ماند، و نيروى هاشان ناتوان و خسته مى شود و پايان مى گيرد، و سرانجام پس از تلاش ، شكست خورده ، اعتراف مى نمايند كه در برابر آفرينش پشه اى درمانده اند و به عجز خود اقرار مى نمايند و حتى به ناتوانيشان از نابود ساختن آن ).
3- هدايت و اضلال الهى
ظاهر تعبير آيه فوق ، ممكن است اين توهم را بوجود آورد كه هدايت و گمراهى جنبه اجبارى دارد و تنها منوط به خواست خدا است ، در حالى كه آخرين جمله اين آيه حقيقت را آشكار كرده و سرچشمه هدايت و ضلالت را اعمال خود انسان مى شمارد.
توضيح اينكه : همى شه اعمال و كردار انسان ، نتائج و ثمرات و بازتاب خاصى دارد، از جمله اينكه اگر عمل نيك باشد، نتيجه آن ، روشن بينى و توفيق و هدايت بيشتر به سوى خدا و انجام اعمال بهتر است .
شاهد اين سخن آيه 29 سوره انفال است كه مى فرمايد: يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا: (... اگر پرهيزگارى پيشه كنيد خداوند حس تشخيص حق از باطل را در شما زنده مى كند و به شما روشنبينى عطا مى فرمايد.)
و اگر دنبال زشتيها برود، تاريكى و تيرگى قلبش افزون مى گردد، و به سوى گناه بيشترى سوق داده مى شود و گاه تا سر حد انكار خداوند مى رسند، شاهد اين گفته آيه 10 سوره روم مى باشد كه مى فرمايد:
ثم كان عاقبة الذين اسائوا السوآى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزئون :(عاقبت افرادى كه اعمال بد انجام مى دهند به اينجا منتهى شد كه آيات خدا را تكذيب كردند و مورد استهزاء قرار دادند)!
و در آيه ديگر مى خوانيم : فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم : (هنگامى كه از حق برگشتند خداوند دلهاى آنها را برگردانيد (سوره صف آيه 5).)
در آيه مورد بحث نيز شاهد اين گفته آمده است آنجا كه مى فرمايد: و ما يضل به الا الفاسقين : (خداوند گمراه نمى كند جز افراد فاسق و بد كردار را.)
بنابر اين انتخاب راه خوب يا بد از اول در اختيار خود ما است ، اين حقيقت را وجدان هر انسانى قبول دارد، سپس ‍ بايد در انتظار نتيجه هاى قهرى آن باشيم .
كوتاه سخن اينكه : هدايت و ضلالت در قرآن به معنى اجبار بر انتخاب راه درست يا غلط نيست ، بلكه بشهادت آيات متعددى از خود قرآن (هدايت ) به معنى فراهم آوردن وسائل سعادت و (اضلال ) به معنى از بين بردن زمينه هاى مساعد است ، بدون اينكه جنبه اجبارى به خود بگيرد.
و اين فراهم ساختن اسباب (كه نام آنرا توفيق مى گذاريم ) يا بر هم زدن اسباب (كه نام آنرا سلب توفيق مى گذاريم ) نتيجه اعمال خود انسانها است كه اين امور را در پى دارد، پس اگر خدا به كسانى توفيق هدايت مى دهد و يا از كسانى توفيق را سلب مى كند نتيجه مستقيم اعمال خود آنها است .
اين حقيقت را در ضمن يك مثال ساده مى توان مشخص ساخت هنگامى كه انسان از كنار يك پرتگاه يا يك رودخانه خطرناك مى گذرد هر چه خود را به آن نزديكتر سازد جاى پاى او لغزنده تر و احتمال سقوطش بيشتر و احتمال نجات كمتر مى شود و هر قدر خود را از آن دور مى سازد جاى پاى او محكمتر و مطمئن تر مى گردد و احتمال سقوطش كمتر مى شود، اين يكى هدايت و آن ديگرى ضلالت نام دارد از مجموع اين سخن پاسخ گفته كسانى كه به آيات هدايت و ضلالت خرده گرفته اند به خوبى روشن مى شود .
4- منظور از (فاسقين ) كسانى هستند كه از راه و رسم عبوديت و بندگى پا بيرون نهاده اند زيرا فسق از نظر ريشه لغت به معنى خارج شدن هسته از درون خرما است سپس در اين معنى توسعه داده شده و به كسانى كه از جاده بندگى خداوند بيرون مى روند اطلاق شده است .

آيه و ترجمه


الذين ينقضون عهد الله من بعد ميثقه و يقطعون ما امر الله به ان يوصل و يفسدون فى الاءرض اولئك هم الخسرون (27)




ترجمه :

27- (فاسقان آنها هستند كه ) پيمان خدا را پس از آن كه محكم ساختند، مى شكنند، و پيوندهائى را كه خدا دستور داده بر قرار سازند قطع مى نمايند، و در جهان فساد مى كنند، اينها زيانكارانند.

تفسير:
زيانكاران واقعى
از آنجا كه در آخرين آيه گذشته ، سخن از اضلال فاسقان بود در اين آيه با ذكر سه صفت فاسقان را كاملا مشخص ‍ و معرفى مى كند:
1- (فاسقان كسانى هستند كه پيمان خدا را پس از آنكه محكم ساختند مى شكنند) (الذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه ).
انسانها در واقع پيمانهاى مختلفى با خدا بسته اند، پيمان توحيد و خداشناسى پيمان عدم تبعيت از شيطان و هواى نفس ، فاسقان همه اين پيمانها را شكسته سر از فرمان حق بر تافته ، و از خواسته هاى دل و شيطان پيروى مى كنند
اين پيمان كجا و چگونه بسته شد؟ در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه پيمان يك امر دو جانبه است ، ما هرگز به خاطر نداريم كه پيمانى با پروردگارمان در گذشته در اين زمينه ها بسته باشيم ؟ ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين سؤ ال روشن مى شود و آن اينكه خداوند در عمق روح و باطن سرشت انسان ، شعور مخصوص و نيروهاى ويژهاى قرار داده كه از طريق هدايت آن ميتواند، راه راست را پيدا كند و از شيطان و هواى نفس تبعيت ننمايد، به دعوت رهبران الهى پاسخ مثبت داده و خود را با آن هماهنگ سازند.
قرآن از اين فطرت مخصوص تعبير به عهد خدا و پيمان الهى مى كند، در حقيقت اين يك پيمان تكوينى است نه تشريعى و قانونى ، قرآن مى گويد:
الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدونى هذا صراط مستقيم : (اى فرزندان آدم ! مگر از شما پيمان نگرفتم كه شيطان را نپرستيد كه او دشمن آشكار شما است ، و مرا پرستش كنيد كه راه راست همين است .)
پيدا است كه اين آيه اشاره به همان فطرت توحيد و خداشناسى و عشق به پيمودن راه تكامل است .
شاهد ديگر براى اين سخن ، جملهاى است كه در نخستين خطبه نهج البلاغه از امير مؤ منان على (عليه السلام ) مى خوانيم : فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبياءه ليستادوهم ميثاق فطرته :(خداوند پيامبران خويش را يكى پس از ديگرى به سوى مردم فرستاد تا از آنها بخواهند كه به پيمان فطرى خويش عمل كند.)
به تعبير روشنتر خدا هر موهبتى به انسان ارزانى ميدارد، همراه آن عملا پيمانى با زبان آفرينش از او مى گيرد، به او چشم مى دهد يعنى با اين چشم حقايق را ببين ، گوش مى دهد يعنى صداى حق را بشنو ... و به اين ترتيب هر گاه انسان از آنچه در درون فطرت او است بهره نگيرد و يا از نيروهاى خدا داد در مسير خطا استفاده كند، پيمان خدا را شكسته است .
آرى فاسقان ، همه يا قسمتى از اين پيمانهاى فطرى الهى را زير پا مى گذارند.
2- سپس به دومين نشانه آنها اشاره كرده مى گويد:(آنها پيوندهائى را كه خدا دستور داده بر قرار سازند قطع مى كنند) (و يقطعون ما امر الله به ان يوصل ).
گر چه بسيارى از مفسران اين آيه را ناظر به خصوص به قطع رحم و بريدن رابطه خويشاوندى دانسته اند، ولى دقت در مفهوم آيه نشان مى دهد كه معنى وسيعتر و عموميترى دارد
كه مساءله قطع رحم يكى از مصداقهاى آن است .
زيرا آيه مى گويد: فاسقان پيوندهائى را كه خدا دستور داده بر قرار بماند قطع مى كنند، اين پيوندها شامل پيوند خويشاوندى ، پيوند دوستى پيوندهاى اجتماعى ، پيوند و ارتباط با رهبران الهى و پيوند و رابطه با خدا است ، و به اين ترتيب نبايد معنى آيه را منحصر به قطع رحم و زير پا گذاشتن رابطه هاى خويشاوندى دانست .
لذا بعضى از مفسران آن را به قطع رابطه با پيامبران و مؤ منان ، يا قطع رابطه با پيامبران ديگر و كتب آسمانى آنها كه خدا دستور پيوند با همه آنها را داده است تفسير كرده اند كه پيدا است اين تفسيرها نيز بيان كننده بخشى از مفهوم كلى آيه است در بعضى از روايات جمله ما امر الله به ان يوصل به رابطه با امير مؤ منان (عليه السلام ) و ائمه اهل بيت (عليهمالسلام ) تفسير شده است .
3- نشانه ديگر فاسقان ، فساد در روى زمين است كه در آخرين مرحله به آن اشاره شده :(آنها فساد در زمين مى كنند) (و يفسدون فى الارض ).
البته اين خود مطلبى روشن است ، آنها كه خدا را فراموش كرده و سر از اطاعت او بر تافته اند، و حتى نسبت به خويشاوندان خود، رحم و شفقت ندارند پيدا است با ديگران چگونه معامله خواهند كرد؟ آنها در پى كامجوئى و لذتهاى خويش و منافع شخصى خود هستند، جامعه به هر جا كشيده شود براى آنها فرق نمى كند، هدفشان بهره بيشتر و كامجوئى افزونتر است ، و براى رسيدن به اين هدف از هيچ خلافى پروا ندارند، پيدا است كه اين طرز فكر و عمل چه فسادهائى در جامعه به وجود مى آورد.
قرآن مجيد در پايان آيه مى گويد: آنها همان زيانكارانند (اولئك هم الخاسرون ).
راستى چنين است ؟ چه زيانى از اين برتر كه انسان همه سرمايه هاى مادى و معنوى خود را كه مى تواند بزرگترين افتخارها و سعادتها را براى او بيافريند در طريق فنا و نيستى و بدبختى و سيهروزى خود به كار برد؟!
كسانى كه به مقتضاى مفهوم فسق از حوزه اطاعت خداوند بيرون رفته اند چه سرنوشتى غير از اين مى توانند داشته باشند.
نكته ها
1- اهميت صله رحم در اسلام
گرچه آيه فوق از احترام به همه پيوندهاى الهى سخن مى گفت ، ولى بدون شك پيوند خويشاوندى يك مصداق روشن آن است .
اسلام نسبت به صله رحم و كمك و حمايت و محبت نسبت به خويشاوندان اهميت فوقالعادهاى قائل شده است و قطع رحم و بريدن رابطه از خويشان و بستگان را شديدا نهى كرده است .
اهميت صله رحم تا آنجا است كه پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى فرمايد: صلة الرحم تعمر الديار و تزيد فى الاعمار و ان كان اهلها غير اخيار: (پيوند با خويشاوندان شهرها را آباد مى سازد، و بر عمرها مى افزايد هر چند انجام دهندگان آن از نيكان هم نباشند.)
در سخنان امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم :
صل رحمك و لو بشربة من ماء و افضل ما يوصل به الرحم كف الاذى عنها: پيوند خويشاوندى خويش را حتى با جرعهاى از آب محكم كن و بهترين راه براى خدمت به آنان اين است كه (لا اقل ) از تو آزار و مزاحمتى نبينند!.
زشتى و گناه قطع رحم به حدى است كه امام سجاد (عليه السلام ) به فرزند خود نصيحت مى كند كه از مصاحبت با پنج طايفه بپرهيزد، يكى از آن پنج گروه كسانى هستند كه قطع رحم كرده اند:
(... و اياك و مصاحبة القاطع لرحمه فانى وجدته ملعونا فى كتاب الله )
(بپرهيز از معاشرت با كسى كه قطع رحم كرده كه قرآن او را ملعون و دور از رحمت خدا شمرده است .)
در سوره محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) آيه 22 مى فرمايد:
فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم اولئك الذين لعنهم الله :(... شما كه در زمين فساد مى كنيد و قطع رحم مى نمائيد مشمول لعنت خدا هستيد و از رحمت او دور)!
كوتاه سخن اينكه : قرآن نسبت به قاطعان رحم و برهمزنندگان پيوند خويشاوندى تعبيرات شديدى دارد، و احاديث اسلامى نيز آنها را سخت مذمت كرده است .
از پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) پرسيدندمبغوضترين عمل در پيشگاه خداوند كدام است ؟ در پاسخ فرمود: شرك به خدا.
پرسيدند بعد از آن ؟ فرمود: (قطع رحم .)
علت اينكه اسلام نسبت به نگهدارى و حفظ پيوند خويشاوندى اينهمه پافشارى كرده اين است كه همى شه براى اصلاح ، تقويت ، پيشرفت تكامل و عظمت بخشيدن به يك اجتماع بزرگ ، چه از نظر اقتصادى يا نظامى ، و چه از نظر جنبه هاى معنوى و اخلاقى بايد از واحدهاى كوچك آن شروع كرد، با پيشرفت
و تقويت تمام واحدهاى كوچك ، اجتماع عظيم ، خود به خود اصلاح خواهد شد.
اسلام براى عظمت مسلمانان از اين روش به نحو كاملترى بهرهبردارى نموده است ، دستور به اصلاح واحدهائى داده كه معمولا افراد از كمك و اعانت و عظمت بخشيدن به آن روگردان نيستند.
زيرا تقويت بنيه افرادى را توصيه مى كند كه خونشان در رگ و پوست هم در گردش است ، اعضاى يك خانواده اند، و پيداست هنگامى كه اجتماعات كوچك خويشاوندى نيرومند شد، اجتماع عظيم آنها نيز عظمت مى يابد و از هر نظر قوى خواهد شد، شايد حديثى كه مى گويد(صله رحم باعث آبادى شهرها مى گردد به همين معنى اشاره باشد.)
2 - به جاى وصل كردن ، قطع كردن
جالب اينكه در تعبيرى كه در آيه فوق خوانديم چنين بود، فاسقان آنچه را خدا دستور داده است ، وصل كنند، قطع مى كنند.
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا قطع كردن قبل از وصل امكان دارد؟ در پاسخ مى گوئيم هدف از وصل كردن ، ادامه روابطى است كه خداوند ميان خود و بندگانش و يابندگان با يكديگر بطور طبيعى و فطرى قرار داده است ، و به تعبير ديگر خدا دستور داده ، اين رابطه هاى فطرى و طبيعى محافظت و پاسدارى شود ولى گنه كاران آن را قطع مى كنند (دقت كنيد
آيه و ترجمه


كيف تكفرون بالله و كنتم اموتا فاحيكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون (28)
هو الذى خلق لكم ما فى الاءرض جميعا ثم استوى الى السماء فسوئهن سبع سموت و هو بكل شى ء عليم (29)




ترجمه :

28- چگونه به خداوند كافر مى شويد در حالى كه شما اجسام بى روحى بوديد و او شما را زنده كرد، سپس شما را مى ميراند، و بار ديگر شما را زنده مى كند، سپس به سوى او باز مى گرديد (بنابر اين نه حيات و زندگى شما، از شما است و نه مرگتان ، آنچه داريد از خدا است ).
29- او خدائى است كه همه آنچه (از نعمتها) در زمين وجود دارد، براى شما آفريده سپس به آسمان پرداخت ، و آنها را به صورت هفت آسمان مرتب نمود و او به هر چيز آگاه است .

تفسير:
نعمت اسرار آميز حيات
قرآن در دو آيه فوق با ذكر يك سلسله از نعمتهاى الهى و پديده هاى شگفت انگيز آفرينش انسانها را متوجه پروردگار و عظمت او مى سازد، و دلائلى را كه در گذشته (آيه 21 و 22 همين سوره ) در زمينه شناخت خدا ذكر كرده بود تكميل مى كند.
قرآن در اينجا براى اثبات وجود خدا از نقطهاى شروع كرده كه براى احدى جاى انكار باقى نمى گذارد و آن مساءله پيچيده حيات و زندگى است .
نخست مى گويد: چگونه شما خدا را انكار مى كنيد در حالى كه اجسام
بى روحى بوديد و او شما را زنده كرد و لباس حيات بر تنتان پوشانيد (كيف تكفرون بالله و كنتم امواتا فاحياكم ).
قرآن به همه ما يادآورى مى كند كه قبل از اين شما مانند سنگها و چوبها و موجودات بيجان مرده بوديد، و نسيم حيات اصلا در كوى شما نوزيده بود.
ولى اكنون داراى نعمت حيات و هستى مى باشيد، اعضاء و دستگاه هاى مختلف ، حواس و ادراك به شما داده شده ، اين هستى و حيات را چه كسى به شما عطا كرده آيا خود به خويشتن داديد؟
بديهى است هر انسان منصفى بدون هيچ ترديد اعتراف مى كند كه اين نعمت از خود او نيست ، بلكه از ناحيه يك مبدء عالم و قادر به او رسيده است ، كسى كه تمام رموز حيات و قوانين پيچيده آن را مى دانسته ، و بر تنظيم آن قدرت داشته ، آنگاه جاى اين سؤ ال است كه پس چرا به خدائى كه بخشنده حيات و هستى است كفر مى ورزيد؟.
امروز براى همه دانشمندان مسلم شده كه ما در اين جهان چيزى پيچيده تر از مساءله حيات و زندگى نداريم ، چرا كه با تمام پيشرفتهاى شگرفى كه در زمينه علوم و دانشهاى طبيعى نصيب بشر گرديده ، هنوز معماى حيات گشوده نشده است اين مساءله آنقدر اسرار آميز است كه افكار مليونها دانشمند و كوششهايشان تاكنون از درك آن عاجز مانده ، ممكن است در آينده در پرتو تلاشهاى پيگير، انسان از رموز حيات ، تدريجا آگاه گردد، ولى مساءله اين است كه آيا هيچكس مى تواند چنين امر فوق العاده دقيق و ظريف و پر از اسرار را كه نيازمند به يك علم و قدرت فوق العاده است به طبيعت بيشعور كه خود فاقد حيات بوده است نسبت دهد.
اينجا است كه مى گوئيم پديده حيات در جهان طبيعت بزرگترين سند اثبات وجود خدا است كه پيرامون آن كتابها نگاشته اند، و قرآن در آيه فوق مخصوصا
روى همين مساءله تكيه كرده است ، كه ما فعلا با همين اشاره كوتاه از آن مى گذريم .
پس از يادآورى اين نعمت ، دليل آشكار ديگرى را يادآور مى شود و آن مساءله مرگ است مى گويد: (سپس ‍ خداوند شما را مى ميراند) (ثم يميتكم ).
انسان مى بيند اقوام و خويشان و بستگان و آشنايان يكى پس از ديگران مى ميرند و جسد بيجان آنها زير خاكها مدفون مى شود، اينجا نيز جاى تفكر و انديشه است ، چه كسى هستى را از آنها گرفت اگر هستى آنها از خودشان بود، بايد جاودانى باشد، اينكه از آنها گرفته مى شود دليل بر اين است كه ديگرى به آنها بخشيده .
آرى آفريننده حيات همان آفريننده مرگ است ، چنانكه در آيه 2 سوره مالك مى خوانيم : الذى خلق الموت و الحياة ليبلوكم ايكم احسن عملا:(او خدائى است كه حيات و مرگ را آفريده كه شما را در ميدان حسن عمل بيازمايد).
قرآن پس از ذكر اين دو دليل روشن بر وجود خدا و آماده ساختن روح انسان براى مسائل ديگر در دنباله اين بحث به ذكر مساءله معاد و زنده شدن پس از مرگ پرداخته ، مى گويد: سپس بار ديگر شما را زنده مى كند (ثم يحييكم ).
البته اين زندگى پس از مرگ به هيچوجه جاى تعجب نيست چرا كه قبلا نيز انسان چنين بوده است و با توجه به دليل اول يعنى اعطاى حيات به موجود بيجان ، پذيرفتن اعطاى حيات پس از متلاشى شدن بدن ، نه تنها كار مشكلى نيست بلكه از نخستين بار آسانتر است هر چند آسان و مشكل براى وجودى كه قدرتش بى انتها است مفهومى ندارد!).
عجب اينكه گروهى بودند كه در حيات دوباره انسانها ترديد داشته و دارند در حالى كه حيات نخستين را كه از موجودات بيجان صورت گرفته مى دانند.
جالب اينكه قرآن در آيه فوق ، پرونده حيات را از آغاز تا انتها در برابر ديدگان انسان گشوده ، و در يك بيان كوتاه آغاز و پايان حيات ، و سپس مساءله معاد
را در برابر او مجسم ساخته است .
و در پايان اين آيه مى گويد:(سپس به سوى او بازگشت مى كنيد) (ثم اليه ترجعون ).
مقصود از رجوع به سوى پروردگار همان بازگشت به سوى نعمتهاى خداوند مى باشد، يعنى در قيامت و روز رستاخيز به نعمتهاى خداوند بازگشت مى كنيد شاهد اين گفته آيه 36- سوره انعام است كه مى فرمايد:
و الموتى يبعثهم الله ثم اليه يرجعون :(خداوند مردگان را بر مى انگيزد سپس به سوى او بازگشت مى كنند.)
ممكن است منظور از رجوع به سوى پروردگار حقيقتى از اين دقيقتر و باريكتر باشد و آن اينكه همه موجودات در مسير تكامل از نقطه عدم كه نقطه صفر است شروع كرده و به سوى بى نهايت كه ذات پاك پروردگار است پيش ‍ مى روند، بنابر اين با مردن ، تكامل تعطيل نمى شود و بار ديگر انسان در رستاخيز به زندگى و حيات در سطحى ، عاليتر باز مى گردد و سير تكاملى او ادامه مى يابد.
پس از ذكر نعمت حيات و اشاره به مساءله مبدء و معاد، به يكى ديگر از نعمتهاى گسترده خداوند اشاره كرده مى گويد: او خدائى است كه آنچه روى زمين است براى شما آفريده (هو الذى خلق لكم ما فى الارض ‍ جميعا).
و به اين ترتيب ارزش وجودى انسانها و سرورى آنان را نسبت به همه موجودات زمينى مشخص مى كند، و درست از اينجا در مى يابيم كه اين انسان را خدا براى امر بسيار پر ارزش و عظيمى آفريده است ، همه چيز را براى او آفريده او را براى چه چيز؟ آرى او عاليترين موجود در اين صحنه پهناور است و از تمامى آنها ارزشمندتر.
تنها اين آيه نيست كه مقام والاى انسان را يادآور مى شود، بلكه در قرآن
آيات فراوانى مى يابيم كه انسان را هدف نهائى آفرينش كل موجودات جهان معرفى مى كند، چنانكه در آيه 13 سوره جاثيه آمده است : و سخر لكم ما فى السماوات و الارض : (آنچه در آسمانها و هر چه در زمين است مسخر شما قرار داد.)
و در جاى ديگر به طور مشروحتر مى خوانيم :
و سخر لكم الفلك ....
و سخر لكم الانهار ....
و سخر لكم الليل و النهار ...
و سخر لكم البحر ....
و سخر لكم الشمس و القمر ...:
(كشتى ها را مسخر شما ساخت ... نهرها را مورد تسخير شما قرار داد ... شب و روز را مسخر فرمانتان كرد ... شما را بر درياها و اقيانوسها مسلط ساخت ... خورشيد و ماه را نيز فرمانبردار و در خدمت شما قرار داد ...
(بحث بيشتر در اين زمينه را در جلد دهم ، صفحه 120، ذيل آيه 2 سوره رعد و نيز در همان جلد ذيل آيات 32 و 33 سوره ابراهيم ، صفحه 349 مطالعه مى فرمائيد).
بار ديگر به دلائل توحيد باز گشته مى گويد:(سپس خداوند به آسمان پرداخت و آنها را به صورت هفت آسمان مرتب نمود، و او به هر چيز آگاه است ) (ثم استوى الى السماء فسواهن سبع سماوات و هو بكل شى ء عليم ).
جمله (استوى ) از ماده (استواء) گرفته شده كه در لغت به معنى تسلط و احاطه كامل و قدرت بر خلقت و تدبير است ، ضمنا كلمه (ثم ) در جمله (ثم استوى الى السماء) الزاما به
معنى تاءخير زمانى نيست بلكه مى تواند به معنى تاءخير در بيان و ذكر حقايقى پشت سر هم بوده باشد.
نكته ها
1 - تناسخ و عود ارواح
آيه فوق ، از جمله آيات متعددى است كه عقيده به تناسخ را صريحا نفى ، مى كند، زيرا عقيده مندان به تناسخ چنين مى پندارند كه انسان بعد از مرگ بار ديگر به همين زندگى باز مى گردد منتها روح او در جسم ديگر ( و نطفه ديگر) حلول كرده و زندگى مجددى را در همين دنيا آغاز مى كند و اين مساءله ممكن است بارها تكرار شود، اين زندگى تكرارى در اين جهان را تناسخ يا عود ارواح مى نامند.
آيه فوق صريحا مى گويد: بعد از مرگ ، يك حيات بيش نيست و طبعا اين حيات همان زندگى در رستاخيز و قيامت است ، و به تعبير ديگر آيه مى گويد: شما مجموعا دو حيات و مرگ داشته و داريد، نخست مرده بوديد (در عالم موجودات بى جان قرار داشتيد) خداوند شما را زنده كرد، سپس مى ميراند و بار ديگر زنده مى كند، اگر تناسخ صحيح بود، تعداد حيات و مرگ انسان بيش از دو حيات و مرگ بود.
همين مضمون در آيات متعدد ديگر قرآن نيز به چشم مى خورد كه در جاى خود به آن اشاره خواهد شد.
بنابر اين عقيده به تناسخ كه گاهى نام آن را تغيير داده ، عود ارواح مى نامند از نظر قرآن باطل و بى اساس است .
بعلاوه ما دلائل عقلى روشنى داريم كه اين عقيده را نفى مى كند و آن را به عنوان يكنوع ارتجاع و عقب گرد در قانون تكامل اثبات مى نمايد كه در جاى خود از آن سخن گفته ايم .
ذكر اين نكته نيز لازم است كه بعضى شايد آيه فوق را اشاره به حيات برزخى بدانند، در حالى كه آيه هيچ دلالتى بر آن ندارد، تنها مى گويد: شما قبلا جسم بيجانى بوديد، خداوند شما را زنده كرد، بار ديگر مى ميراند (اشاره به مرگ در پايان زندگى اين دنيا است ) سپس زنده مى كند (اشاره به حيات آخرت ) سپس سير تكاملى خود را به سوى او ادامه مى دهيد.
2- آسمانهاى هفتگانه
كلمه (سماء) در لغت به معنى طرف بالا است ، و اين مفهوم جامعى است كه مصداقهاى مختلفى دارد، لذا مى بينيم در قرآن در موارد گوناگونى به كار رفته است :
1- گاهى به (جهت بالا) در قسمت مجاور زمين اطلاق شده ، چنانكه مى فرمايد: الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء (آيا نديدى خداوند چگونه مثل زده است گفتار پاك را به درخت پاكيزهاى كه ريشه اش ثابت و شاخهاش در آسمان است ) (ابراهيم 24).
2- گاه به منطقه اى دورتر از سطح زمين (محل ابرها) اطلاق شده ، چنان كه مى خوانيم : و نزلنا من السماء ماء مباركا:(ما از آسمان آب پر بركتى نازل كرديم ) (سوره ق آيه 9).
3- گاه به (قشر متراكم هواى اطراف زمين ) گفته شده : و جعلنا السماء سقفا محفوظا: (ما آسمان را سقف محكم و محفوظى قرار داديم ) (انبياء 32 )
زيرا مى دانيم جو زمين كه همچون سقفى بر بالاى سر ما قرار دارد داراى آنچنان استحكامى است كه كره زمين را در برابر سقوط سنگهاى آسمانى حفظ مى كند، اين سنگ ها كه شبانه روز، مرتبا در حوزه جاذبه زمين قرار گرفته و به سوى آن جذب مى شوند، اگر اين قشر هواى متراكم نبود ما مرتبا در معرض سقوط اين سنگهاى خطرناك بوديم ، اما وجود اين قشر، سبب مى شود كه سنگها پس از برخورد با جو زمين مشتعل و سپس خاكستر شود.
4- و گاهى به معنى (كرات بالا) آمده است ثم استوى الى السماء و هى دخان : (به آسمانها پرداخت در حالى كه دود و بخار بودند) (و از گاز نخستين ، كرات را آفريد) (فصلت 11).
اكنون به اصل سخن باز گرديم ، در اينكه مقصود از آسمانهاى هفتگانه چيست ؟ مفسران و دانشمندان اسلامى بيانات گوناگونى دارند و تفسيرهاى مختلفى كرده اند:
1- بعضى آسمانهاى هفتگانه را، همان (سيارات سبع ) مى دانند (عطارد زهره ، مريخ ، مشترى ، زحل ، و ماه و خورشيد) كه به عقيده دانشمندان فلكى قديم جزء سيارات بودند.
2- بعضى ديگر معتقدند كه منظور طبقات متراكم هواى اطراف زمين است و قشرهاى مختلفى كه روى هم قرار گرفته است .
3- بعضى ديگر مى گويند: عدد هفت در اينجا به معنى عدد تعدادى (عدد
مخصوص ) نيست ، بلكه عدد تكثيرى است كه به معنى تعداد زياد و فراوان مى باشد، و اين در كلام عرب و حتى قرآن نظائر قابل ملاحظهاى دارد مثلا در آيه 27 سوره لقمان مى خوانيم : و لو ان ما فى الارض من شجرة اقلام و البحر يمده من بعده سبعة ابحر ما نفدت كلمات الله : (اگر درختان زمين قلم گردند، و دريا مركب ، و هفت دريا بر آن افزوده شود كلمات خدا را نمى توان با آن نوشت .)
به خوبى روشن است كه منظور از لفظ (سبعه ) در اين آيه عدد مخصوص هفت نيست بلكه اگر هزاران هزار دريا نيز مركب گردد، نمى توان علم بيپايان خداوند را با آن نگاشت .
بنابر اين سماوات سبع اشاره به آسمانهاى متعدد و كرات فراوان عالم بالا است بى آنكه عدد خاصى از آن منظور باشد.
4- آنچه صحيحتر به نظر مى رسد، اين است كه مقصود از سماوات سبع همان معنى واقعى آسمانهاى هفتگانه است ، تكرار اين عبارت در آيات مختلف قرآن نشان مى دهد كه عدد سبع در اينجا به معنى تكثير نيست ، بلكه اشاره به همان عدد مخصوص است .
منتها از آيات قرآن چنين استفاده مى شود كه تمام كرات و ثوابت و سياراتى را كه ما مى بينيم همه جزء آسمان اول است ، و شش عالم ديگر وجود دارد كه از دسترس ديد ما و ابزارهاى علمى امروز ما بيرون است و مجموعا هفت عالم را به عنوان هفت آسمان تشكيل مى دهند.
شاهد اين سخن اينكه : قرآن مى گويد: و زينا السماء الدنيا بمصابيح : (ما آسمان پائين را با چراغهاى ستارگان زينت داديم ) (فصلت 12).
در جاى ديگر مى خوانيم : انا زينا السماء الدنيا بزينة الكواكب : (ما آسمان پائين را با كواكب و ستارگان زينت بخشيديم ) (صافات 6).
از اين آيات بخوبى استفاده مى شود كه همه آنچه را ما مى بينيم و جهان
ستارگان را تشكيل مى دهد همه جزء آسمان اول است ، و در ماوراى آن شش آسمان ديگر وجود دارد كه ما در حال حاضر اطلاع دقيقى از جزئيات آن نداريم .
و اما اينكه گفتيم شش آسمان ديگر براى ما مجهول است و ممكن است علوم از روى آن در آينده پرده بردارد، به اين دليل است كه علوم ناقص بشر بهر نسبت كه پيش مى رود از عجائب آفرينش تازه هائى را بدست مى آورد، مثلا علم هيئت هم اكنون بجائى رسيده است كه بعد از آن ، تلسكوپها قدرت ديد را از دست مى دهند، آنچه رصدخانه هاى بزرگ كشف كرده اند، فاصلهاى به اندازه هزار ميليون يك ميليارد) سال نورى مى باشد، و خود معترفند كه تازه اين آغاز جهان است نه پايان آن ، پس چه مانع دارد كه در آينده با پيشرفت علم هيئت آسمانها و كهكشانها و عوالم ديگرى كشف گردد.
بهتر اين است كه اين سخن را از زبان ، يكى از رصدخانه هاى بزرگ جهان بشنويم .
3- عظمت كائنات
رصدخانه (پالومار) عظمت جهان بالا را چنين توصيف مى كند .
(... تا وقتى كه دوربين رصدخانه پالومار را نساخته بودند، وسعت دنيائى كه بنظر ما ميرسد بيش از پانصد سال نورى نبود، ولى ، اين دوربين وسعت دنياى ما را به هزار ميليون سال نورى رساند، و در نتيجه ميليونها كهكشان جديد كشف شد كه بعضى از آنها هزار ميليون سال نورى با ما فاصله دارند، ولى ، بعد از فاصله هزار ميليون سال نورى فضاى عظيم مهيب و تاريكى به چشم مى خورد كه هيچ چيز در آن ديده نمى شود يعنى روشنائى از آنجا عبور نمى كند تا صفحه عكاسى دوربين رصدخانه را متاءثر كند.
ولى بدون ترديد در آن فضاى مهيب و تاريك صدها ميليون كهكشان وجود دارد كه دنيائى كه در سمت ما است با جاذبه به آن كهكشانها نگهدارى مى شود.
تمام اين دنياى عظيمى كه به نظر مى رسد و داراى صدها هزار ميليون كهكشان است جز درهاى كوچك و بى مقدار از يك دنياى عظيمتر نيست و هنوز اطمينان نداريم كه در فراسوى آن دنياى دوم دنياى ديگرى نباشد.)
از اين گفته به خوبى بر مى آيد كه علم هنوز با آن پيشرفت شگفت انگيز خود در قسمت آسمانها كشفيات خويش را سر آغاز جهان مى داند نه پايان آن ، بلكه آن را ذره كوچكى در برابر جهان بس با عظمت ، مى شمارد.

آيه و ترجمه


و اذ قال ربك للملئكة انى جاعل فى الاءرض خليفة قالوا ا تجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون (30)
و علم ءادم الاءسماء كلها ثم عرضهم على الملئكة فقال انبونى باسماء هؤ لاء ان كنتم صدقين (31)
قالوا سبحنك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم (32)
قال يادم انبئهم باسمائهم فلما انباهم باسمائهم قال ا لم اقل لكم انى اعلم غيب السموت و الاءرض و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون (33)




ترجمه :

30- هنگامى كه پروردگار تو به فرشتگان گفت : من در روى زمين جانشين و حاكمى قرار خواهم داد. فرشتگان گفتند (پروردگاراآيا كسى را در زمين قرار ميدهى كه فساد و خونريزى كند؟ (زيرا موجودات زمينى ديگر كه قبل از اين آدم پا به عرصه وجود گذاشتند، به حكم طبع جهان ماده نيز آلوده فساد و خونريزى شدند، اگر هدف از آفرينش انسان عبادت است ) ما تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم ،
پروردگار فرمود: من حقائقى را مى دانم كه شما نمى دانيد.
31- سپس علم اسماء (علم اسرار آفرينش و نامگذارى موجودات ) را همگى به آدم آموخت بعد آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود اگر راست مى گوئيد اسامى اينها را برشماريد!
32- فرشتگان عرض كردند: منزهى تو!، ما چيزى جز آنچه به ما تعليم داده اى ، نمى دانيم تو دانا و حكيمى .
33- فرمود اى آدم آنها را از (اسامى و اسرار) اين موجودات آگاه كن ، هنگامى كه آنها را آگاه كرد خداوند فرمود: نگفتم من غيب آسمانها و زمين را ميدانم ، و نيز ميدانم آنچه را شما آشكار مى كنيد يا پنهان مى داشتيد.

تفسير:
انسان نماينده خدا در زمين
در آيات گذشته خوانديم كه خدا همه مواهب زمين را براى انسان آفريده است و در اين آيات رسما مسئله رهبرى و خلافت انسان را تشريح مى كند، و موقعيت معنوى او را كه شايسته اينهمه مواهب است روشن مى سازد.
در اين آيات به چگونگى آفرينش آدم (نخستين انسان اشاره مى كند و در اين سلسله آيات كه از آيه 30 شروع و به آيه 39 پايان مى يابد سه مطلب اساسى مطرح شده است :
1- خبر دادن پروردگار به فرشتگان راجع به خلافت و سرپرستى انسان در زمين و گفتگوئى كه آنها با خداوند داشته اند.
2- دستور خضوع و تعظيم فرشتگان در برابر نخستين انسان كه در آيات مختلف قرآن به تناسبهاى گوناگونى ذكر شده است .
3- تشريح وضع آدم و زندگى او در بهشت و حوادثى كه منجر به خروج او از بهشت گرديد و سپس توبه آدم ، و زندگى او و فرزندانش در زمين .
آيات مورد بحث از نخستين مرحله سخن مى گويد، خواست خداوند چنين
بود كه در روى زمين موجودى بيافريند كه نماينده او باشد، صفاتش پرتوى از صفات پروردگار، و مقام و شخصيتش ‍ برتر از فرشتگان خواست او اين بود كه تمامى زمين و نعمتهايش را در اختيار چنين انسانى بگذارد نيروها، گنجها، معادن و همه امكاناتش را.
چنين موجودى مى بايست سهم وافرى از عقل و شعور و ادراك ، و استعداد ويژه داشته باشد كه بتواند رهبرى و پيشوائى موجودات زمينى را بر عهده گيرد.
لذا نخستين آيه مى گويد: (بخاطر بياور هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان گفت من در روى زمين جانشينى قرار خواهم داد) (و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة ).
(خليفه ) به معنى جانشين است ، ولى در اينكه منظور از آن در اينجا جانشين چه كسى و چه چيزى است مفسران احتمالات گوناگونى داده اند.
و بعضى گفته اند منظور جانشين فرشتگانى است كه قبلا در زمين زندگى مى كردند.
و بعضى گفته اند منظور جانشين انسانهاى ديگر يا موجودات ديگرى كه قبلا در زمين مى زيسته اند.
بعضى آنرا اشاره به جانشين بودن نسلهاى انسان از يكديگر دانسته اند.
ولى انصاف اين است كه همانگونه كه بسيارى از محققان پذيرفته اند منظور خلافت الهى و نمايندگى خدا در زمين است ، زيرا سؤ الى كه بعد از اين فرشتگان مى كنند و مى گويند نسل آدم ممكن است مبدء فساد و خونريزى شود و ما تسبيح و تقديس تو مى كنيم متناسب همين معنى است ، چرا كه نمايندگى خدا در زمين با اين كارها سازگار نيست .
همچنين مسئله تعليم اسماء به آدم كه شرح آن در آيات بعد خواهد آمد قرينه روشن ديگرى بر اين مدعا است ، و نيز خضوع آدم شاهد اين مقصود است !
به هر حال خدا مى خواست موجودى بيافريند كه گل سر سبد عالم هستى باشد و شايسته ، مقام خلافت الهى و نماينده (الله ) در زمين گردد.
در حديثى كه از امام صادق (عليه السلام ) در تفسير اين آيات آمده نيز به همين معنى اشاره شده است كه فرشتگان بعد از آگاهى از مقام آدم دانستند كه او و فرزندانش سزاوارترند كه خلفاى الهى در زمين و حجتهاى او بر خلق بوده باشند.
سپس در آيه مورد بحث اضافه مى كند: (فرشتگان به عنوان سؤ ال براى درك حقيقت و نه به عنوان اعتراض عرض ‍ كردند آيا در زمين كسى را قرار مى دهى كه فساد كند و خونها بريزد ؟!) (قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء)
(در حالى كه ما تو را عبادت مى كنيم تسبيح و حمدت بجا مى آوريم و تو را از آنچه شايسته ذات پاكت نيست پاك مى شمريم ) (و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك ).
ولى خداوند در اينجا پاسخ سربسته به آنها داد كه توضيحش در مراحل بعد آشكار گرديد: (فرمود من چيزهائى مى دانم كه شما نمى دانيد)! (قال انى اعلم ما لا تعلمون )
فرشتگان آن چنان كه از سخنانشان پيدا است پى برده بودند كه اين انسان فردى سر براه نيست ، فساد مى كند، خون مى ريزد، خرابى به بار مى آورد. اما از كجا دانستند ؟!
گاه گفته خداوند قبلا آينده انسان را بطور اجمال براى آنها بيان فرموده بود، در حالى كه بعضى احتمال داده اند ملائكه خودشان اين مطلب را از
كلمه (فى الارض ) (در روى زمين ) دريافته بودند، زيرا مى دانستند انسان از خاك آفريده مى شود و ماده بخاطر محدوديتى كه دارد طبعا مركز نزاع و تزاحم است ، چه اين كه جهان محدود مادى ، طبع زياده طلب انسانها را نمى تواند اشباع كند، حتى اگر همه دنيا را به يك فرد بدهند باز ممكن است سير نشود، اين وضع مخصوصا در صورتيكه توام با احساس مسئوليت كافى نباشد سبب فساد و خونريزى مى شود.
بعضى ديگر از مفسران معتقدند پيشگوئى فرشتگان بخاطر آن بوده كه آدم نخستين مخلوق روى زمين نبود، بلكه پيش از او نيز مخلوقات دگرى بودند كه به نزاع و خونريزى پرداختند پرونده سوء پيشينه آنها سبب بدگمانى فرشتگان نسبت به نسل آدم شد!
اين تفسيرهاى سه گانه چندان منافاتى با هم ندارند يعنى ممكن است همه اين امور سبب توجه فرشتگان به اين مطلب شده باشد، و اتفاقا اين يك واقعيت بود كه آنها بيان داشتند، و لذا خداوند هم در پاسخ هرگز آن را انكار نفرمود، بلكه اشاره كرد در كنار اين واقعيت ، واقعيتهاى مهمترى درباره انسان و مقام او وجود دارد كه فرشتگان از آن آگاه نيستند!
آنها فكر مى كردند اگر هدف عبوديت و بندگى است كه ما مصداق كامل آن هستيم ، همواره غرق در عبادتيم و از همه كس سزاوارتر به خلافت ! بيخبر از اين كه عبادت آنها با توجه به اين كه شهوت و غضب و خواستهاى گوناگون در وجودشان راه ندارد با عبادت و بندگى اين انسان كه اميال و شهوات او را احاطه كرده و شيطان از هر سو او را وسوسه مى كند تفاوت فراوانى دارد، اطاعت و فرمانبردارى اين موجود طوفان زده كجا، و عبادت آن ساحلنشينان آرام و سبكبار كجا؟!
آنها چه مى دانستند كه از نسل اين آدم پيامبرانى همچون محمد و ابراهيم و نوح
و موسى و عيسى (عليهماالسلام ) و امامانى همچون ائمه اهل بيت (عليهمالسلام ) و بندگان صالح و شهيدان جانباز و مردان و زنانى كه همه هستى خود را عاشقانه در راه خدا مى دهند قدم به عرصه وجود خواهند گذاشت ، افرادى كه گاه فقط يك ساعت تفكر آنها برابر با سالها عبادت فرشتگان است !
قابل توجه اين كه فرشتگان روى سه مساءله درباره صفات خودشان تكيه كردند، تسبيح و حمد و تقديس ، بدون شك تسبيح و حمد يعنى خدا را پاك از هر گونه نقص و داراى هر گونه كمال دانستن ، اما در اين كه مقصود از (تقديس ) چيست ؟ بعضى آنرا پاك شمردن پروردگار از هر گونه نقصان دانسته اند كه در حقيقت تاءكيدى مى شود بر همان معنى (تسبيح ).
ولى بعضى ديگر معتقدند كه (تقديس ) كه از ماده (قدس ) است ، يعنى پاك سازى روى زمين از فاسدان و مفسدان ، يا پاك سازى خويشتن از هر گونه صفات زشت و مذموم ، و تطهير جسم و جان براى خدا و كلمه (لك ) در جمله (نقدس ) لك را شاهد اين مقصود دانسته اند، چرا كه فرشتگان نگفتند (نقدسك ) (تو را پاك مى شمريم ) بلكه گفتند (نقدس لك ) از براى تو جامعه را پاك مى كنيم .
در حقيقت آنها مى خواستند بگويند اگر هدف اطاعت و بندگى است ما سر بر فرمانيم ، و اگر عبادت است ما هم همواره مشغول آنيم ، و اگر پاك سازى خويشتن يا صفحه روى زمين است ما چنين مى كنيم ، در حالى كه اين انسان مادى هم خود فاسد است و هم صفحه زمين را پر از فساد مى كند .
ولى براى اينكه حقايق بطور تفصيل بر فرشتگان روشن شود خداوند اقدام به آزمايش آنها نمود، تا خودشان اعتراف كنند كه ميان آنها و آدم (تفاوت از زمين تا آسمان است !)
فرشتگان در بوته آزمايش
آدم به لطف پروردگار داراى استعداد فوقالعادهاى براى درك حقايق هستى بود. خداوند اين استعداد او را به فعليت رسانيد و به گفته (قرآن به آدم همه اسماء (حقايق و اسرار عالم هستى ) را تعليم داد) (و علم آدم الاسماء كلها)
گر چه مفسران در تفسير (علم اسماء) بيانات گوناگونى دارند، ولى مسلم است كه منظور تعليم كلمات و نامهاى بدون معنا به آدم نبوده ، چرا كه اين افتخارى محسوب نمى شده است ، بلكه منظور دادن معانى اين اسماء و مفاهيم و مسماهاى آنها بوده است .
البته اين آگاهى از علوم مربوط به جهان آفرينش و اسرار و خواص مختلف موجودات عالم هستى ، افتخار بزرگى براى آدم بود.
در حديثى داريم كه از امام صادق (عليه السلام ) پيرامون اين آيه سؤ ال كردند، فرمود: (الارضين و الجبال و الشعاب و الاوديه ثم نظر الى بساط تحته ، فقال و هذا البساط مما علمه :): (فرمود منظور زمينها، كوه ها، دره ها و بستر رودخانه ها (و خلاصه تمامى موجودات ) مى باشد، سپس امام (عليه السلام ) به فرشى كه زير پايش گسترده بود نظرى افكند فرمود حتى اين فرش هم از امورى بوده كه خدا به آدم تعليم داد)!.
بنابر اين علم اسماء چيزى شبيه علم لغات نبوده است بلكه مربوط به فلسفه و اسرار و كيفيات و خواص آنها بوده است ، خداوند اين علم را به آدم تعليم كرد تا بتواند از مواهب مادى و معنوى اين جهان در مسير تكامل خويش بهره گيرد.
همچنين استعداد نامگذارى اشياء را به او ارزانى داشت تا بتواند اشياء را نامگذارى كند و در مورد احتياج با ذكر نام آنها را بخواند تا لازم نباشد عين آن چيز را نشان دهد، و اين خود نعمتى است بزرگ ، ما هنگامى به اهميت اين موضوع پى مى بريم كه مى بينيم بشر امروز هر چه دارد به وسيله كتاب و نوشتن است و همه ذخائر علمى گذشتگان در نوشته هاى او جمع است ، و اين خود بخاطر نامگذارى اشياء و خواص آنها است ، و گر نه هيچگاه ممكن نبود علوم گذشتگان به آيندگان منتقل شود.
(سپس خداوند به فرشتگان فرمود اگر راست مى گوئيد اسماء اشياء و موجوداتى را كه مشاهده مى كنيد و اسرار و چگونگى آنها را شرح دهيد) (ثم عرضهم على الملائكة فقال انبئونى باسماء هؤ لاء ان كنتم صادقين ).
ولى فرشتگان كه داراى چنان احاطه علمى نبودند در برابر اين آزمايش فرو ماندند لذا در پاسخ (گفتند خداوندا منزهى تو، جز آنچه به ما تعليم داده اى چيزى نمى دانيم )! (قالوا سبحانك لا علم لناالا ما علمتنا).
(تو خود عالم و حكيمى ) (انك انت العليم الحكيم ).
اگر ما در اين زمينه سؤ الى كرديم از نا آگاهيمان بود، ما اين مطلب را نخوانده بوديم ، و از اين استعداد و قدرت شگرف آدم كه امتياز بزرگ او بر ما است بيخبر بوديم ، حقا كه او شايسته خلافت تو است و زمين و جهان هستى بى وجود او كمبودى داشت .
در اينجا نوبت به آدم رسيد كه در حضور فرشتگان اسماء موجودات و اسرار آنها را شرح دهد. (خداوند فرمود اى آدم فرشتگان را از اسماء و اسرار اين موجودات با خبر كن !) (قال يا آدم انبئهم باسمائهم ).
(هنگامى كه آدم آنها را از اين اسماء آگاه ساخت خداوند فرمود به شما نگفتم كه من از غيب آسمانها و زمين آگاهم ، و آنچه را كه شما آشكار يا پنهان مى كنيد مى دانم ) (فلما انباهم باسمائهم قال ا لم اقل لكم انى اعلم غيب السموات و الارض و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون ).
در اينجا فرشتگان در برابر معلومات وسيع و دانش فراوان اين انسان سر تسليم فرود آوردند، و بر آنها آشكار شد كه لايق خلافت زمين تنها او است !.
جمله (ما كنتم تكتمون ) (آنچه را در درون مكتوم مى داشتيد) اشاره به اين است كه فرشتگان چيزى جز آنچه را اظهار كردند در دل داشتند بعضى گفته اند اين اشاره به آن حالت استكبار ابليس است كه آن روز در صف فرشتگان قرار داشت ، و مخاطب به خطاب آنان بود. او در درون خود تصميم داشت كه هرگز در برابر آدم خضوع نكند.
ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور اين بوده كه فرشتگان خود را واقعا شايسته تر از هر كس براى خلافت الهى در روى زمين مى دانستند، گر چه اشارهاى به اين مطلب كردند ولى با صراحت آشكار ننمودند.
پاسخ به دو سؤ ال
در اينجا دو سؤ ال باقى مى ماند و آن اينكه خداوند چگونه اين علوم را به آدم تعليم نمود؟
وانگهى اگر اين علوم را به فرشتگان نيز تعليم مى نمود آنها نيز همين فضيلت آدم را پيدا مى كردند، اين چه افتخارى براى آدم است كه براى فرشتگان نيست ؟
در پاسخ بايد به اين نكته توجه داشت كه تعليم در اينجا جنبه تكوينى داشته يعنى خدا اين آگاهى را در نهاد و سرشت آدم قرار داده بود و در مدت كوتاهى آن را بارور ساخت .
اطلاق كلمه (تعليم ) در قرآن به (تعليم تكوينى ) در جاى ديگر نيز آمده است ، در سوره رحمن آيه 4 مى خوانيم (علمه البيان ) خداوند بيان را به انسان آموخت ، روشن است كه اين تعليم را خداوند در مكتب آفرينش به انسان داده و معنى آن همان استعداد و ويژگى فطرى است كه در نهاد انسانها قرار داده تا
بتوانند سخن بگويند.
و در پاسخ سؤ ال دوم بايد توجه داشت كه ملائكه آفرينش خاصى داشتند كه استعداد فراگيرى اينهمه علوم در آنها نبودآنها براى هدف ديگرى آفريده شده بودند، نه براى اين هدف ، و بهمين دليل فرشتگان بعد از اين آزمايش ‍ واقعيت را دريافتند و پذيرفتند، ولى شايد خودشان در آغاز فكر مى كردند براى اين هدف نيز آمادگى دارند، اما خداوند با آزمايش علم اسماء تفاوت استعداد آنها را با آدم روشن ساخت .
باز در اينجا سؤ ال ديگرى پيش مى آيد كه اگر منظور از علم اسماء علم اسرار آفرينش و فهم خواص همه موجودات است پس چرا ضمير(هم ) در جمله (ثم عرضهم ) و (اسمائهم ) و كلمه (هؤ لاء) كه معمولا همه اينها در افراد عاقل استعمال مى شود در اين مورد به كار رفته است ؟
در پاسخ مى گوئيم :
چنين نيست كه ضمير هم و كلمه هؤ لاء منحصرا در افراد عاقل به كار برده شود بلكه گاهى در مجموعهاى از افراد عاقل و غير عاقل و يا حتى در مجموعهاى از افراد غير عاقل نيز استعمال مى شود چنانكه يوسف (عليه السلام ) درباره ستارگان و خورشيد و ماه گفت (رايتهم لى ساجدين :) (من در خواب ديدم همه آنها براى من سجده مى كنند) (سوره يوسف آيه 4).

آيه و ترجمه


و اذ قلنا للملئكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ابى و استكبر و كان من الكفرين (34)
و قلنا يادم اسكن انت و زوجك الجنة و كلا منها رغدا حيث شئتما و لا تقربا هذه الشجرة فتكونا من الظلمين (35)
فازلهما الشيطن عنها فاخرجهما مما كانا فيه و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو و لكم فى الاءرض مستقر و متع الى حين (36)




ترجمه :

34- و هنگامى كه به فرشتگان گفتيم براى آدم سجده و خضوع كنيد، همگى سجده كردند جز شيطان كه سر باز زد و تكبر ورزيد (و به خاطر نافرمانى و تكبر) از كافران شد!
35- و گفتيم اى آدم تو با همسرت در بهشت سكونت كن ، و از (نعمتهاى ) آن گوارا هر چه مى خواهيد بخوريد (اما) نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد!
36- پس شيطان موجب لغزش آنها شد، و آنانرا از آنچه در آن بودند (بهشت ) خارج ساخت ، و (در اين هنگام ) به آنها گفتيم همگى (به زمين ) فرود آئيد در حالى كه بعضى دشمن ديگرى خواهيد بود، و براى شما تا مدت معينى در زمين قرارگاه و وسيله بهره بردارى است .

تفسير:
آدم در بهشت
قرآن در تعقيب بحثهاى گذشته پيرامون مقام و عظمت انسان به فصل ديگرى از اين بحث پرداخته ، نخست چنين مى گويد: (بخاطر بياوريد هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم براى آدم سجده و خضوع كنيد) (و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم ).
(آنها همگى سجده كردند جز ابليس كه سر باز زد و تكبر ورزيد) (فسجدوا الا ابليس ابى و استكبر).
آرى او استكبار كرد و بخاطر همين استكبار و نافرمانى از كافران شد (و كان من الكافرين ).
گر چه در آغاز چنين به نظر مى آيد كه مساءله سجده بر آدم بعد از آزمايش فرشتگان و تعليم اسماء بوده ، ولى دقت در آيات ديگر قرآن نشان مى دهد كه اين موضوع بلافاصله بعد از آفرينش انسان و تكامل خلقت او و قبل از آزمايش فرشتگان بوده است .
در سوره حجر آيه 29 مى خوانيم (فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين ) (هنگامى كه آفرينش ‍ آدم را نظام بخشيدم و از روح خودم (روح شايسته اى كه مخلوق من بود) در آن دميدم براى او سجده كنيد).
همين معنى در سوره ص آيه 72 نيز آمده است .
گواه ديگر اين موضوع اين است كه اگر دستور سجده بعد از روشن شدن مقام آدم بود چندان افتخارى براى ملائكه محسوب نمى شد، زيرا در آن هنگام مقام
آدم بر همه آشكار شده بود.
بهر حال آيه فوق سند زنده و گواه روشنى بر شرافت انسان و عظمت مقام او است كه پس از تكميل خلقتش ، تمام فرشتگان ماءمور مى شوند در برابر اين آفرينش بزرگ سر تعظيم فرود آورند، به راستى كسى كه لايق مقام خلافت الهى و نمايندگى او در زمين است و استعداد آن همه تكامل و پرورش فرزندان بلند مقامى همچون پيامبران به خصوص پيامبر اسلام و جانشينانش دارد شايسته هر نوع احترامى است .
ما در برابر انسانى كه چند فرمول علمى را مى داند چه اندازه كرنش مى كنيم پس چگونه است حال نخستين انسان با آن معلومات سرشار از جهان هستى !.
نكته ها
1- چرا ابليس مخالفت كرد ؟
مى دانيم (شيطان ) اسم جنس است شامل نخستين شيطان و همه شيطانها ولى (ابليس ) اسم خاص است و اشاره به همان شيطانى است كه اغواگر آدم شد، او طبق صريح آيات قرآن از جنس فرشتگان نبود، بلكه در صف آنها قرار داشت او از طائفه جن بود كه مخلوق مادى است ، در سوره كهف آيه 50 مى خوانيم (فسجدوا الا ابليس ‍ كان من الجن ): (همگى سجده كردند جز ابليس كه از طائفه جن بود).
انگيزه او در اين مخالفت كبر و غرور و تعصب خاصى بود كه بر فكر او چيره شد، او چنين مى پنداشت كه از آدم برتر است ، و نمى بايست دستور سجده بر آدم بر او داده شود، بلكه او بايد مسجود باشد و آدم بر او سجده كند، كه شرح اين معنى در ذيل آيه 12 سوره اعراف خواهد آمد.
و علت كفر او نيز همين بود كه فرمان حكيمانه پروردگار را نادرست شمرد
نه تنها عملا عصيان كرد از نظر اعتقاد نيز معترض بود، و به اين ترتيب خودبينى و خودخواهى ، محصول يك عمر ايمان و عبادت او را بر باد داد، و آتش به خرمن هستى او افكند، و كبر و غرور از اين آثار بسيار دارد!.
تعبير (كان من الكافرين ) نشان مى دهد كه او قبل از اين فرمان نيز حساب خود را از مسير فرشتگان و اطاعت فرمان خدا جدا كرده بود و در سر فكر استكبار مى پروراند، و شايد به خود مى گفت اگر دستور خضوع و سجده به من داده شود قطعا اطاعت نخواهم كرد، ممكن است جمله ما كنتم تكتمون آنچه را كتمان مى كرديد اشاره اى به اين معنى باشد. در حديثى كه در تفسير قمى از امام عسكرى (عليه السلام ) نقل شده نيز همين معنى آمده است .
2- آيا سجده براى خدا بود يا آدم ؟
شك نيست كه (سجده ) به معنى پرستش براى خدا است ، چرا كه در جهان هيچ معبودى جز خدا نيست ، و معنى توحيد عبادت همين است كه غير از خدا را پرستش نكنيم .
بنابراين جاى ترديد نخواهد بود كه فرشتگان براى آدم سجده پرستش نكردند، بلكه سجده براى خدا بود ولى بخاطر آفرينش چنين موجود شگرفى ، و يا اينكه سجده براى آدم كردند اما سجده به معنى خضوع نه پرستش .
در كتاب عيون الاخبار از امام على بن موسى الرضا (عليهماالسلام ) چنين مى خوانيم : (كان سجودهم لله تعالى عبودية ، و لادم اكراما و طاعة ، لكوننا فى صلبه )
(سجده فرشتگان پرستش خداوند از يك سو، و اكرام و احترام آدم از سوى ديگر بود، چرا كه ما در صلب آدم بوديم )!.
بهر حال بعد از اين ماجرا و ماجراى آزمايش فرشتگان به آدم دستور داده شد او و همسرش در بهشت سكنى گزيند، چنانكه قرآن مى گويد: به آدم گفتيم تو و همسرت در بهشت ساكن شويد و هر چه مى خواهيد از نعمتهاى آن گوارا بخوريد! (و قلنا يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة و كلا منها رغدا حيث شئتما).
(ولى به اين درخت مخصوص نزديك نشويد كه از ظالمان خواهيد شد) (و لا تقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين ).
از آيات قرآن استفاده مى شود كه آدم براى زندگى در روى زمين ، همين زمين معمولى آفريده شده بود، ولى در آغاز خداوند او را ساكن بهشت كه يكى از باغهاى سرسبز پر نعمت اين جهان بود ساخت ، محيطى كه در آن براى آدم هيچ گونه ناراحتى وجود نداشت .
شايد علت اين جريان آن بوده كه آدم با زندگى كردن روى زمين هيچگونه آشنائى نداشت ، و تحمل زحمتهاى آن بدون مقدمه براى او مشكل بود، و از چگونگى كردار و رفتار در زمين بايد اطلاعات بيشترى پيدا كند، بنابراين مى بايست مدتى كوتاه تعليمات لازم را در محيط بهشت ببيند و بداند زندگى روى زمين تواءم با برنامه ها و تكاليف و مسئوليتها است كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاى نعمت است ، و سرباز زدن از آن سبب رنج و ناراحتى .
و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده ، اما اين آزادى بطور مطلق و نامحدود نيست كه هر چه خواست انجام دهد او مى بايست از پاره اى از اشياء روى زمين چشم بپوشد.
و نيز لازم بود بداند چنان نيست كه اگر خطا و لغزشى دامنگيرش شود
درهاى سعادت براى همى شه به روى او بسته مى شود، نه مى تواند بازگشت كند و پيمان به بندد كه بر خلاف دستور خدا عملى انجام نخواهد داد تا دوباره به نعمتهاى الهى باز گردد.
او در اين محيط مى بايست تا حدى پخته شود، دوست و دشمن خويش را بشناسد، چگونگى زندگى در زمين را ياد گيرد، آرى اين خود يك سلسله تعليمات لازم بود كه مى بايست فرا گيرد، و با داشتن اين آمادگى به روى زمين قدم بگذارد اينها مطالبى بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگى آينده خود به آن احتياج داشتند، بنابراين شايد علت اينكه آدم در عين اينكه براى خلافت زمين آفريده شده بود مدتى در بهشت درنگ مى كند و دستورهائى به او داده مى شود جنبه تمرين و آموزش داشته باشد.
در اينجا (آدم ) خود را در برابر فرمان الهى درباره خوددارى از درخت ممنوع ديد، ولى شيطان اغواگر كه سوگند ياد كرده بود كه دست از گمراه كردن آدم و فرزندانش بر ندارد به وسوسه گرى مشغول شد، و چنانكه از ساير آيات قرآن استفاده مى شود به آدم اطمينان داد كه اگر از اين درخت بخورد او و همسرش فرشتگانى خواهند شد و جاويدان در بهشت زندگى مى كنند، حتى قسم ياد كرد كه من خير خواه شما هستم (سوره اعراف آيه 20 و 21).
(سرانجام شيطان آن دو را به لغزش واداشت و از آنچه در آن بودند (بهشت ) بيرون كرد) (فازلهما الشيطان عنها فاخرجهما مما كانا فيه ).
آرى از بهشتى كه كانون آرامش و آسايش و دور از درد و رنج بود بر اثر فريب شيطان اخراج شدند.
و چنانكه قرآن مى گويد: (ما به آنها دستور داديم كه به زمين فرود آئيد در حالى كه دشمن يكديگر خواهيد بود) آدم و حوا از يكسو و شيطان از سوى ديگر (و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو).
و براى شما تا مدت معينى در زمين قرارگاه و وسيله بهره بردارى است (و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ).
اينجا بود كه آدم متوجه شد راستى به خويشتن ستم كرده و از محيط آرام و پر نعمت بهشت بخاطر تسليم شدن در برابر وسوسه هاى شيطان بيرون رانده شده و در محيط پر زحمت و مملو از مشقتى قرار خواهد گرفت ، درست است كه آدم پيامبر بود و معصوم از گناه ولى چنانكه خواهيم گفت هر گاه ترك اولى از پيامبر سر زند خداوند نسبت به او سخت مى گيرد، همانند گناهى كه از افراد عادى سر بزند و اين جريمه سنگينى بود كه آدم در برابر آن نافرمانى پرداخت .
نكته ها
1- بهشت آدم كدام بهشت بود؟
در پاسخ اين پرسش بايد به اين نكته توجه داشت كه گرچه بعضى آنرا بهشت موعود نيكان و پاكان مى دانند، ولى ظاهر اين است كه آن بهشت نبود. بلكه يكى از باغهاى پر نعمت و روح افزاى يكى از مناطق سر سبز زمين بوده است .
زيرا اولا بهشت موعود قيامت ، نعمت جاودانى است كه در آيات بسيارى از قرآن به اين جاودانگى بودنش اشاره شده ، و بيرون رفتن از آن ممكن نيست و ثانيا ابليس آلوده و بى ايمان را در آن بهشت راهى نخواهد بود، نه وسوسه هاى شيطانى است و نه نافرمانى خدا.
ثالثا در رواياتى كه از طرق اهل بيت (عليهمالسلام ) به ما رسيده اين موضوع صريحا آمده است .
يكى از راويان حديث مى گويد از امام صادق (عليه السلام ) راجع به بهشت آدم پرسيدم امام (عليه السلام ) در جواب فرمود: باغى از باغهاى دنيا بود كه خورشيد و ماه بر آن مى تابيد، و اگر بهشت جاودان بود هرگز آدم از آن بيرون رانده نمى شد (جنة من جنات الدنيا يطلع فيها الشمس و القمر و لو كان من جنان الاخرة ما خرج منها ابدا).
و از اينجا روشن مى شود كه منظور از هبوط و نزول آدم به زمين نزول مقامى است نه مكانى يعنى از مقام ارجمند خود و از آن بهشت سر سبز پائين آمد.
اين احتمال نيز داده شده كه اين بهشت در يكى از كرات آسمانى بوده است هر چند بهشت جاويدان نبوده ، در بعضى از روايات اسلامى نيز اشاره به بودن اين بهشت در آسمان شده است ولى ممكن است كلمه سماء (آسمان ) در اين گونه روايات اشاره به مقام بالا باشد نه (مكان بالا).
ولى بهر حال شواهد فراوانى نشان مى دهد كه اين بهشت غير از بهشت سراى ديگر است چرا كه آن پايان سير انسان است و اين آغاز سير او بود، اين مقدمه اعمال و برنامه هاى او است و آن نتيجه اعمال و برنامه هايش .
2- گناه آدم چه بود ؟
روشن است آدم با آن مقامى كه خدا در آيات گذشته براى او بيان كرد مقام والائى از نظر معرفت و تقوا داشت ، او نماينده خدا در زمين بود او معلم فرشتگان بود، او مسجود ملائكه بزرگ خدا گرديد، اين آدم با اين امتيازات مسلما گناه نمى كند، بعلاوه مى دانيم او پيامبر بود و هر پيامبرى معصوم است .
لذا اين سؤ ال مطرح مى شود آنچه از آدم سر زد چه بود.
در اينجا سه تفسير وجود دارد كه مكمل يكديگرند:
1- آنچه آدم مرتكب شد ترك اولى و يا به عبارت ديگر گناه نسبى بود نه گناه مطلق .
گناه مطلق گناهانى است كه از هر كس سر زند گناه است و درخور مجازات (مانند شرك و كفر و ظلم و تجاوز) و گناه نسبى آن است كه گاه بعضى اعمال مباح و يا حتى مستحب درخور مقام افراد بزرگ نيست ، آنها بايد از اين اعمال چشم بپوشند، و به كار مهمتر پردازند، در غير اين صورت ترك اولى كرده اند، فى المثل نمازى را كه ما مى خوانيم قسمتى از آن با حضور قلب و قسمتى بى حضور قلب مى گذرد درخور شاءن ما است ، اين نماز هرگز درخور مقام شخصى همچون پيامبر و على (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيست ، او بايد سراسر نمازش غرق در حضور در پيشگاه خدا باشد، و اگر غير اين كند حرامى مرتكب نشده اما ترك اولى كرده است .
آدم نيز سزاوار بود از آن درخت نخورد هر چند براى او ممنوع نبود بلكه مكروه بود.
2- نهى خداوند در اينجا نهى ارشادى است ، يعنى همانند دستور طبيب كه مى گويد: فلان غذا را نخور كه بيمار مى شوى خداوند نيز به آدم فرمود اگر از درخت ممنوع بخورى از بهشت بيرون خواهى رفت ، و به درد و رنج خواهى افتاد، بنابراين آدم مخالفت فرمان خدا نكرد، بلكه مخالفت نهى ارشادى كرد.
3- اساسا بهشت جاى تكليف نبود بلكه دورانى بود براى آزمايش و آمادگى آدم براى آمدن در روى زمين و اين نهى تنها جنبه آزمايشى داشت .
3- مقايسه معارف قرآن با تورات
طبق آيات فوق بزرگترين افتخار و نقطه قوت ، در وجود آدم ، كه او را به عنوان يك برگزيده آفرينش مى توان معرفى نمود، و به همين دليل مسجود فرشتگان شد همان آگاهى او از (علم الاسماء) و اطلاع از (حقائق و اسرار آفرينش و جهان هستى ) بود.
پيدا است آدم بخاطر اين علوم آفريده شد، و فرزندان آدم اگر بخواهند تكامل پيدا كنند بايد هر چه بيشتر از اين علوم بهره گيرند، تكامل بيشتر هر كدام از آنها نسبت مستقيم با معلومات آنها از اسرار آفرينش دارد.
آرى قرآن با صراحت تمام عظمت مقام آدم را در اينها مى داند، ولى در تورات چنانكه مى خوانيم ، سر بيرون رانده شدن آدم از بهشت و گناه بزرگ او را توجه به علم و دانش و دانستن نيك و بد مى داند!.
در فصل دوم (سفر تكوين ) از تورات آمده است : (پس خداوند خدا، آدم را از خاك زمينى صورت داد و نسيم حيات را بر دماغش دميد، و آدم جان زنده شد.
و خداوند خدا، هر درخت خوشنما و بخوردن نيكو، از زمين رويانيد، و هم درخت (حيات ) در وسط باغ و درخت دانستن نيك و بد را ... و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت كه از تمامى درختان باغ مختارى كه بخورى ، اما از درخت (دانستن نيك و بد) مخور چه در روز خوردنت از آن مستوجب مرگ مى شوى ! ...)
و در فصل سوم چنين آمده است :
(و آواز خداوند خدا را شنيدند كه به هنگام نسيم روز در باغ مى خراميد و آدم و زنش خويشتن را از حضور خداوند خدا، در ميان درختان باغ پنهان كردند)!!
و خداوند خدا آدم را آواز كرده ، وى را گفت كه كجائى ؟
او ديگر جواب گفت كه آواز تو را در باغ شنيدم و ترسيدم ، زيرا كه برهنه ام !
به جهت آن پنهان شدم !
و خدا به او گفت كه تو را كه گفت كه برهنه اى ؟ آيا از درختى كه تو را امر كردم كه نخورى خوردى ؟!.
و آدم گفت زنى كه از براى بودن با من دادى او از آن درخت به من داد كه خوردم ! ...
و خداوند خدا گفت كه اينك آدم نظر به دانستن نيك و بد چون يكى از ما شده است ، پس حال مبادا كه دست خود را دراز كرده و هم از (درخت حيات ) بگيرد و خورده دائما زنده ماند!
پس از آن سبب خداوند خدا او را از باغ عدن راند، تا آنكه در زمينى كه از آن گرفته شده بود فلاحت نمايد! ...)
همانطور كه مشاهده فرموديد اين افسانه زننده كه در تورات كنونى به عنوان يك واقعيت تاريخى آمده است علت اصلى اخراج آدم را از بهشت ، و گناه بزرگ او را توجه به علم و دانش و دانستن نيك و بد مى داند.
و چنانچه آدم دست به شجره نيك و بد دراز نمى كرد تا ابد در جهل باقى مى ماند تا آنجا كه حتى نداند برهنه بودن زشت و ناپسند است ، و براى همى شه در بهشت باقى مى ماند.
به اين ترتيب مسلما آدم نبايد از كار خود پشيمان شده باشد زيرا از دست دادن بهشتى كه شرط بقاى در آن ندانستن نيك و بد است ، در برابر بدست آوردن علم و دانش تجارت پر سودى محسوب مى گردد، چرا آدم از اين تجارت نگران و پشيمان باشد؟
بنابراين افسانه تورات درست در نقطه مقابل قرآن كه ارزش مقام انسان و سر آفرينش او را در علم الاسماء معرفى كرده قرار دارد.
از اين گذشته در افسانه مزبور مطالب زننده عجيبى درباره خداوند و يا
مخلوقات او ديده مى شود كه هر يك از ديگرى حيرت انگيزتر است و آن عبارت است از:
1- نسبت دادن دروغ به خدا (چنانكه در جمله شماره 17 فصل دوم مى گويد: خداوند گفت از آن درخت نخوريد كه مى ميريد در حالى كه نمى مردند بلكه دانا مى شدند).
2- نسبت بخل به خداوند ( چنانكه در جمله 22 فصل سوم مى گويد: كه خدا نمى خواست آدم و حوا از درخت علم و حيات بخورند و دانا شوند و زندگى جاويدان پيدا كنند ).
3- امكان وجود شريك براى خداوند (چنانكه در همان جمله مى گويد: آدم پس از خوردن از درخت نيك و بد همچون يكى از ما خدايان شده است ).
4- نسبت حسد به خداوند (چنانكه از همان جمله استفاده مى شود كه خداوند بر اين علم و دانشى كه براى آدم پيدا شده بود رشك برد!).
5- نسبت جسم به خداوند (چنانكه از فصل سوم استفاده مى شود كه خداوند به هنگام صبح در خيابانهاى بهشت مى خراميد)!
6- خداوند از حوادثى كه در نزديكى او مى گذرد بى خبر است ! (چنانكه در جمله 9 مى گويد صدا زد آدم كجائى و آنها در لابلاى درختان خود را از چشم خداوند پنهان كرده بودند).
(البته نبايد فراموش كرد كه اين افسانه هاى دروغين از نخست در تورات نبوده و بعدا به آن افزوده شده است ).
4- مقصود از شيطان در قرآن چيست ؟
كلمه (شيطان ) از ماده (شطن ) گرفته شده ، و (شاطن ) به معنى (خبيث و پست ) آمده است و شيطان به موجود سركش و متمرد اطلاق مى شود، اعم از انسان
و يا جن و يا جنبندگان ديگر، و به معنى روح شرير و دور از حق ، نيز آمده است ، كه در حقيقت همه اينها به يك قدر مشترك بازگشت مى كنند.
بايد دانست كه (شيطان ) اسم عام (اسم جنس ) است ، در حالى كه ابليس اسم خاص (علم ) مى باشد، و به عبارت ديگر شيطان به هر موجود موذى و منحرف كننده و طاغى و سركش ، خواه انسانى يا غير انسانى مى گويند، و ابليس نام آن شيطان است كه آدم را فريب داد و اكنون هم با لشكر و جنود خود در كمين آدميان است .
از موارد استعمال اين كلمه در قرآن نيز بر مى آيد كه شيطان به موجود موذى و مضر گفته مى شود، موجودى كه از راه راست بر كنار بوده و در صدد آزار ديگران است ، موجودى كه سعى مى كند ايجاد دودستگى نمايد، و اختلاف و فساد به راه اندازد، چنانكه مى خوانيم :
(انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوة و البغضاء، ..)
(شيطان مى خواهد بين شما دشمنى و بغض و كينه ايجاد كند .... ).
با توجه به اينكه كلمه يريد فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد حاكى از اين معنى است كه اين اراده ، اراده همى شگى شيطان است .
و از طرفى مى بينيم كه در قرآن نيز شيطان به موجود خاصى اطلاق نشده ، بلكه حتى به انسانهاى شرور و مفسد نيز اطلاق گرديده است . آنجا كه مى خوانيم : (و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا شياطين الانس و الجن ) (بدينگونه ما براى هر پيامبرى دشمنى از شيطانهاى انسانى و يا جن قرار داديم ).
و اينكه به ابليس هم شيطان اطلاق شده بخاطر فساد و شرارتى است كه در او وجود دارد.
علاوه بر اينها گاهى كلمه شيطان بر (ميكروبها) نيز اطلاق شده :
به عنوان نمونه امير مؤ منان (عليه السلام ) مى فرمايد، (لا تشربوا الماء من ثلمة الاناء و لا من عروته ، فان الشيطان يقعد على العروة و الثلمة ): (از قسمت شكسته و طرف دستگيره ظرف ، آب نخوريد، زيرا شيطان بر روى دستگيره و قسمت شكسته شده ظرف مى نشيند).
و نيز امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: (و لا يشرب من اذن الكوز، و لا من كسره ان كان فيه فانه مشرب الشياطين ) از دستگيره و قسمت شكسته كوزه آب مخوريد كه جايگاه آشاميدن شيطانها است .
از قول پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى خوانيم : (موهاى شارب (سبيل ) خويش را بلند مگذاريد، زيرا شيطان آنرا محيط امن براى زندگى خويش قرار مى دهد و در آنجا پنهان مى گردد)!
به اين ترتيب روشن شد كه يكى از معانى شيطان ميكروبهاى زيانبخش و مضر است .
ولى بديهى است منظور اين نيست كه : شيطان در همه جا به اين معنى باشد، بلكه منظور اين است كه شيطان معانى مختلفى دارد، كه يكى از مصداقهاى روشن آن ابليس و لشكريان و اعوان او است : و مصداق ديگر آن انسانهاى مفسد و منحرف كننده ، و احيانا در پاره اى از موارد به معنى ميكروبهاى موذى آمده است (دقت كنيد).
5- خدا چرا شيطان را آفريد؟ بسيارى مى پرسند شيطان كه موجود اغواگرى است اصلاچرا آفريده شد و فلسفه وجود او چيست ؟! در پاسخ مى گوئيم :
اولا: خداوند شيطان را، شيطان نيافريد، به اين دليل كه سالها همنشين
فرشتگان و بر فطرت پاك بود، ولى بعد از آزادى خود سوء استفاده كرد و بناى طغيان و سركشى گذارد، پس او در آغاز پاك آفريده شد و انحرافش بر اثر خواست خودش بود.
ثانيا: از نظر سازمان آفرينش وجود شيطان براى افراد با ايمان و آنها كه مى خواهند راه حق را بپويند زيانبخش ‍ نيست ، بلكه وسيله پيشرفت و تكامل آنها است ، چه اينكه پيشرفت و ترقى و تكامل ، همواره در ميان تضادها صورت مى گيرد.
به عبارت روشنتر: انسان تا در برابر دشمن نيرومندى قرار نگيرد هرگز نيروها و نبوغ خود را بسيج نمى كند و بكار نمى اندازد، همين وجود دشمن نيرومند سبب تحرك و جنبش هر چه بيشتر انسان و در نتيجه ترقى و تكامل او مى شود.
يكى از فلاسفه بزرگ تاريخ معاصر (تواين بى ) مى گويد: (هيچ تمدن درخشانى در جهان پيدا نشد، مگر اين كه ، ملتى مورد هجوم يك نيروى خارجى قرار گرفت و بر اثر اين تهاجم نبوغ و استعداد خود را بكار انداخت و آنچنان تمدن درخشانى را پى ريزى كرد).

آيه و ترجمه


فتلقى ءادم من ربه كلمت فتاب عليه انه هو التواب الرحيم (37)
قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون (38)
و الذين كفروا و كذبوا بايتنا اولئك اصحب النار هم فيها خلدون (39)




ترجمه :

37- سپس آدم از پروردگار خود كلماتى دريافت داشت (و با آنها توبه كرد) و خداوند توبه او را پذيرفت ، خداوند تواب و رحيم است .
38- گفتيم همگى از آن (به زمين ) فرود آئيد هرگاه هدايتى از طرف من براى شما آمد كسانى كه از آن پيروى كنند نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى شوند.
39- و كسانى كه كافر شوند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخند و همى شه در آن خواهند بود

تفسير:
بازگشت آدم به سوى خدا
بعد از ماجراى وسوسه ابليس و دستور خروج آدم از بهشت ، آدم متوجه شد راستى به خويشتن ستم كرده ، و از آن محيط آرام و پرنعمت ، بر اثر فريب شيطان بيرون رانده شده ، و در محيط پرزحمت و مشقت بار زمين قرار خواهد گرفت ، در اينجا آدم به فكر جبران خطاى خويش افتاد و با تمام جان و دل متوجه پروردگار شد، توجهى آميخته با كوهى از ندامت و حسرت
لطف خدا نيز در اين موقع به يارى او شتافت و چنانكه قرآن در آيات فوق مى گويد: (آدم از پروردگار خود كلماتى دريافت داشت ، سخنانى مؤ ثر و دگرگون كننده ، و با آن توبه كرد و خدا نيز توبه او را پذيرفت ) (فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه ).
چرا كه او تواب و رحيم است . (انه هو التواب الرحيم )
(توبه ) در اصل به معنى بازگشت است ، و در لسان قرآن به معنى بازگشت از گناه مى آيد، اين در صورتى است كه به شخص گنهكار نسبت داده شود، ولى گاه اين كلمه به خدا نسبت داده مى شود، در آنجا به معنى بازگشت به رحمت است ، يعنى رحمتى را كه به خاطر ارتكاب گناه از بنده سلب كرده بود بعد از بازگشت او به خط اطاعت و بندگى به او باز مى گرداند، و به همين جهت در مورد خدا تعبير به تواب (بسيار بازگشت كننده به رحمت ) مى شود.
و به تعبير ديگر توبه لفظى است مشترك ، ميان خدا و بندگان ، هنگامى كه بندگان به آن توصيف شوند مفهومش اين است كه به سوى خدا بازگشته اند زيرا هر گنهكارى در حقيقت از پروردگارش فرار كرده ، هنگامى كه توبه مى كند به سوى او باز مى گردد.
خداوند نيز در حالت عصيان بندگان گوئى از آنها روى گردان مى شود، هنگامى كه خداوند به توبه توصيف مى شود، مفهومش اين است كه نظر لطف و رحمت و محبتش را به آنها باز مى گرداند.
درست است كه آدم در حقيقت كار حرامى انجام نداده بود، ولى همين ترك
اولى نسبت به او عصيان محسوب مى شد، او به سرعت متوجه وضع خود شد و به سوى پروردگارش ‍ بازگشت .
در اينكه منظور از (كلمات ) چه بوده در پايان اين بحث سخن خواهيم گفت .
به هر حال آنچه نمى بايست بشود يا مى بايست بشود شد، و با اينكه توبه آدم پذيرفته گرديد، ولى اثر وضعى كار او كه هبوط به زمين بود تغيير نيافت ، و چنانكه آيات فوق مى گويد: (ما به آنها گفتيم : همگى (آدم و حوا) به زمين فرود آئيد، هر گاه از جانب ما هدايتى براى شما آيد كسانى كه از آن پيروى كنند، نه ترسى دارند و نه اندوهگين خواهند شد) (قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ).
(ولى آنان كه كافر شوند و آيات ما را تكذيب كنند براى همى شه در آتش دوزخ خواهند ماند (والذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ).
نكته ها
1- كلماتى كه خدا بر آدم القا كرد چه بود؟
در اينكه (كلمات ) و سخنانى را كه خدا براى توبه به آدم تعليم داد چه سخنانى بوده است در ميان مفسران گفتگو است .
معروف اين است كه همان جملات سوره اعراف آيه 23 مى باشد: قالا ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين ): (گفتند: خداوندا ما بر خود ستم كرديم ، اگر تو ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران
خواهيم بود).
بعضى گفته اند منظور از كلمات ، اين دعا و نيايش بوده است :
اللهم لا اله الا انت سبحانك و بحمدك رب انى ظلمت نفسى فاغفر لى انك خير الغافرين .
اللهم لا اله الا انت سبحانك و بحمدك رب انى ظلمت نفسى فارحمنى انك خير الراحمين .
اللهم لا اله الا انت سبحانك و بحمدك رب انى ظلمت نفسى فتب على انك انت التو الرحيم .
پروردگارا! معبودى جز تو نيست ، پاك و منزهى ، تو را ستايش مى كنم ، من به خود ستم كردم مرا ببخش كه بهترين بخشندگانى .
خداوندا! معبودى جز تو نيست ، پاك و منزهى ، تو را ستايش مى كنم ، من به خود ستم كردم بر من رحم كن كه بهترين رحم كنندگانى .
بارالها! معبودى جز تو نيست ، پاك و منزهى ، تو را حمد مى گويم ، من به خويش ستم كردم رحمتت را شامل حال من كن و توبه ام را بپذير كه تو تواب و رحيمى ).
اين موضوع در روايتى از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده است .
نظير همين تعبيرات در آيات ديگر قرآن در مورد يونس (عليه السلام ) و موسى (عليه السلام ) مى خوانيم ، يونس به هنگام درخواست بخشش از خدا مى گويد: سبحانك انى كنت من الظالمين (خداوندا منزهى من از كسانى هستم كه به خود ستم كرده ام ).
درباره حضرت موسى (عليه السلام ) مى خوانيم : قال رب انى ظلمت نفسى فاغفر لى فغفر له : (گفت : پروردگارا من به خود ستم كردم مرا ببخش و خدا او را بخشيد).
در روايات متعددى كه از طرق اهل بيت (عليهمالسلام ) وارد شده است مى خوانيم : كه مقصود از كلمات تعليم اسماء بهترين مخلوق خدا يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام ) بوده است ، و آدم با توسل به اين كلمات از درگاه خداوند تقاضاى بخشش نمود و خدا او را بخشيد.
اين تفسيرهاى سه گانه هيچگونه منافاتى با هم ندارد، چرا كه ممكن است مجموع اين كلمات به آدم ، تعليم شده باشد تا با توجه به حقيقت و عمق باطن آنها انقلاب روحى تمام عيار، براى او حاصل گرديده و خدا او را مشمول لطف و هدايتش قرار دهد.
2- چرا جمله اهبطوا تكرار شده است ؟
در آيات مورد بحث ، و آيات پيش از آن خوانديم كه قبل از توبه و بعد از توبه به آدم و همسرش حوا خطاب شده به زمين فرود آئيد، در اينكه اين تكرار براى تاءكيد است يا اشاره به دو مطلب ديگر در ميان مفسران گفتگو است ، ولى ظاهر اين است كه جمله دوم اشاره به اين واقعيت باشد كه آدم گمان نكند با پذيرش توبه او هبوط به زمين منتفى شده است ، بلكه او اين راه را بايد برود! يا به اين جهت كه از اول براى اين هدف آفريده شده بود، و يا به خاطر اينكه اين هبوط اثر وضعى عمل او بوده است ، اين اثر وضعى با توبه دگرگون نمى شود.
3- مخاطب در اهبطوا كيست ؟
(اهبطوا) به صيغه جمع آمده است در حالى كه آدم و حوا كه مخاطب اصلى اين سخن بودند دو نفر بيشتر نبودند و بايد صيغه تثنيه آورده شود، اما به خاطر اينكه هبوط آدم و حوا به زمين نتيجه اش اين بود كه فرزندان و نسلهاى آنها نيز در زمين ساكن خواهند شد، به صورت صيغه جمع آمده است .

آيه و ترجمه


يابنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم و اوفوا بعهدى اوف بعهدكم و ايى فارهبون (40)




ترجمه :

40- اى فرزندان اسرائيل نعمتهائى را كه به شما ارزانى داشتم به خاطر بياوريد، و به پيمانى كه با من بسته ايد وفا كنيد، تا من نيز به پيمان شما وفا كنم ، (و در راه انجام وظيفه و عمل به پيمانها) تنها از من بترسيد.

تفسير:
ياد نعمت هاى خدا
داستان خلافت آدم در زمين و بزرگداشت او از سوى فرشتگان ، و سپس فراموش كردن پيمان الهى و خارج شدن او از بهشت و همچنين توبه او را در آيات گذشته شنيديم ، و از اين ماجرا اين اصل اساسى روشن شد كه در اين جهان ، همواره دو نيروى مختلف حق و باطل در برابر هم قرار دارند و مشغول مبارزه اند، آنكس كه تابع شيطان شود، راه باطل را انتخاب كند، سرانجامش دور شدن از بهشت و سعادت و گرفتارى در رنج و درد است ، و به دنبال آن پشيمانى .
به عكس ، آنها كه خط فرمان پروردگار را بدون اعتنا به وسوسه هاى شياطين و باطلگرايان ادامه دهند، پاك و آسوده از درد و رنج خواهند زيست .
و از آنجا كه داستان نجات بنى اسرائيل از چنگال فرعونيان و خلافت آنها در زمين ، سپس فراموش كردن پيمان الهى و گرفتار شدن آنها در چنگال رنج و بدبختى ، شباهت زيادى به داستان آدم دارد، بلكه فرعى از آن اصل كلى محسوب مى شود خداوند در آيه مورد بحث و ده ها آيه بعد از آن ، فرازهاى مختلفى از زندگى بنى اسرائيل و سرنوشت آنها را بيان مى كند، تا آن درس تربيتى كه با ذكر سرنوشت آدم ، آغاز شد در اين مباحث تكميل گردد.
روى سخن را به بنى اسرائيل كرده چنين مى گويد: اى بنى اسرائيل به خاطر بياوريد نعمتهاى مرا كه به شما بخشيدم ، و به عهد من وفا كنيد تا من نيز به عهد شما وفا كنم ، و تنها از من بترسيد (يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم و اوفوا بعهدى اوف بعهدكم و اياى فارهبون )
در حقيقت اين سه دستور (يادآورى نعمتهاى بزرگ خدا، وفاى به عهد پروردگار، و ترس از نافرمانى او) اساس ‍ تمام برنامه هاى الهى را تشكيل مى دهد.
ياد نعمتهاى او انسان را به معرفت او دعوت مى كند، و حس شكرگزارى را در انسان بر مى انگيزد، سپس توجه به اين نكته كه اين نعمتها بى قيد و شرط نيست و در كنار آن خدا عهد و پيمانى گرفته ، انسان را متوجه تكاليف و مسئوليتهايش مى كند، و بعد از آن نترسيدن از هيچكس و هيچ مقام در راه انجام وظيفه سبب مى شود كه انسان همه موانع را در اين راه از پيش پاى خود بر دارد و به مسئوليتها و تعهدهايش وفا كند، چرا كه يكى از موانع مهم اين راه ترسهاى بى دليل از اين و آن است ، به خصوص در مورد بنى اسرائيل ، كه سالها زير سيطره فرعونيان قرار داشتند و ترس جزء بافت وجود آنها شده بود.
نكته ها
1- يهود در مدينه
جالب اينكه طبق تصريح بعضى از مورخان قرآن ، سوره بقره نخستين سوره اى است كه در مدينه نازل شد، و قسمت مهمى از آن درباره يهود بحث مى كند، زيرا يهود در آنجا معروفترين جمعيت پيروان اهل كتاب بودند، و قبل از ظهور پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) طبق كتب مذهبى خود انتظار چنين ظهورى را داشتند و ديگران را به آن بشارت مى دادند، از نظر اقتصادى نيز وضع آنها بسيار خوب بود، و روى هم رفته ، نفوذ عميقى در مدينه داشتند.
اما با ظهور اسلام ، اسلامى كه راه هاى منافع نامشروع آنها را مى بست و جلو
انحرافات و خودكامگيهاى آنهاى را مى گرفت ، نه تنها غالبا دعوت اسلام را نپذيرفتند، بلكه در آشكار و نهان بر ضد اسلام قيام كردند، همان مبارزه اى كه هنوز هم بعد از چهارده قرن ادامه دارد.
آيه فوق و آيات بعد نازل شد و آنها را زير شديدترين رگبار سرزنشهاى خود گرفت ، و آنچنان با ذكر دقيق قسمتهاى حساس تاريخشان آنها را تكان داد كه هر كس كمترين روح حقجوئى داشت بيدار گشت به سوى اسلام آمد، بعلاوه درس آموزندهاى بود براى همه مسلمانها.
در آيات آينده به خواست خدا فرازهائى از قبيل نجاتشان از چنگال فرعون ، شكافتن دريا و غرق شدن فرعونيان ، ميعادگاه موسى در كوه طور، گوساله پرستى بنى اسرائيل در غيبت موسى ، دستور توبه خونين و نازل شدن نعمتهاى ويژه خدا بر آنها، و مانند آن خواهيم خواند كه هر كدام درس يا درسهاى آموزندهاى در بر دارد.
2- دوازده پيمان خدا با يهود چه بود؟
آن گونه كه از آيات قرآن استفاده اين پيمان همانپرستش خداوند يگانه ، نيكى به پدر و مادر، بستگان ، يتيمان ، و مستمندان ، وخوشرفتارى با مردم ، بر پاداشتن نماز، اداى زكات ، دورى از اذيت و آزار، و خونريزىبوده است .
شاهد اين سخن آيه 83 و 84 همين سوره است :
و اذا اخذنا ميثاق بنى اسرائيل لا تعبدون الا الله و بالوالدين احسانا و ذى القربى و اليتامى و المساكين و قولوا للن حسنا و اقيموا الصلوة و آتوا الزكوة ... و اذ اخذنا ميثاقكم لا تسفكون دمائكم و لا تخرجون انفسكم من دياركم اقررتم و انتم تشهدون .
در حقيقت اين دو آيه اشاره به ده پيمان مختلف است كه خدا از يهود گرفته
بود، و با ضميمه كردن آيه 12 سوره مائده (و لقد اخذ الله ميثاق بنى اسرائيل ... و قال الله انى معكم لان اقمتم الصلوة و آتيتم الزكاة و آمنتم برسلى و عزرتموهم ...) كه دو پيمان ديگر دائر به ايمان به انبياء و تقويت آنان از آن استفاده مى شود، روشن مى گردد كه آنها در برابر آن نعمتهاى بزرگ الهى و تعهدهاى فراوانى كرده بودند و به آنها وعده داده شده بود كه اگر به اينها وفادار بمانيد در باغهائى از بهشت جاى خواهيد گرفت كه نهرها از زير قصرها و درختانش جارى است (لادخلنكم جنات تجرى من تحتها الانهار) اما متاءسفانه آنها سر انجام همه اين پيمانها را زير پا گذاردند كه هنوز هم به پيمان شكنى خويش ادامه مى دهند، در نتيجه پراكنده و دربدر شدند و تا اين پيمانشكنيها ادامه دارد، اين وضع نيز ادامه خواهد يافت ، و اگر مى بينيم چند روزى در پناه ديگران سر و صدائى دارند هرگز دليل بر پيروزيشان نيست ، و ما به خوبى مى بينيم روزى را كه فرزندان غيور اسلام ، دور از گرايشهاى نژادى و قومى تنها در سايه قرآن بپاخيزند و به اين سر و صداها خاتمه دهند.
4- خدا نيز به عهدش وفا مى كند نعمتهاى خدا هيچگاه بى قيد و شرط نيست ، در كنار هرنعمتى مسئوليتى قرار دارد و شرطى نهفته است .
در روايتى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه منظور از (اوف بعهدكم ) اين است كه من به عهد خودم وفا خواهم كرد و شما را به بهشت خواهم برد.
و اگر در قسمتى از اين حديث ايمان به ولايت على (عليه السلام ) بخشى از اين پيمان ذكر شده جاى تعجب نيست ، زيرا يكى از مواد پيمان بنى اسرائيل قبول رسالت پيامبران الهى و تقويت آنها بود، و مى دانيم قبول جانشينان آنها نيز دنباله همان مساءله رهبرى و ولايت است كه در هر زمان متناسب با آن عصر بايد تحقق يابد،
در زمان موسى عهده دار اين منصب او بود و در عصر پيامبر، پيامبر و در زمانهاى بعد على (عليه السلام ).
ضمنا جمله (اياى فارهبون ) (تنها از مجازات من بترسيد) تاءكيدى است بر اين مطلب كه در راه وفاى به عهدهاى الهى و اطاعت فرمانش از هيچ چيز و هيچكس نبايد ترس و وحشت داشت ، اين انحصار را از كلمه (اياى ) كه مقدم بر جمله (فارهبون ) است استفاده مى كنيم .
5- چرا يهوديان را بنى اسرائيل مى گويند ؟
(اسرائيل ) يكى از نامهاى يعقوب ، پدر يوسف مى باشد، در علت نامگذارى يعقوب به اين نام مورخان غير مسلمان مطالبى گفته اند كه با خرافات آميخته است .
چنانكه (قاموس كتاب مقدس ) مى نويسد: (اسرائيل به معنى كسى است كه بر خدا مظفر گشت )! وى اضافه مى كند كه اين كلمه لقب يعقوب بن اسحاق است كه در هنگام مصارعه (كشتى گرفتن ) با فرشته خدا به آن ملقب گرديد)!
همين نويسنده در ذيل كلمه (يعقوب )مى نويسد: ثبات و استقامت و ايمان خود را ظاهر ساخت ، در اين حال خداوند اسم وى را تغيير داده اسرائيل ناميد، و وعده داد كه پدر جمهور طوائف خواهد شد ... و ... بالاخره در كمال پيرى درگذشت ، و مثل يكى از سلاطين دنيا مدفون گشت ! و اسم يعقوب و اسرائيل بر تمام قومش اطلاق مى شود).
همچنين او در ذيل كلمه (اسرائيل ) مى نويسد: (و اين اسم را موارد بسيار است چنانكه گاهى قصد از نسل اسرائيل و نسل يعقوب است .)
ولى دانشمندان ما مانند مفسر معروف طبرسى در (مجمع البيان ) دراين باره
چنين مى نويسد: (اسرائيل همان يعقوب فرزند اسحاق پسر ابراهيم (عليهماالسلام ) است ) ... او مى گويد، (اسر) به معنى (عبد) وئيل (به معنى الله ) است ، و اين كلمه مجموعا معنى عبدالله را مى بخشد.
بديهى است داستان كشتى گرفتن اسرائيل با فرشته خداوند و يا با خود خداوند كه در تورات تحريف يافته كنونى ديده مى شود يك داستان ساختگى و كودكانه است كه از شاءن يك كتاب آسمانى به كلى دور است و اين خود يكى از مدارك تحريف تورات كنونى است .

آيه و ترجمه


و ءامنوا بما انزلت مصدقا لما معكم و لا تكونوا اول كافر به و لا تشتروا بايتى ثمنا قليلا و ايى فاتقون (41)
و لا تلبسوا الحق بالبطل و تكتموا الحق و انتم تعلمون (42)
و اقيموا الصلوة و ءاتوا الزكوة و اركعوا مع الركعين (43)




ترجمه :

41- و به آنچه نازل كرده ام (قرآن ) ايمان بياوريد كه نشانه هاى آن با آنچه در كتابهاى شما است كاملا مطابقت دارد، و نخستين كافر به آن نباشيد، و آيات مرا به بهاى ناچيزى نفروشيد (به خاطر در آمد مختصرى نشانه هاى قرآن و پيامبر اسلام را كه در كتب شما موجود است پنهان نكنيد) و تنها از من (و مخالفت دستور من ) بترسيد (نه از مردم ).
42- و حق را با باطل نياميزيد، و حقيقت را با اينكه مى دانيد كتمان نكنيد.
43- و نماز را بپا داريد و زكات را ادا كنيد، و همراه ركوع كنندگان ركوع نمائيد (و نماز را با جماعت بگذاريد).
شان نزول
بعضى از مفسران بزرگ از امام باقر (عليه السلام ) در شاءن نزول نخستين آيات مورد بحث چنين نقل كرده اند كه : (حيى بن اخطب ، و كعب بن اشرف ، و جمعى ديگر از يهود، هر سال مجلس ميهمانى (پر زرق و برقى ) از طرف يهوديان براى آنها ترتيب داده مى شد، آنها حتى راضى نبودند كه اين منفعت كوچك به خاطر قيام پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از ميان برود، به اين دليل (و دلائل ديگر) آيات تورات را كه در زمينه اوصاف پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بود تحريف كردند، اين همان (ثمن قليل ) و بهاى
كم است كه قرآن در اين آيه به آن اشاره مى كند.

تفسير:
سود پرستى يهود
به دنبال پيمانى كه خداوند از يهود گرفته بود، و از جمله آن پيمان ، ايمان به پيامبران الهى و اطاعت فرمانهاى او بود، در سه آيه مورد بحث به نه بخش از دستوراتى كه به يهود داده شده اشاره مى كند.
نخست مى فرمايد به آياتى كه بر پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نازل شده ايمان بياوريد، آياتى كه هماهنگ با اوصافى است كه در تورات شما آمده است (و آمنوا بما انزلت مصدقا لما معكم ).
قرآن مصدق كتابى است كه نزد خود شما است ، يعنى بشاراتى را كه تورات و پيامبران پيشين به پيروان خود دادند كه بعد از ما پيامبرى با چنين اوصاف ظهور خواهد كرد و كتاب آسمانيش داراى اين ويژگيها است اكنون كه مى بينيد صفات اين پيامبر و ويژگيهاى قرآن كاملا منطبق بر بشاراتى است كه در كتب شما آمده و هماهنگى همه جانبه با آن دارد چرا به آن ايمان نمى آوريد؟!.
سپس مى گويد: شما نخستين كسى نباشيد كه به اين كتاب آسمانى كفر مى ورزيد و آن را انكار مى كنيد (و لا تكونوا اول كافر به ).
يعنى اگر مشركان و بت پرستان عرب ، كافر شوند زياد عجيب نيست عجيب كفر و انكار شما است ، آنهم به عنوان پيشگامان و نخستين مخالفان ، چرا كه هم از آنها بااطلاعتريد، و اهل كتابيد و در كتب آسمانى شما اين همه بشارات درباره ظهور چنين پيامبرى داده شده ، و به همين دليل قبل از ظهورش شما نخستين مناديان او بوديد، چه شد كه بعد از اين ظهور بجاى اينكه نخستين مؤ منان باشيد نخستين كافران شديد؟.
آرى بسيار از يهوديان اصولا مردمى لجوجند، و اگر اين لجاجت نبود بايد آنها خيلى زودتر از ديگران ايمان آورده باشند.
در سومين جمله مى گويد: شما آيات مرا به بهاى اندكى نفروشيد و آن را با يك ميهمانى ساليانه معاوضه نكنيد (ولا تشتروا باياتى ثمنا قليلا).
بدون شك آيات خدا را با هيچ بهائى نبايد معاوضه كرد، چه كم باشد و چه بسيار، ولى اين جمله در حقيقت اشاره به دون همتى اين دسته از يهود است كه به خاطر منافع اندكى همه چيز را بدست فراموشى مى سپردند، و آنها كه تا آن روز از مبشران قيام پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و كتاب آسمانى او بودند، هنگامى كه منافع خويش ‍ را در خطر ديدند اين بشارتها را انكار كردند و آيات تورات را تحريف نمودند، چرا كه در صورت آشنائى مردم به حقيقت ، كاخ رياست آنها فرو مى ريخت .
اصولا اگر تمام اين جهان را به كسى بدهند تا يكى از آيات الهى را انكار كند به راستى بهاى كم و اندكى است ، زيرا اين زندگى سرانجام نابود شدنى است و سراى آخرت ابدى و جاودانى است تا چه رسد كه انسان بخواهد، اين آيات الهى را فداى منافع ناچيزى كند.
و در چهارمين دستور مى گويد: تنها از من بپرهيزيد (و اياى فاتقون ) از اين نترسيد كه روزى شما قطع شود و از اين نترسيد كه جمعى از متعصبان يهود بر ضد شما سران قيام كنند، تنها از من يعنى از مخالفت فرمان من بترسيد.
در پنجمين دستور مى فرمايد: (حق را با باطل نياميزيد) تا مردم به اشتباه بيفتند (و لا تلبسوا الحق بالباطل ).
و در ششمين دستور از كتمان حق نهى كرده مى گويد: (حق را مكتوم نداريد در حالى كه شما مى دانيد و آگاهيد) (و تكتموا الحق و انتم تعلمون ).
هم كتمان حق ، جرم و گناه است ، و هم آميختن حق و باطل كه هر دو از
نظر نتيجه ، يكسان مى باشند، حق را بگوئيد هر چند به زيان شما باشد، و باطل را با آن نياميزيد هر چند منافع زودگذرتان به خطر بيفتد.
و بالاخره هفتمين و هشتمين و نهمين دستور را به اين صورت بازگو مى كند: (نماز را بپا داريد زكات را ادا كنيد، و (عبادت دستجمعى را فراموش ننمائيد) با ركوع كنندگان ركوع نمائيد (و اقيموا الصلوة و آتوا الزكاة و اركعوا مع الراكعين ).
با اينكه دستور اخير اشاره به مساءله نماز جماعت است ، ولى از ميان تمام افعال نماز تنها ركوع را بيان كرده و مى گويد: با ركوع كنندگان ركوع كنيد اين تعبير شايد به خاطر آن باشد كه نماز يهود مطلقا داراى ركوع نبود، اين نماز مسلمانان است كه يكى از اركان اصلى آن ، ركوع محسوب مى شود.
جالب اينكه نمى گويد: نماز بخوانيد، بلكه مى گويد اقيموا الصلوة (نماز را بپا داريد) يعنى تنها خودتان نماز خوان نباشيد بلكه چنان كنيد كه آئين نماز در جامعه انسانى برپا شود، و مردم با عشق و علاقه به سوى آن بيايند.
بعضى از مفسران گفته اند تعبير به (اقيموا) اشاره به اين است كه نماز شما تنها اذكار و اوراد نباشد بلكه آن را بطور كامل بپا داريد كه مهمترين ركن آن توجه قلبى و حضور دل در پيشگاه خدا و تاءثير نماز در روح و جان آدمى است .
در حقيقت در اين سه دستور اخير، نخست پيوند فرد با خالق (نماز) بيان شده ، و سپس پيوند با مخلوق (زكات ) و سر انجام پيوند دستجمعى همه مردم با هم در راه خدا!.
نكته ها
آيا قرآن مندرجات تورات و انجيل راتصديق كرده ؟
در آيات متعددى از قرآن مجيد، اين تعبير به چشم مى خورد كه : قرآن مفاد كتب پيشين را تصديق مى كند).
از جمله در آيات مورد بحث خوانديم : (مصدقا لما معكم ) و در آيات 89 و 101 سوره بقره مى خوانيم (مصدق لما) معهم .
و در آيه 48 مائده مى فرمايد: و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب : (ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم در حالى اين كتاب كتب آسمانى پيشين را تصديق مى كند).
همين امر سبب شده كه جمعى از مبلغان يهود و مسيحى ، اين آيات را سندى بر عدم تحريف تورات و انجيل بگيرند، و بگويند: تورات و انجيل در عصر پيامبر اسلام مسلما با تورات و انجيل امروز تفاوتى پيدا نكرده ، و اگر تحريفى در تورات و انجيلها رخ داده باشد، مسلما مربوط به قبل از آن است ، و چون قرآن صحت تورات و انجيل موجود عصر پيامبر اسلام را تصديق نموده پس مسلمانان بايد اين كتب را به عنوان كتب آسمانى دست نخورده به رسميت بشناسند.
پاسخ
آيات مختلفى از قرآن گواهى مى دهد كه نشانه هاى پيامبر اسلام و آئين او در همان كتابهاى محرف كه در دست يهود و نصارى در آن زمان بوده وجود داشته است ، زيرا مسلم است كه منظور از تحريف اين كتب آسمانى اين نيست كه تمام كتابهاى موجود باطل و بر خلاف واقع مى باشد، بلكه قسمتى از تورات و انجيل واقعى در لابلاى همين كتب وجود داشته و دارد، و نشانه هاى پيامبر اسلام ، در همين كتب و يا سائر كتابهاى مذهبى كه در دست يهود و نصارى بوده ، وجود داشته است
(و الان هم بشاراتى در آنها هست ).
به اين ترتيب ظهور پيغمبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و كتاب آسمانى او عملا تمام آن نشانه ها را تصديق مى نموده زيرا با آن مطابقت داشته است .
بنابراين معنى تصديق قرآن نسبت به تورات و انجيل اين است كه صفات و ويژگيهاى پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و قرآن با نشانه هائى كه در تورات و انجيل آمده مطابقت كامل دارد.
استعمال واژه تصديق در معنى مطابقت در آيات ديگر قرآن نيز مشاهده مى شود، از جمله در آيه 105 سوره صافات به ابراهيم (عليه السلام ) مى گويد: قد صدقت الرويا (تو تصديق خواب خود نمودى ) يعنى عمل تو مطابق خوابى است كه ديده اى ، و در آيه 157 سوره اعراف چنين مى خوانيم .
الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التوراة و الانجيل ... اين معنى صريحا بيان شده ، يعنى اوصافى كه در او مى بينند مطابق است با آنچه در تورات يافته اند.
در هر حال آيات فوق چيزى جز تصديق كردن عملى قرآن و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نسبت به نشانه هاى حقانيت او كه در كتب گذشته بوده است نيست ، و دلالتى بر تصديق تمام مندرجات تورات و انجيل ندارد بعلاوه آيات متعددى از قرآن حكايت از اين مى كند كه آنها آيات تورات و انجيل را تحريف نمودند، اين خود شاهد زنده اى است بر گفتار بالا.
شاهد زنده ديگر:
(فخر الاسلام ) مؤ لف كتاب (انيس الاعلام ) كه خود يكى از كشيشان بنام مسيحى بوده ، و تحصيلات خود را نزد كشيشان مسيحى به پايان رسانيده است و به مقام ارجمندى از نظر آنان نائل آمده در مقدمه اين كتاب ماجراى عجيب اسلام آوردن خود را چنين شرح مى دهد: ..
(...بعد از تجسس بسيار و زحمات فوق العاده و گردش در شهرها خدمت
كشيش والا مقامى رسيدم ، كه از نظر زهد و تقوا ممتاز بود، فرقه كاتوليك از سلاطين و غيره سؤ الات دينى خود را به او مراجعه مى كردند، من نزد او مدتى مذاهب مختلفه نصارا را فرا مى گرفتم ، او شاگردان فراوانى داشت ، ولى در ميان همه به من علاقه خاصى داشت . كليدهاى منزل ... همه در دست من بود فقط كليد يكى از صندوقخانه ها را پيش خود نگاه داشته بود ...
در اين بين روزى كشيش مزبور را عارضه اى رخ داد به من گفت به شاگردها بگو: حال تدريس ندارم . وقتى نزد شاگردان آمدم ديدم مشغول بحثند، اين بحث منجر به معنى لفظ (فارقليطا) در سريانى و (پريكلتوس ) به زبان يونانى ... جدال آنها به طول انجاميد، هر كسى راءيى داشت ...
پس از بازگشت ، استاد پرسيد: امروز چه مباحثه كرديد؟! من اختلاف آنها را در لفظ (فارقليطا) از براى او تقرير كردم ...گفت : تو كداميك از اقوال را انتخاب كرده اى ؟
گفتم مختار فلان مفسر را اختيار كرده ام .
كشيش گفت : تقصير نكرده اى ، و لكن حق و واقع خلاف همه اين اقوال است ، زيرا حقيقت اين را نمى دانند مگر راسخان فى العلم ، از آنها هم تعداد كمى با آن حقيقت آشنا هستند، من اصرار كردم كه معنى آن را برايم بگوئيد، وى سخت گريست و گفت : هيچ چيز را از تو مضايقه نمى كنم ... در فرا گرفتن معنى اسم اثر بزرگى است ، ولى به مجرد انتشار، من و تو را خواهند كشت ! چنانچه عهد كنى به كسى نگوئى اين معنى را اظهار مى كنم ... من به تمام مقدسات قسم خوردم كه نام او را فاش نكنم ، پس گفت : اين اسم از اسماء پيامبر مسلمين است و به معنى (احمد) و (محمد) است .
پس از آن كليد آن اطاق كوچك را به من داد و گفت : در فلان صندوق را باز كن و فلان و فلان كتاب را بياور، كتابها را نزد او آوردم ، اين دو كتاب به خط
يونانى و سريانى پيش از ظهور پيامبر اسلام بر پوست نوشته شده بود
در هر دو كتاب لفظ (فارقليطا) را به معنى ، احمد و محمد، ترجمه نموده بودند سپس استاد اضافه كرد: علماء نصارا قبل از ظهور او اختلافى نداشتند كه (فارقليطا) به معنى (احمد و محمد) است ، ولى بعد از ظهور محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) براى بقاى رياست خود و استفاده مادى ، آن را تاءويل كردند و معنى ديگر براى آن اختراع نمودند و آن معنى قطعا منظور صاحب انجيل نبوده است .
سؤ ال كردم درباره دين نصارا چه مى گوئى ؟ گفت با آمدن دين اسلام منسوخ است ، اين لفظ را سه بار تكرار نمود پس گفتم :
در اين زمان طريقه نجات و صراط مستقيم ... كدام است ؟ گفت : منحصر است در متابعت محمد (صلى اللّه عل آله و سلم ). گفتم : آيا تابعان او از اهل نجاتند؟ گفت : اى و الله (سه بار تكرار كرد) ... سپس استاد گريه كرد و من بسيار گريستم گفت : اگر آخرت و نجات مى خواهى البته بايد دين حق را قبول نمائى ... و من همى شه تو را د مى كنم ، به شرط اينكه در روز قيامت شاهد باشى كه در باطن مسلمان و از تابعان حضرت محمد (صلى اللّه عليه آ سلم ) هستم ، ... هيچ شكى نيست كه امروز بر روى زمين دين اسلام دين خداست ...(ص )
چنانكه ملاحظه مى كنيد طبق اين سند علماى اهل كتاب پس از ظهور پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به خاطر منافع شخصى خود، نام و نشانه هاى او را طور ديگرى تفسير و توجيه كردند.

آيه و ترجمه


ا تامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم و انتم تتلون الكتب ا فلا تعقلون (44)
و استعينوا بالصبر و الصلوة و انها لكبيرة الا على الخشعين (45)
الذين يظنون انهم ملقوا ربهم و انهم اليه رجعون (46)




ترجمه :

44- آيا مردم را به نيكى (و ايمان به پيامبرى كه صفات او آشكارا در تورات آمده ) دعوت مى كنيد، اما خودتان را فراموش مى نمائيد با اينكه شما خودتان كتاب (آسمانى ) را مى خوانيد، آيا هيچ فكر نمى كنيد؟
45- از صبر و نماز يارى جوئيد (و با استقامت و كنترل هوسهاى درونى و توجه به پروردگار نيرو بگيريد) و اين كار جز براى خاشعان گران است .
46- آنها كه ايمان دارند خداى خود را ملاقات مى كنند و به سوى او باز مى گردند.

تفسير:
به ديگران توصيه مى كنيد اما خودتان چرا؟
گر چه روى سخن در آيات فوق همچون آيات قبل و بعد، به بنى اسرائيل است ، ولى مسلما مفهوم آن گسترده است و ديگران را نيز شامل مى شود.
به گفته مفسر معروف (طبرسى ) در (مجمع البيان ) علما و دانشمندان يهود قبل از بعثت محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مردم را به ايمان به وى دعوت مى كردند و بشارت ظهورش را مى دادند ولى خود هنگام ظهور آن حضرت از ايمان آوردن خوددارى كردند.
و نيز همان مفسر بزرگ نقل مى كند كه بعضى از علماى يهود به بستگان خود كه اسلام آورده بودند توصيه مى كردند به ايمان خويش باقى و ثابت بمانند ولى خودشان ايمان نمى آورند.
لذا نخستين آيه مورد بحث آنها را بر اين كار مذمت كرده مى گويد(آيا مردم را به نيكى دعوت مى كنيد ولى خودتان را فراموش مى نمائيد)(اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم ).
با اينكه كتاب آسمانى را مى خوانيد آيا هيچ فكر نمى كنيد(و انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون )
اصولا يك برنامه اساسى مخصوصا براى علماء و مبلغين و داعيان راه حق اين است كه بيش از سخن ، مردم را با عمل خود تبليغ كنند همانگونه كه در حديث معروف از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم : (كونوا دعاة الناس ‍ باعمالكم و لا تكونوا دعاة بالسنتكم ) (مردم را با عمل خود به نيكيها دعوت كنيد نه با زبان خود.)
تاءثير عميق (دعوت عملى ) از اينجا سرچشمه مى گيرد كه هرگاه شنونده بداند گوينده از دل سخن مى گويد و به گفته خويش صد در صد ايمان دارد گوش جان خود را به روى سخنانش مى گشايد و سخن كه از دل برخيزد بر دل مى نشيند، و در جان اثر مى گذارد، و بهترين نشانه ايمان گوينده به سخنش اين است كه خود قبل از ديگران عمل كند، همانگونه كه على (عليه السلام ) مى فرمايد.
ايها الناس انى و الله ما احثكم على طاعة الا و اسبقكم اليها، و لا انها كم عن معصية الا و اتناهى قبلكم عنها: (اى مردم به خدا سوگند شما را به هيچ طاعتى تشويق نمى كنم مگر قبلا خودم آنرا انجام مى دهم و از هيچ كار خلافى باز نمى دارم مگر اينكه پيش از شما از آن دورى جسته ام ).
در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم من اشد الناس عذابا يوم القيامة من وصف عدلا و عمل بغيره (از كسانى كه در روز قيامت عذابشان از همه شديدتر است كسى است كه سخن حقى بگويد و خود به غير آن عمل كند).
علماى يهود از اين مى ترسيدند كه اگر به رسالت پيامبر اسلام اعتراف كنند كاخ رياستشان فرو ريزد و عوام يهود به آنها اعتنا نكنند، لذا صفات پيامبر اسلام را كه در تورات آمده بود دگرگون جلوه دادند.
قرآن براى اينكه انسان بتواند بر اميال و خواسته هاى دل پيروز گردد و حب جاه و مقام را از سر بيرون كند در آيه بعد چنين مى گويد: از صبر و نماز يارى جوئيد و با استقامت و كنترل خويشتن بر هوسهاى درونى پيروز شويد (و استعينوا بالصبر و الصلوة ).
سپس اضافه مى كند اين كار جز براى خاشعان سنگين و گران است (و انها لكبيرة الا على الخاشعين ).
در آخرين آيه مورد بحث خاشعان را چنين معرفى مى كند (همانها كه مى دانند پروردگار خود را ملاقات خواهند كرد و به سوى او باز مى گردند) (الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم و انهم اليه راجعون ).
(يظنون ) از ماده (ظن ) گاه به معنى گمان و گاه به معنى يقين مى آيد و در اينجا مسلما به معنى ايمان و يقين قطعى است ، زيرا ايمان به لقاء الله و باز گشت به سوى او حالت خشوع و خداترسى و احساس مسئوليت را در دل انسان زنده مى كند و اين يكى از آثار تربيتى ايمان به معاد است كه همه جا در برابر انسان صحنه آن دادگاه بزرگ را مجسم مى سازد و به انجام مسئوليتها و حق و عدالت دعوت مى كند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه (ظن ) در اينجا به معنى گمان باشد، و اين در حقيقت يك نوع مبالغه و تاءكيد است كه اگر انسان فرضا به آن دادگاه بزرگ
ايمان نداشته باشد و فقط گمان كند، كافى است كه از هر گونه خلافكارى خوددارى نمايد و در واقع سرزنش به علماء يهود است كه اگر ايمان شما حتى به درجه ظن و گمان برسد باز بايد احساس مسئوليت كنيد و دست از اينگونه تحريفات برداريد.
نكته ها
1- (لقاء الله ) چيست ؟
تعبير به (لقاء الله ) در قرآن مجيد كرارا آمده است ، و همه به معنى حضور در صحنه (قيامت مى باشد، بديهى است منظور از (لقاء) و ملاقات خداوند ملاقات حسى ، مانند ملاقات افراد بشر با يكديگر نيست ، چه اينكه خداوند نه جسم است و نه رنگ و مكان دارد كه با چشم ظاهر ديده شود، بلكه منظور يا مشاهده آثار قدرت او در صحنه قيامت و پاداشها و كيفرها و نعمتها و عذابهاى او است ، چنانكه گروهى از مفسران گفته اند.
يا به معنى يك نوع شهود باطنى و قلبى است ، زيرا انسان گاه به جائى مى رسد كه گوئى خدا را با چشم دل در برابر خود مشاهده مى كند، به طورى كه هيچگونه شك و ترديدى براى او باقى نمى ماند.
اين حالت ممكن است بر اثر پاكى و تقوا و عبادت و تهذيب نفس در اين دنيا براى گروهى پيدا شود، چنانكه در نهج البلاغه مى خوانيم : يكى از دوستان دانشمند على (عليه السلام ) به نام (ذعلب يمانى ) از امام (عليه السلام ) پرسيد (هل رايت ربك ): (آيا خداى خود را ديدهاى ) ؟!
امام (عليه السلام ) فرمود افاءعبد ما لا ارى آيا خدائى را كه نبينم پرستش كنم ؟! و هنگامى كه او توضيح بيشتر خواست امام اضافه كرد: لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان ) (چشمهاى ظاهر هرگز او را مشاهده نكنند، بلكه قلبها بوسيله نور ايمان او را درك مى نمايند).
ولى اين حالت شهود باطنى در قيامت براى همگان پيدا مى شود، چرا كه آثار عظمت و قدرت خدا در آنجا آنچنان آشكار است كه هر كوردلى هم ايمان قطعى پيدا مى كند.
2- راه پيروزى بر مشكلات
براى پيشرفت و پيروزى بر مشكلات دو ركن اساسى لازم است ، يكى پايگاه نيرومند درونى و ديگر تكيه گاه محكم برونى ، در آيات فوق به اين دو ركن اساسى با تعبير (صبر) و (صلوة ) اشاره شده است : صبر آن حالت استقامت و شكيبائى و ايستادگى در جبهه مشكلات است ، و نماز پيوندى است با خدا و وسيله ارتباطى است با اين تكيه گاه محكم .
گر چه كلمه صبر در روايات فراوانى به روزه تفسير شده است ولى مسلما منحصر به روزه نيست ، بلكه ذكر روزه به عنوان يك مصداق بارز و روشن آن است ، زيرا انسان در پرتو اين عبادت بزرگ ارادهاى نيرومند و ايمانى استوار پيدا مى كند و حاكميت عقلش بر هوسهايش مسلم مى گردد.
مفسران بزرگ در تفسير اين آيه نقل كرده اند كه رسول گرامى اسلام هر گاه با مشكلى روبرو مى شد كه او را ناراحت مى كرد از نماز و روزه مدد مى گرفت .
و نيز از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: (هنگامى كه با غمى از غمهاى دنيا روبرو مى شويد وضو گرفته ، به مسجد برويد، نماز بخوانيد و دعا كنيد، زيرا خداوند دستور داده (و استعينوا بالصبر و الصلوة ).
توجه به نماز و راز و نياز با پروردگار نيروى تازهاى در انسان ايجاد مى كند و او را براى روياروئى با مشكلات نيرو مى بخشد.
در كتاب كافى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم (كان على (عليه السلام ) اذا اهاله امر فزع قام الى الصلوة ثم تلا هذه الاية و استعينوا بالصبر و الصلوة ) هنگامى كه مشكل مهمى براى على (عليه السلام ) پيش مى آمد به نماز بر مى خاست سپس اين آيه را تلاوت مى فرمود (و استعينوا بالصبر و الصلوة ).
آرى نماز انسان را به قدرت لايزالى پيوند مى دهد كه همه مشكلات براى او سهل و آسان است و همين احساس ‍ سبب مى شود كه انسان در برابر حوادث نيرومند و خونسرد باشد.

آيه و ترجمه


يبنى اسرءيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم و انى فضلتكم على العلمين (47)
و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيا و لا يقبل منها شفعة و لا يؤ خذ منها عدل و لا هم ينصرون (48)




ترجمه :

47- اى بنى اسرائيل نعمتهائى را كه به شما ارزانى داشتيم به خاطر بياوريد و نيز به ياد بياوريد كه من شما را بر جهانيان برترى بخشيدم .
48- و از آن روز بترسيد كه كسى به جاى ديگرى مجازات نمى شود، و نه شفاعت پذيرفته مى شود و نه غرامت و بدل قبول خواهد شد و نه يارى مى شوند.

تفسير:
خيالهاى باطل يهود
در اين آيات بار ديگر خداوند روى سخن را به بنى اسرائيل كرده و نعمتهاى خدا را به آنها يادآور مى شود و مى گويد: اى بنى اسرائيل نعمتهائى را كه به شما دادم بخاطر بياوريد: (يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم ).
اين نعمتها دامنه گسترده اى دارد، از نعمت هدايت و ايمان گرفته تا رهائى از چنگال فرعونيان و باز يافتن عظمت و استقلال همه را شامل مى شود .
سپس از ميان اين نعمتها به نعمت فضيلت و برترى يافتن بر مردم زمان خود كه تركيبى از نعمتهاى مختلف است اشاره كرده مى گويد: من شما را بر جهانيان برترى بخشيدم (و انى فضلتكم على العالمين ).
شايد بعضى تصور كنند كه منظور از (فضلتكم على العالمين ) اين باشد كه آنها را بر تمام جهانيان در تمام ادوار برترى بخشيده است .
ولى با توجه به ساير آيات قرآن روشن مى شود كه مقصود برترى آنها نسبت به افراد محيط و عصر خودشان است زيرا در قرآن مى خوانيم كنتم خير امة اخرجت للناس ... شما (مسلمانان ) بهترين امتى بوديد كه براى نفع انسانها آفريده شده ايد (آل عمران آيه 110).
در جاى ديگر درباره بنى اسرائيل مى خوانيم (و اورثنا القوم الذين كانوا يستضعفون مشارق الارض و مغاربها) ما اين مستضعفان را وارث مشرق و مغرب زمين كرديم (سوره اعراف آيه 137) روشن است كه بنى اسرائيل در آنزمان وارث تمام جهان نشدند پس مقصود اين است كه وارث شرق و غرب منطقه خودشان گشتند بنابر اين فضيلت آنها بر جهانيان نيز برترى نسبت به افراد همان محيط است .
در آيه بعد قرآن خط بطلانى بر خيالهاى باطل يهود مى كشد، زيرا آنها معتقد بودند كه چون نياكان و اجدادشان پيامبران خدا بودند آنها را شفاعت خواهند كرد، و يا گمان مى كردند مى توان براى گناهان فديه و بدل تهيه نمود، همانگونه كه در اين جهان متوسل به رشوه مى شدند.
قرآن مى گويد: (از آنروز بترسيد كه هيچكس بجاى ديگرى جزا داده نمى شود) (و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا).
(و نه شفاعتى (بى اذن پروردگار) پذيرفته مى شود) (و لا يقبل منها شفاعة ).
(و نه غرامت و بدلى قبول خواهد شد) (و لا يؤ خذ منها عدل ).
(و نه كسى براى يارى انسان به پا مى خيزد) (و لا هم ينصرون ).
خلاصه حاكم و قاضى آن صحنه كسى است كه جز عمل پاك را قبول نمى كند چنانكه در آيه 88 و 89 شعراء مى خوانيم : يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم (روزى كه نه مال به درد ميخورد و نه فرزندان ، مگر آنها كه
داراى روح سالم و پاك و با ايمان هستند.)
در حقيقت آيه فوق اشاره به اين است كه در اين دنيا چنين معمول است كه براى نجات مجرمان از مجازات از طرق مختلفى وارد مى شوند: گاه يك نفر جريمه ديگرى را پذيرا مى شود و آنرا اداء مى كند.
اگر اين معنى ممكن نشد متوسل به شفاعت مى گردد و اشخاصى را بر مى انگيزد كه از او شفاعت كنند.
باز اگر اينهم نشد سعى مى كنند كه با پرداختن غرامت خود را آزاد سازند.
و اگر دسترسى به اين كار هم نداشت از دوستان و ياران كمك مى گيرد تا از او دفاع كنند تا گرفتار چنگال مجازات نشود
اينها طرق مختلف فرار از مجازات در دنيا است ، ولى قرآن مى گويد: اصول حاكم بر مجازاتها در قيامت به كلى از اين امور جدا است ، و هيچ يك از اين امور در آنجا به كار نمى آيد، تنها راه نجات پناه بردن به سايه ايمان و تقوا است و استمداد از لطف پروردگار.
بررسى عقايد بت پرستان يا منحرفين اهل كتاب نشان مى دهد كه اينگونه افكار خرافى در ميان آنها كم نبوده مثلا نويسنده تفسير المنار نقل مى كند كه در بعضى از مناطق مصر بعضى از مردم خرافى وجه نقدى به غسل دهنده ميت ميدادند و آنرا اجرت نقل و انتقال به بهشت مى ناميدند.
و نيز در حالات يهود مى خوانيم كه آنها براى كفاره گناهانشان قربانى مى كردند، اگر دسترسى به قربانى بزرگ نداشتند يك جفت كبوتر قربانى مى كردند!.
در حالات اقوام پيشين كه احتمالا قبل از تاريخ زندگى مى كردند مى خوانيم
كه آنها زيور آلات و اسلحه مرده را با او دفن مى كردند تا در زندگى آيندهاش از آن بهره گيرد!.
قرآن و مساءله شفاعت
بدون شك مجازاتهاى الهى چه در اين جهان و چه در قيامت جنبه انتقامى ندارد، بلكه همه آنها در حقيقت ضامن اجرا براى اطاعت از قوانين و در نتيجه پيشرفت و تكامل انسانها است ، بنابر اين هر چيز كه اين ضامن اجراء را تضعيف كند بايد از آن احتراز جست تا جرات و جسارت بر گناه در مردم پيدا نشود.
از سوى ديگر نبايد راه بازگشت و اصلاح را بكلى بر روى گناهكاران بست بلكه بايد به آنها امكان داد كه خود را اصلاح كنند و به سوى خدا و پاكى تقوا باز گردند.
(شفاعت ) در معنى صحيحش براى حفظ همين تعادل است ، و وسيله اى است براى بازگشت گناهكاران و آلودگان ، و در معنى غلط و نادرستش موجب تشويق و جرات بر گناه است .
كسانى كه جنبه هاى مختلف شفاعت و مفاهيم صحيح آنرا از هم تفكيك نكرده اند گاه بكلى منكر مساءله شفاعت شده ، آنرا با توصيه و پارتى بازى در برابر سلاطين و حاكمان ظالم برابر مى دانند!
و گاه مانند وهابيان آيه فوق را كه مى گويد: (لا يقبل منها شفاعة ) در قيامت از كسى شفاعت پذيرفته نمى شود بدون توجه به آيات ديگر دستاويز قرار داده و به كلى شفاعت را انكار كرده اند.
به هر حال ايرادهاى مخالفان شفاعت را در چند مطلب مى توان خلاصه كرد: 1- اعتقاد به شفاعت روح سعى و تلاش را تضعيف مى كند.
2- اعتقاد به شفاعت انعكاسى از جامعه هاى عقب مانده و فئوداليته است .
3- اعتقاد به شفاعت موجب تشويق به گناه و رها كردن مسئوليتها است .
4- اعتقاد به شفاعت يك نوع شرك و چندگانه پرستى و مخالف قرآن است ! 5 اعتقاد به شفاعت مفهومش دگرگون شدن احكام خداوند و تغيير اراده و فرمان او است !
ولى بطورى كه خواهيم گفت همه اين ايرادها از آنجا ناشى شده كه شفاعت را از نظر مفهوم قرآنى با شفاعتهاى انحرافى رائج در ميان عوام مردم اشتباه كرده اند.
از آنجا كه اين مساءله هم در جهت اثبات ، و هم در جهت نفى ، داراى اهميت ويژه اى است بايد بطور مشروح از مفهوم شفاعت فلسفه شفاعت شفاعت در عالم تكوين شفاعت در قرآن و حديث شفاعت و مساءله توحيد و شرك در اينجا بحث كنيم تا هر گونه ابهامى در زمينه آيه فوق و ساير آياتى كه در آينده در زمينه شفاعت با آن برخورد خواهيم كرد بر طرف شود.
1- مفهوم واقعى شفاعت
كلمه (شفاعت ) از ريشه (شفع ) بمعنى (جفت ) (و ضم الشى ء الى مثله ) گرفته شده ، و نقطه مقابل آن (وتر) به معنى تك و تنها است ، سپس به ضميمه شدن فرد برتر و قويترى براى كمك به فرد ضعيفتر اطلاق گرديده است و اين لفظ در عرف و شرع به دو معنى متفاوت گفته مى شود:
الف شفاعت در لسان عامه به اين گفته مى شود كه شخص شفيع از موقعيت و شخصيت و نفوذ خود استفاده كرده و نظر شخص صاحب قدرتى را در مورد مجازات زيردستان خود عوض كند.
گاهى با استفاده از نفوذ خود يا وحشتى كه از نفوذ او دارند.
و زمانى با پيش كشيدن مسائل عاطفى و تحت تاثير قرار دادن عواطف طرف .
و زمان ديگرى با تغيير دادن مبانى فكرى او، درباره گناه مجرم و استحقاق او، و مانند اينها...
بطور خلاصه شفاعت طبق اين معنى هيچگونه دگرگونى در روحيات و فكر مجرم يا متهم ايجاد نمى كندتمام تاءثيرها و دگرگونيها مربوط به شخصى است كه شفاعت نزد او مى شود (دقت كنيد).
اين نوع شفاعت در بحثهاى مذهبى مطلقا معنى ندارد زيرا نه خداوند اشتباهى مى كند كه بتوان نظر او را عوض ‍ كرد، و نه عواطفى به اين معنى كه در انسان است دارد كه بتوان آن را برانگيخت ، و نه از نفوذ كسى ملاحظه مى كند و وحشتى دارد و نه پاداش و كيفرش بر محورى غير از عدالت دور مى زند.
مفهوم ديگر شفاعت بر محور دگرگونى و تغيير موضع شفاعت شونده دور ميزند، يعنى شخص شفاعت شونده موجباتى فراهم مى سازد كه از يك وضع نامطلوب و درخور كيفر بيرون آمده و به وسيله ارتباط با شفيع ، خود را در وضع مطلوبى قرار دهد كه شايسته و مستحق بخشودگى گردد، و همانطور كه خواهيم ديد ايمان به اين نوع شفاعت در واقع يك مكتب عالى تربيت و وسيله اصلاح افراد گناهكار و آلوده ، و بيدارى و آگاهى است ، و شفاعت در منطق اسلام از نوع اخير است .
و خواهيم ديد كه تمام ايرادها، خرده گيريها، و حمله ها همه متوجه تفسير اول براى شفاعت مى شود، نه مفهوم دوم كه يك معنى منطقى و معقول و سازنده است .
اين بود تفسير اجمالى شفاعت در دو شكل (تخديرى ) و (سازنده ).
2- شفاعت در عالم تكوين
آنچه در مورد شفاعت به تفسير صحيح و منطقى آن گفتيم در جهان تكوين
و آفرينش (علاوه بر عالم تشريع ) نيز فراوان ديده مى شود، نيروهاى قويتر اين جهان به نيروهاى ضعيفتر ضميمه شده و آنها را در مسير هدفهاى سازنده پيش مى برند، آفتاب ميتابد و باران مى بارد و بذرها را در دل زمين آماده مى سازد تا استعدادهاى درونى خود را به كار گيرند، و نخستين جوانه حيات را بيرون فرستند پوست دانه ها را بشكافند و از ظلمتكده خاك سر بر آورده به سوى آسمان كه از آن نيرو دريافت داشته اند پيش بروند.
اين صحنه ها در حقيقت يك نوع شفاعت تكوينى در رستاخيز زندگى و حيات است ، و اگر با اقتباس از اين الگو نوعى از شفاعت در صحنه (تشريع ) قائل شويم راه مستقيمى را پيش گرفته ايم كه توضيح آن را به زودى خواهيم خواند.
3- مدارك شفاعت
اكنون به مدارك اصلى و دست اول در مورد مساءله شفاعت مى پردازيم :
در قرآن درباره مساءله شفاعت (به همين عنوان ) در حدود 30 مورد بحث شده است (البته بحثها و اشارات ديگرى به اين مساءله بدون ذكر اين عنوان نيز ديده مى شود).
آياتى كه در قرآن پيرامون اين مساءله بحث مى كند در حقيقت به چند دسته تقسيم مى شود:
گروه اول آياتى است كه بطور مطلق شفاعت را نفى مى كند مانند: (انفقوا مما رزقناكم من قبل ان ياتى يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة ) (بقره 254) و مانند (و لا يقبل منها شفاعة ) (بقرة : 48).
در اين آيات راه هاى متصور براى نجات مجرمان غير از ايمان و عمل صالح چه از طريق پرداختن عوض مادى يا پيوند و سابقه دوستى ، و يا مساءله شفاعت نفى شده است .
در مورد بعضى از مجرمان مى خوانيم : (فما تنفعهم شفاعة الشافعين ) (مدثر48): (شفاعت شفاعت كنندگان به حال آنها سودى ندارد).
گروه دوم آياتى است كه (شفيع ) را منحصرا خدا معرفى مى كند مانند: (ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع ) (سجده : 4): غير از خدا ولى و شفيعى نداريم و قل لله الشفاعة جميعا (زمر: 44):(همه شفاعتها مخصوص خدا است )
گروه سوم آياتى است كه شفاعت را مشروط به اذن و فرمان خدا مى كند مانند: (من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ) (بقره : 255) چه كسى مى تواند جز به اذن خدا شفاعت نمايد؟ و (و لا تنفع الشفاعة عنده الا لمن اذن له ) (سباء: 23):( شفاعت جز براى كسانى كه خدا اجازه دهد سودى ندارد).
گروه چهارم آياتى است كه شرائطى براى شفاعت شونده بيان كرده است گاهى اين شرط را رضايت و خشنودى خدا معرفى مى كند مانند: (و لا يشفعون الا لمن ارتضى ) (انبياء: 28).
طبق اين آيه شفاعت شفيعان منحصرا شامل حال كسانى است كه به مقام (ارتضاء) يعنى پذيرفته شدن در پيشگاه خداوند، رسيده اند.
و گاه شرط آن را گرفتن عهد و پيمان نزد خدا معرفى مى كند مانند (لا يملكون الشفاعة الا من اتخذ عند الرحمن عهدا). (مريم : 87) (منظور از اين عهد و پيمان ايمان به خدا و پيامبران الهى است ).
و زمانى صلاحيت شفاعت شدن را از بعضى از مجرمان سلب مى كند، مانند سلب شفاعت از ظالمان در آيه زير: (ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع ): (غافر: 18). و به اين ترتيب داشتن عهد و پيمان الهى يعنى ايمان ، و رسيدن به مقام خشنودى پروردگار و پرهيز از گناهانى چون ظلم و ستم ، جزء شرائط حتمى شفاعت است .
4- شرائط گوناگون شفاعت
خلاصه اينكه آيات شفاعت بخوبى نشان مى دهد كه مساءله شفاعت از نظر منطق اسلام يك موضوع بى قيد و شرط نيست بلكه قيود و شرايطى ، از نظر جرمى كه درباره آن شفاعت از يك سو، شخص شفاعت شونده از سوى ديگر، و شخص شفاعت كننده از سوى سوم دارد كه چهره اصلى شفاعت و فلسفه آن را روشن مى سازد.
مثلا گناهانى همانند ظلم و ستم بطور كلى از دايره شفاعت بيرون شمرده شده و قرآن مى گويد: ظالمان (شفيع مطاعى ) ندارند!
و اگر ظلم را به معنى وسيع كلمه آنچنان كه در بعضى از احاديث بعدا خواهد آمد تفسير كنيم شفاعت منحصر به مجرمانى خواهد بود كه از كار خود نادمند و پشيمان ، و در مسير جبران و اصلاحند، و در اين صورت شفاعت پشتوانه اى خواهد بود براى توبه و ندامت از گناه (و اينكه بعضى تصور مى كنند با وجود ندامت و توبه نيازى به شفاعت نيست اشتباهى است كه پاسخ آن را به زودى خواهيم داد).
از طرف ديگر طبق آيه 28 سوره انبياء تنها كسانى مشمول بخشودگى از طريق شفاعت مى شوند كه به مقام (ارتضاء) رسيده اند و طبق آيه 87 مريم داراى (عهد الهى ) هستند.
اين دو عنوان همان گونه كه از مفهوم لغوى آنها، و از رواياتى كه در تفسير اين آيات وارد شده ، استفاده مى شود به معنى ايمان به خدا و حساب و ميزان و پاداش و كيفر و اعتراف به حسنات و سيئات نيكى اعمال نيك و بدى اعمال بد و گواهى به درستى تمام مقرراتى است كه از سوى خدا نازل شده ، ايمانى كه در فكر و سپس در زندگى آدمى انعكاس يابد، و نشانهاش اين است كه خود را از صفت ظالمان طغيانگر كه هيچ اصل مقدسى را به رسميت نمى شناسند بيرون آورد و به تجديد نظر در برنامه هاى خود وادارد.
در آيه 64 سوره نساء در مورد آمرزش گناهان در سايه شفاعت مى خوانيم : (و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما): در اين آيه توبه و استغفار مجرمان مقدمهاى براى شفاعت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) شمرده شده است .
و در آيه 98 و 99 سوره يوسف : قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم ): نيز آثار ندامت و پشيمانى از گناه در تقاضاى برادران يوسف از پدر بخوبى خوانده مى شود.
در مورد شفاعت فرشتگان (در سوره آيه 7) مى خوانيم كه استغفار و شفاعت آنها تنها براى افراد با ايمان و تابعان سبيل الهى و پيروان حق است (و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شى ء رحمة و علما فاغفر للذين تابوا و اتبعوا سبيلك و قهم عذاب الجحيم ).
باز در اينجا اين سؤ ال كه با وجود توبه و تبعيت از سبيل الهى و گام نهادن در مسير حق ، چه نيازى به شفاعت است مطرح مى شود كه در بحث حقيقت شفاعت از آن پاسخ خواهيم گفت .
و در مورد شفاعت كنندگان نيز اين شرط را ذكر كرده كه بايد گواه بر حق باشند (الا من شهد بالحق ) (زخرف 87) و به اين ترتيب شفاعت شونده بايد يك نوع ارتباط و پيوند با شفاعت كننده بر قرار سازد، پيوندى از طريق توجه به حق و گواهى قولى و فعلى به آن ، كه اين خود نيز عامل ديگرى براى سازندگى و بسيج نيروها در مسير حق است .
5- احاديث اسلامى و شفاعت
در روايات اسلامى نيز تعبيرات فراوانى مى بينيم كه مكمل مفاد آيات فوق است و گاهى صريحتر از آن ، از جمله :
1- در تفسير (برهان ) از امام كاظم (عليه السلام ) از على (عليه السلام ) نقل شده كه مى فرمايد: از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) شنيدم (شفاعتى لاهل الكبائر من امتى ...): شفاعت من براى مرتكبين گناهان كبيره است راوى حديث كه ابن ابى عمير است مى گويد: از امام كاظم (عليه السلام ) پرسيدم چگونه براى مرتكبان گناهان كبيره شفاعت ممكن است در حالى كه خداوند مى فرمايد: (و لا يشفعون الا لمن ارتضى ) مسلم است كسى كه مرتكب كبائر شود مورد ارتضاء و خشنودى خدا نيست .
امام (عليه السلام ) در پاسخ فرمود:(هر فرد با ايمانى كه مرتكب گناهى طبعا پشيمان خواهد شد و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرموده پشيمانى از گناه توبه است ... و كسى كه پشيمان نگردد مؤ من واقعى نيست ، و شفاعت براى او نخواهد بود و عمل او (ظلم ) است ، و خداوند مى فرمايد ظالمان دوست و شفاعت كنندهاى ندارند).
مضمون صدر حديث اين است كه شفاعت شامل مرتكبان كبائر مى شود.
ولى ذيل حديث روشن مى كند كه شرط اصلى پذيرش شفاعت واجد بودن ايمانى است كه مجرم را به مرحله ندامت و خود سازى و جبران برساند، و از ظلم و طغيان و قانون شكنى برهاند (دقت كنيد).
2- در كتاب كافى از امام صادق (عليه السلام ) در نامهاى كه به صورت متحد المال براى اصحابش نوشت چنين نقل شده :
(من سره ان ينفعه شفاعة الشافعين عند الله فليطلب الى الله ان يرضى عنه )
لحن اين روايت نشان مى دهد كه براى اصلاح اشتباهاتى كه در زمينه شفاعت براى بعضى از ياران امام خصوصا و جمعى از مسلمانان عموما رخ داده است صادر شده ، و با صراحت شفاعتهاى تشويق كننده به گناه در آن نفى شده است و مى گويد (هر كس دوست دارد مشمول شفاعت گردد بايد خشنودى خدا را جلب كند).
3- باز در حديث پر معنى ديگرى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم :(اذا كان يوم القيامه بعث الله العالم و العابد، فاذا وقفا بين يدى الله عز و جل قيل للعابد انطلق الى الجنه ، و قيل للعالم قف تشفع للناس بحسن تاديبك لهم ):
( در روز رستاخيز خداوند (عالم ) و (عابد) را بر مى انگيزد به عابد مى گويد تنها به سوى بهشت رو اما به عالم مى گويد براى مردمى كه تربيت كردى شفاعت كن !.
در اين حديث پيوندى در ميان (تاديب عالم ) و شفاعت او نسبت به شاگردانش ) كه مكتب او را درك كرده اند ديده مى شود كه ميتواند پرتوى به روى بسيارى از موارد تاريك اين بحث بيفكند.
بعلاوه اختصاص شفاعت كردن به عالم و نفى آن از عابد نشانه ديگرى است از اين كه شفاعت در منطق اسلام يك مطلب قرار دادى و يا پارتى بازى نيست بلكه يك مكتب تربيتى است و تجسمى است از تربيت در اين جهان .
6- تاثير معنوى شفاعت
آنچه در مورد روايات شفاعت آورديم قسمت كمى از بسيار بود، كه بخاطر نكات خاصى كه متناسب با بحث مادر آنها بود انتخاب گرديد، و گر نه روايات شفاعت به مرحله تواتر رسيده است .
(نووى ) شافعى در شرح (صحيح مسلم از (قاضى عياض ) دانشمند معروف اهل تسنن نقل مى كند كه مى گويد شفاعت متواتر است .
حتى پيروان (ابن تيميه ) (متوفاى سال 728 هجرى ) و محمد بن عبد الوهاب (متوفاى سال 1206) كه در اينگونه مسائل سختگيرى و تعصب و لجاجت خاصى دارند به تواتر اين روايات اعتراف كرده اند!
در كتاب (فتح المجيد) تاءليف (شيخ عبد الرحمن بن حسن كه از معروفترين كتب (وهابيه ) است ، و هم اكنون در بسيارى از مدارس دينى (حجاز) به عنوان يك كتاب درسى شناخته مى شود، از ابن قيم چنين نقل شده احاديث در زمينه شفاعت مجرمان از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) متواتر است ، و صحابه او و اهل سنت عموما اجماع بر اين موضوع دارند، و منكر آن را بدعتگذار مى دانند و به او انتقاد مى كنند و او را گمراه مى شمرند).
اكنون پيش از آنكه به بحث درباره اثرات اجتماعى و روانى شفاعت بپردازيم و ايرادهاى چهارگانه را در شعاع فلسفه شفاعت مورد بررسى قرار دهيم نگاهى به آثار معنوى آن از نظر منطق خدا پرستان و معتقدان به شفاعت مى كنيم كه اين نگاه روشنگر بحث آينده در زمينه واكنشهاى اجتماعى و روانى اين مساءله خواهد بود.
در ميان علماى عقائد اسلامى در زمينه چگونگى تاثير معنوى شفاعت گفتگو است : جمعى كه بنام (وعيديه ) معروف هستند (آنها كه اعتقاد به خلود مرتكبان گناهان كبيره در جهنم دارند) معتقدند كه شفاعت اثرى در زدودن آثار گناه ندارد، بلكه تاءثير آن تنها در قسمت پيشرفت و تكامل معنوى و افزايش پاداش و ثواب است .
در حالى كه (تفضيليه ) (آنها كه اعتقاد به خلود اصحاب كبائر ندارند) معتقدند شفاعت در زمينه گناهكاران است ، و اثرش سقوط مجازات و كيفر مى باشد.
ولى محقق معروف (خواجه ظ نصير الدين طوسى ) در كتاب (تجريد الاعتقادات ) هر دو را حق مى داند، و معتقد به هر دو اثر است .
علامه حلى در شرح عبارت او در كشف المراد نيز اين عقيده را انكار نكرده بلكه شواهدى براى آن آورده است .
گمان نمى كنيم با توجه به آنچه سابقا در معنى شفاعت از نظر ريشه لغوى و هم از نظر مقايسه با شفاعت تكوينى گفته شد ترديدى باقى بماند كه عقيده محقق طوسى به واقعيت نزديكتر است .
زيرا از يك سو در روايت معروفى كه از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده مى خوانيم : (ما من احد من الاولين و الاخرين الا هو محتاج الى شفاعة محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) يوم القيامه ) (طبق اين حديث همه مردم نيازمند به شفاعت پيامبرند).
و به اين ترتيب حتى كسانى كه از گناه توبه كرده اند و جرم آنها بخشوده شده ، باز نياز به شفاعت دارند، و اين در صورتى ممكن است كه اثر شفاعت دو جانبه باشد و افزايش مقام را نيز شامل شود.
و اگر در بعضى از روايات مى خوانيم نيكوكاران نياز به شفاعت ندارند، منظور نفى آن نوع شفاعت است كه در مورد مجرمان و گناهكاران مى باشد.
از سوى ديگر گفتيم : حقيقت شفاعت ضميمه شدن موجود قويترى به موجود ضعيفتر براى كمك به او است ، اين كمك ممكن است براى افزايش نقاط قوت باشد و نيز ممكن است براى پيرايش نقاط ضعف .
همانطور كه در شفاعت تكوينى و موجوداتى كه در مسير تكامل و پرورش قرار دارند نيز اين دو جنبه مشهود است : گاهى موجودات پائين تر نيازشان به عوامل نيرومندتر و برتر براى از ميان بردن عوامل تخريب است (همانند نياز گياه به نور آفتاب براى از بين بردن آفات ) و گاه براى افزودن نقاط قوت و پيشرفت مى باشد
(همانند نياز گياه براى رشد و نمو به نور آفتاب ) و همچنين يك شاگرد درس خوان هم براى اصلاح اشتباهات خود نياز به استاد دارد و هم براى افزايش معلومات مختلف .
بنابر اين شفاعت به دلائل مختلف اثر دوگانه دارد و انحصار به زدودن آثار جرم و گناه ندارد (دقت كنيد).
با توجه به آنچه گفته شده روشن كه چرا توبهكاران نيز به شفاعت نيازمندند، با اينكه توبه طبق اعتقادات مسلم مذهبى به تنهائى موجب آمرزش گناه مى گردد.
دليل اين موضوع دو چيز است :
1- توبه كاران نيز براى افزايش مقامات معنوى و پرورش و تكامل و ارتقاء مقام ، نياز به شفاعت دارند اگر چه نيازشان در زمينه جرم و گناه با (توبه ) بر آورده شده است .
2- اشتباه بزرگى كه براى بسيارى در زمينه تاثير توبه رخ داده موجب اينگونه اشكالات مى شود و آن اينكه تصورشان اين است كه توبه و ندامت و پشيمانى از گناه مى تواند انسان را به حالت قبل از گناه در آورد در حالى كه در جاى خود گفتهايم ندامت از گذشته و تصميم نسبت به آينده تنها مرحله نخستين توبه است ، و درست همانند داروئى است كه بيمارى را قطع مى كند، بديهى است با قطع تب و از بين رفتن ريشه بيمارى ، اگر چه بيمار بهبودى يافته و سالم شده ، ولى هرگز به حال يك انسان عادى در نيامده است ، بلكه بايد مدتها به تقويت بنيه جسمى خود بپردازد، تا به مرحله قبل از بيمارى برسد.
و به تعبير ديگر توبه مراحلى دارد، و ندامت از گناه و تصميم براى پاك بودن در آينده تنها مرحله نخستين آن است .
مرحله نهائى آن به اين حاصل كه توبه كار از هر نظر به حالت روحانى قبل از گناه در آيد و در اين مرحله است كه شفاعت شافعان و پيوند و ارتباط با آنها مى تواند اثر بخش باشد.
شاهد زنده براى اين سخن همان است كه در سابق اشاره كرديم كه در آيات مربوط به استغفار مى بينيم علاوه بر توبه شخص مجرم ، استغفار پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) شرط پذيرش توبه قرار داده شده است ، و همچنين در مورد توبه برادران يوسف و استغفار يعقوب براى آنها، و از همه روشنتر در مورد استغفار فرشتگان براى افرادى كه نيكوكار و صالح و مصلحند كه آيات آن در سابق گذشت (دقت كنيد).
7- فلسفه شفاعت
(مفهوم ) شفاعت و(مدارك ) آن را كه روشنگر مفهوم آن بود دانستيم ، و با توجه به آن ، درك فلسفه هاى (اجتماعى و روانى ) آن چندان مشكل نيست .
به طور كلى توجه به اصل شفاعت مى تواند چند اثر زير را در معتقدان داشته باشد:
(مبارزه با روح ياءس ) كسانى كه مرتكب جرائم سنگينى مى شوند از يكسو گرفتار ناراحتى وجدان ، و از سوى ديگر گرفتار ياس از بخشودگى در پيشگاه خدا مى گردند و چون راه بازگشت را به روى خود مسدود مى يابند عملا حاضر به هيچگونه تجديد نظر نيستند، و با توجه به تيره گى افق آينده در نظرشان ممكن است دست به طغيان و سركشى بيشتر بزنند و يكنوع آزادى عمل براى خود، تحت اين عنوان كه رعايت مقررات براى آنها سودى ندارد، قائل شوند، درست همانند بيمارى كه از بهبودى ماءيوس شده و سد پرهيز را بكلى شكسته است چون آن را بى دليل و فاقد تاثير مى داند.
گاه ناراحتى وجدان كه ناشى از اينگونه جرائم است ، موجب اختلالات
روانى و يا موجب تحريك حس انتقامجوئى از جامعهاى كه او را چنين آلوده كرده است مى گردد، و به اين ترتيب گناهكار مبدل به يك عنصر خطرناك و كانون ناراحتى براى جامعه مى شود.
اما ايمان به شفاعت روزنه اى به سوى روشنائى به روى او مى گشايد و اميد به آمرزش ، او را به كنترل خويش و تجديد نظر، و حتى جبران گذشته تشويق مى كند، حس انتقام جوئى در او تحريك نمى گردد و آرامش روانى به او امكان تبديل شدن به يك عنصر سالم و صالح مى دهد.
بنابر اين اگر بگوئيم توجه به شفاعت به معنى صحيح ، يك عامل سازنده و باز دارنده است كه مى تواند از يك فرد مجرم و گناهكار فرد صالحى بسازد، گزاف نگفته ايم ، لذا مشاهده مى كنيم كه حتى براى زندانيان ابد، روزنه شفاعت و بخشودگى در قوانين مختلف دنيا باز گذارده شده است ، مبادا ياءس و نوميدى آنها را مبدل به كانون خطرى در درون خود زندانها كند، و يا گرفتار اختلال روانى سازد!.
8- شرائط (سازنده شفاعت )
با توجه به اينكه شفاعت به معنى صحيح قيود و شرائط فراوانى در چند جهت دارد، كسانى كه معتقد به اين اصلند براى اينكه مشمول آن شوند ناگزيرند شرائط آن را فراهم سازند، و از گناهانى همانند ظلم كه اميد شفاعت را به صفر مى رساند بپرهيزند، برنامه خود را از يك دگرگونى عميق و همه جانبه در وضع خويش شروع كنند، و براى رسيدن به مقام ارتضاء و بر قرار ساختن عهد الهى (به تفسيرى كه گذشت ) از گناه توبه كنند، و يا حد اقل در آستانه توبه قرار گيرند.
خلافكارى و شكستن سد قوانين الهى را متوقف سازند و يا لااقل تقليل دهند و ايمان به خدا و دادگاه بزرگ رستاخيز را در خود زنده نگاهدارند و قوانين و مقررات او را محترم بشمرند.
و از طرفى براى بر قرار ساختن پيوند ميان (خود) و (شفاعت كننده ) از صفات او اقتباس كنند و يك نوع سنخيت ، هر چند ضعيف ، ميان خود و او بر قرار سازند، يعنى همانطور كه در شفاعت تكوينى آمادگى و سنخيت ، و تسليم در برابر عوامل تكامل ، شرط تاثير علل تكوينى است ، در مرحله شفاعت تشريعى نيز براى رسيدن به نتيجه ، اينگونه آمادگيها لازم است (دقت كنيد).
با اين وضع جاى ترديد باقى نمى ماند كه شفاعت به معنى صحيح نقش مؤ ثرى در دگرگونى حال مجرمان و اصلاح وضع آنها خواهد داشت .
9- بررسى و پاسخ اشكالات
همانطور كه قبلا گفته شد ميان (شفاعت ) در عرف عام و (شفاعت ) در منطق اسلام فاصله زيادى است ، يكى بر اساس تغيير دادن فكر (شفاعت كننده ) و ديگرى بر اساس تغييرات و دگرگونيهاى گوناگون در (شفاعت شونده ) قرار دارد.
روشن است كه شفاعت به معنى اول همه اشكالات گذشته را به خود جذب مى كند، هم روح سعى و تلاش را مى كشد، هم موجب تشويق به گناه است .
هم انعكاسى از جوامع عقب افتاده و فئوداليته مى باشد.
و هم متضمن يكنوع شرك يا انحراف از توحيد است .
زيرا اگر ما معتقد باشيم كه علم خدا را مى توان تغيير داد و مجهولى را درباره (شفاعت شونده ) براى او روشن ساخت ، و يا مبدئى غير از او در جهان وجود دارد كه ميتوان خشم خدا را به وسيله او فرو نشاند، و يا محبت او را به سوى خود جلب كرد، و يا معتقد باشيم كه خداوند ممكن است نياز به موقعيت بعضى از بندگان خود داشته باشد و بخاطر اين نياز، شفاعت آنها را درباره مجرمى بپذيرد، و يا معتقد باشيم كه از نفوذ وسايطى ممكن است بهراسد و شفاعت آنها را بپذيرد، همه اينها ما را از اصل توحيد و خداشناسى ، دور مى سازد و در دره شرك
و بت پرستى ، پرتاب مى كند .
اينها همه نتيجه شفاعت در عرف عام و معنى نادرست آن است .
ولى شفاعت در شكل صحيح و با شرائط و كيفيت و خصوصيات و ويژگيهائى كه در بالا به آن اشاره شد، هيچيك از اين عيوب را ندارد سهل است نقاط مثبت ضد آنرا پرورش مى دهد.
اين نوع شفاعت تشويق به گناه نمى كند، بلكه وسيله اى براى ترك گناه است .
دعوت به سستى و تنبلى نمى كند، بلكه با ايجاد روح اميدوارى ، نيروهاى انسان را براى جبران خطاهاى گذشته بسيج مى نمايد.
هيچگونه ارتباطى با جوامع عقب افتاده ندارد، بلكه يك وسيله مؤ ثر تربيتى براى اصلاح مجرمان و گناهكاران و متجاوزان است .
نه تنها شرك نيست ، بلكه عين توحيد و توجه به خدا و استمداد از صفات او و اذن و فرمان او مى باشد.
باز براى روشنتر شدن اين بحث نظر شما را به تحليل زير جلب مى كنيم :
10- شفاعت و توحيد
تفسيرهاى نادرست براى مساءله شفاعت ، دو دسته را كه در دو قطب كاملا متضاد هستند به مخالفت با اين موضوع برانگيخته است دستهاى كه طرز تفكر مادى دارند و شفاعت را عامل تخدير و خاموش ساختن تلاش و كوششها مى پندارند كه پاسخ آنها مشروحا گذشت .
دسته اى ديگر بعضى از افراطيون مذهبى مانند وهابيها و همفكران آنها هستند كه اعتقاد به شفاعت را يكنوع شرك و انحراف از آئين توحيد تصور مى كنند با اينكه طرح اشكال آنها و پاسخ آن بحث را به درازا مى كشاند و از طرز تفسير خارج مى شويم ولى روى پاره اى از جهات اين امر را لازم مى دانيم :
نخست توجه به اين موضوع لازم است كه وهابيها كه در دو قرن اخير به رهبرى محمد بن عبد الوهاب سرزمين حجاز را تحت نفوذ افكار خود قرار داده اند در معتقدات تند و حاد خود كه بيشتر در زمينه توحيد است تنها با شيعه مخالفت ندارند بلكه با غالب مسلمانهاى اهل تسنن نيز شديدا مخالفند.
(محمد بن عبد الوهاب ) كه افكار خود را از (ابن تيميه ) (احمد بن عبد الحليم دمشقى متوفى 728) كه تقريبا (چهار قرن قبل از او مى زيسته ) گرفته است ، در حقيقت مجرى افكار و معتقدات ابن تيميه (ايده ئولوگ وهابيه ) بود.
(محمد بن عبد الوهاب ) در خلال سالهاى 1160 تا 1206 كه سال وفات او بود با همكارى زمامداران محلى ، و برانگيختن آتش تعصبهاى خشن در ميان اقوام بيابان گرد و بدوى حجاز توانست به نام دفاع از توحيد و مبارزه با شرك ، مخالفان خود را عقب بزند و بر دستگاه حكومت و رهبرى سياسى ، بطور مستقيم ، و غير مستقيم تسلط يابد و در اين راه خون هاى زيادى از مسلمانان حجاز و غير حجاز ريخته شد.
كشمكشهاى پيروان محمد بن عبد الوهاب محدود به محيط حجاز نبود، بلكه در سال 1216 (درست ده سال پس ‍ از مرگ محمد بن عبد الوهاب ) پيروان او از طريق بيابانهاى حجاز با يك حمله غافلگيرانه به كربلا ريختند و با استفاده از تعطيل بودن شهر به مناسبت روز عيد غدير و مسافرت بسيارى از اهالى كربلا به نجف براى مراسم غدير، پس از شكافتن ديوار شهر به داخل شهر رخنه كرده و به تخريب حرم امام حسين (عليه السلام ) و ساير اماكن مقدس شيعه در كربلا پرداختند، و در ضمن تمام درهاى گرانقيمت و تابلوها و هداياى نفيس و وسائل تزيينى را با خود بردند، حدود پنجاه نفر در نزديكى ضريح و پانصد نفر در صحن و تعداد زيادى را در خود شهر كشتند كه بعضى عدد مقتولين را بالغ بر پنج هزار نفر دانسته اند، در اين ماجرا خانه هاى فراوانى غارت شد و حتى پيرمردان و كودكان و زنان نيز از اين تعرض مصون نماندند.
در سال 1344 فقهاى مدينه كه در دستگاه حكومت نفوذ داشتند فتوا به انهدام تمام قبور بزرگان اسلام در حجاز دادند و در روز هشتم شوال اين حكم تنفيذ گرديد و همه قبور را يكى پس از ديگرى بجز قبر پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ويران كردند كه آن هم بخاطر ترس از خشم عمومى مسلمين مستثنى شد.
رويهمرفته پيروان اين مكتب همانند خود محمد بن عبد الوهاب افرادى خشن و غير قابل انعطاف و يكدنده و قشرى و متعصبند و بيش از آنچه روى منطق تكيه مى كنند شدت عمل و خشونت به خرج مى دهند، و دانسته يا نادانسته مسائل اسلامى را خلاصه در مبارزه كردن با چند مسئله همانند موضوع شفاعت و زيارت قبور و توسل كرده ، و عملا مردم را از مباحث مهم اجتماعى اسلام مخصوصا آنچه مربوط به عدالت اجتماعى و محو آثار استعمار و مبارزه منطقى با غلبه روح ماديگرى و مكتبهاى الحادى است دور نگه داشته اند.
به همين دليل در محيط فكرى آنها هيچگونه سخنى از اين مسائل مطرح نيست و در يك حال بيخبرى وحشتناك نسبت به مسائل روز به سر مى برند.
در هر صورت آنها در مورد مساءله شفاعت چنين مى گويند: هيچكس حق ندارد از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) شفاعت بطلبد و مثلا بگويد: يا محمد اشفع لى عند الله زيرا خداوند مى گويد: (وان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا) (جن 18)
در رساله (كشف الشبهات )، نوشته محمد بن عبد الوهاب چنين مى خوانيم : اگر كسى بگويد ما مى دانيم خدا به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مقام شفاعت بخشيده و به اذن و فرمان او مى تواند شفاعت كند و چه مانعى دارد ما آنچه را كه خدا به او بخشيده از او تقاضا كنيم ؟ در پاسخ مى گوئيم درست است كه خدا به او مقام شفاعت داده ولى با اين حال نهى كرده است كه از او شفاعت بطلبيم ! و گفته است : (فلا تدعوا مع الله احدا).
بعلاوه مقام شفاعت منحصر به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيست ، فرشتگان و دوستان خدا
نيز اين مقام را دارند، آيا مى توانيم از آنها نيز درخواست شفاعت كنيم اگر كسى چنين بگويد، پرستش و عبادت بندگان صالح خدا را كرده است )!.
و نيز نامبرده در رساله (اربع قواعد) سخنى دارد كه خلاصه اش اين است : رهائى از شرك تنها به شناسائى چهار قاعده ممكن است :
1- كفارى كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) با آنها نبرد كرد اقرار داشتند به اينكه :
خداوند خالق و رازق و تدبير كننده جهان هستى است چنانكه قرآن مى گويد: (قل من يرزقكم من السماء و الارض ... و من يدبر الامر فسيقولون الله ): (سوره يونس آيه 31) ولى اين اقرار و اعتراف هرگز آنها را در زمره مسلمانان قرار نداد.
2- آنها مى گفتند: توجه ما به بتها و عبادت ما از آنها تنها بخاطر طلب قرب و شفاعت مى باشد، و يقولون هؤ لاء شفعائنا عند الله : (يونس 18).
3- پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) تمام كسانى را كه عبادت غير خدا مى كردند محكوم ساخت اعم از آنها كه عبادت فرشتگان و انبياء و صالحين مى كردند يا آنها كه اشجار و احجار و خورشيد و ماه را مى پرستيدند و هيچگونه تفاوتى در ميان آنها قائل نشد.
4- مشركان عصر ما در مسير شرك از مشركان زمان جاهليت بدترند!، زيرا آنها به هنگام آرامش ، عبادت بتها مى كردند ولى در شدت و سختى به مقتضاى (فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين ): (سوره عنكبوت : 65) تنها خدا را مى خواندند، ولى مشركان زمان ما در حالت آرامش و سختى هر دو متوسل به غير خدا مى شوند!عجيب اينكه اين گروه وهابيان در نسبت دادن شرك به ساير مسلمانان و كسانى كه با عقايد آنان هماهنگى ندارند، اعم از سنى و شيعه ، به اندازهاى جرى
و جسور هستند كه خون و مال مسلمانان ديگر را به سادگى مباح و حلال مى شمرند، و قتل آنها را، خيلى آسان ، مجاز مى دانند، همانطور كه در طول تاريخ خود، بارها عملا نيز اين مطلب را نشان داده اند.
شيخ (سليمان ابن لحمان ) در كتاب (الهدية السنية ) چنين مى گويد: (كتاب و سنت گواهى بر اين مى دهند كه هر كس فرشتگان و انبياء يا (مثلا) ابن عباس و ابو طالب و امثال آنان را واسطه ميان خود و خدا قرار بدهد كه در پيشگاه خدا براى او شفاعت كنند، بخاطر اينكه آنها مقرب درگاه خدا هستند همانطور كه در نزد سلاطين شفاعت مى كنند چنين كسانى كافر و مشركند! و خون و مال آنها مباح است !! اگر چه (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ) بگويند و اگر چه نماز بخوانند و روزه بگيرند.
خشونت و يكدندگى و لجاجتى كه از اين گفتار مى بارد بر هيچكس مخفى نيست ، و همچنين جهل و ناآگاهى از مسائل اسلامى و قرآنى .
بررسى در زمينه منطق وهابيان در مساءله شفاعت :
از آنچه از سخنان مؤ سس اين مسلك (محمد بن عبد الوهاب ) نقل كرديم چنين نتيجه گيرى ميتوان كرد كه آنها در نسبت شرك به طرفداران شفاعت در حقيقت روى دو مطلب زياد تكيه مى كنند:
1- مقايسه مسلمانان طرفدار شفاعت انبياء و صلحاء با مشركان زمان جاهليت .
2 - نهى صريح قرآن از عبادت و پرستش غير خدا و اينكه نام كسانى را همراه نام خدا ببريم ، فلا تدعوا مع الله احد (سوره جن آيه 18) و اينكه تقاضاى شفاعت يك نوع عبادت است .
در قسمت اول بايد گفت كه در اين مقايسه مرتكب اشتباه بزرگى شده زيرا:
اولا قرآن صريحا مقام شفاعت را براى جمعى از نيكان و صلحا و انبيا و فرشتگان اثبات كرده است ، همانطور كه در بحثهاى سابق گذشت . منتها آن را منوط به (اذن الهى ) دانسته است ، بسيار غير منطقى و مضحك است كه ما بگوئيم خدا چنين مقامى را به او داده ولى ما را از مطالبه اعمال اين موقعيت ، هر چند مشروط به اذن خدا نمائيم نهى كرده است .
بعلاوه قرآن مراجعه برادران يوسف را به پدر، و همچنين ياران پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را به پيامبر و تقاضاى استغفار از وى را صريحا آورده است .
آيا اين يكى از مصاديق روشن درخواست شفاعت نيست ، تقاضاى شفاعت از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) با جمله (اشفع لنا عند الله ) همان است كه برادران يوسف گفتند (يا ابانا استغفر لنا) (سوره يوسف آيه 97).
چگونه چيزى را كه قرآن صريحا مجاز شمرده شرك مى شمرند و معتقد به آن را مشرك و خون و مال او را مباح مى پندارند ؟! اگر اين كار شرك بود چرا يعقوب فرزندان خود را از آن نهى نكرد؟!.
ثانيا هيچگونه شباهتى ميان بت پرستان و خدا پرستان معتقد به شفاعت به اذن الله نيست ، زيرا بت پرستان ، عبادت بتها مى كردند و آنها را شفيع ميدانستند در حالى كه در مورد مسلمانان معتقد به شفاعت ، مساءله عبادت شفعاء به هيچوجه مطرح نيست ، بلكه تنها درخواست شفاعت در پيشگاه خدا از آنها مى كنند و همانطور كه خواهيم گفت در خواست شفاعت هيچ ارتباطى به مساءله عبادت ندارد.
بت پرستان از پرستش خداى يگانه وحشت داشتند و مى گفتند:
(اجعل الالهة الها واحدا ان هذا لشى ء عجاب ) (سوره ص آيه 5).
بت پرستان بتها را از نظر عبادت در رديف خداوند مى دانستند و مى گفتند:
(تا لله ان كنا لفى ضلال مبين اذ نسويكم برب العالمين ) (شعراء آيه 98)
بت پرستان همانطور كه تواريخ به روشنى گواهى مى دهد اعتقاد به تاثير بتها در سرنوشت خود داشتند و مبدئيت تاثير براى آنها قائل بودند، در حالى كه مسلمانان معتقد به شفاعت ، تمام تاثير را از خدا ميدانندو براى هيچ موجودى استقلال در تاثير قائل نيستند.
مقايسه اين دو با يكديگر بسيار جاهلانه و دور از منطق است .
اما در مورد دوم بايد ببينيم عبادت چيست ؟ تفسير عبادت به هر گونه خضوع و احترام مفهومش اين است كه هيچكس براى هيچكس خضوع و احترامى نكند و احدى اين نتيجه را نمى پذيرد.
همچنين تفسير آن به هر گونه درخواست و تقاضا معنيش اين است كه تقاضا و در خواست از هر كس شرك و بت پرستى باشد، اين نيز بر خلاف ضرورت عقل و دين است .
عبادت را به تبعيت و پيروى انسانى از انسان ديگر نيز نمى توان تفسير كرد، زيرا پيروى منطقى افراد از رئيس خود در سازمانها و تشكيلات اجتماعى جزء الفباى زندگى بشر است ، همانطور كه پيروى از پيامبران و پيشوايان بزرگ از وظائف حتمى هر ديندارى محسوب مى شود.
بنابراين عبادت مفهومى غير از همه اينها دارد و آن آخرين حد خضوع و تواضع است كه به عنوان تعلق و وابستگى مطلق و تسليم بى قيد و شرط عابد در برابر معبود انجام مى گيرد.
اين كلمه كه با واژه (عبد) ريشه مشترك دارد، توجه به مفهوم عبد (بنده ) روشن مى سازد كه در حقيقت عبادت كننده با عبادت خود نشان مى دهد كه در برابر معبود تسليم محض است ، و سرنوشت خود را در دست او مى داند، اين همان چيزى است كه از لفظ عبادت در عرف و شرع فهميده مى شود.
آيا در تقاضاى شفاعت از شفيعان هيچگونه اثرى از عبادت و پرستش با اين
مفهوم ديده مى شود؟.
و اما در مورد خواندن غير خدا كه در آيات متعددى از آن نهى شده است شك نيست كه مفهومش اين نيست كه مثلا صدا زدن و خواندن كسى به نامش و گفتن يا حسن و يا احمد ممنوع است يا شرك .
در اين نيز نبايد ترديد كرد كه خواندن كسى و درخواست انجام كارى كه در قدرت و توانائى او است نيز نه گناه است و نه شرك زيرا تعاون يكى از پايه هاى زندگى و حيات اجتماعى است ، تمام پيامبران و امامان نيز چنين كارى داشته اند (حتى خود وهابيان هم آن را ممنوع ندانسته اند).
آنچه ممكن است مورد ايراد واقع گردد همان است كه خود ابن تيميه در رساله زيارة القبور متعرض آن شده است :
حاجتى را كه بنده از خدا مى خواهد اگر چيزى باشد كه جز از خداوند صادر نمى شود هر گاه آنرا از مخلوق بخواهد مشرك است ، همانند عبادت كنندگان ملائكه و بتهاى سنگ و چوبى و كسانى كه مسيح و مادرش را به عنوان معبود برگزيده بودند، مثل اينكه به مخلوق زنده يا مرده بگويد گناه مرا ببخش ، يا مرا بر دشمنم پيروز كن ، يا بيماريم را شفا ده !..
و اگر از امورى باشد كه بندگان نيز قادر بر انجام آن هستند در اين صورت مانعى ندارد كه تقاضاى آنرا از انسانى كند، منتها شرايطى دارد، زيرا تقاضاى مخلوق از مخلوق ديگر گاه جائز است و گاه حرام ..
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به ابن عباس فرموده هنگامى كه چيزى مى خواهى از خدا بخواه ، و هنگامى كه يارى مى طلبى از خدا يارى بطلب ، تا آنجا كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به گروهى از يارانش توصيه فرمود هرگز چيزى از مردم نخواهند، آنها در عمل به اين توصيه تا آنجا پيش رفتند كه اگر تازيانه از دست يكى مى افتاد (و سوار بر مركب بود) به كسى نمى گفت اين تازيانه را به من بده ، اين همان تقاضاى مكروه است ، و اما تقاضاى جائز آن
است كه انسان از برادر مؤ منش طلب دعا كند!.
بنابراين ما هم مى گوئيم اگر براستى كسى كار خدا را از غير خدا بخواهد و او را مستقل در انجام آن بداند مشرك است ، ولى اگر از او شفاعتى بخواهد كه كار خود او است و خدا به او داده ، نه تنها شرك نيست ، بلكه عين ايمان و توحيد است كلمه مع در آيه فلا تدعوا مع الله احدا نيز گواه بر اين مدعاست كه نبايد كسى را در رديف خداوند مبداء تاءثير مستقل دانست (دقت كنيد) غرض از اصرار و تاءكيد روى اين بحث آنست كه تحريف و مسخ مفهوم شفاعت نه تنها بهانه اى به دست خرده گيران بر مذهب داده است بلكه سبب تفسيرها و نتيجه گيريهاى نادرست از ناحيه بعضى از طوائف اسلامى شده و عاملى براى تفرقه و پراكندگى صفوف گرديده است .
در حالى كه تفسير صحيح شفاعت ، علاوه بر اينكه موجب رشد و تكامل اخلاقى جامعه ، و عاملى براى اصلاح افراد فاسد است ، سبب قطع زبان بدخواهان ، و وحدت كلمه در جامعه اسلامى خواهد بود.
ما اميدواريم همه علما و دانشمندان اسلام با تحليل صحيح قرآنى و منطقى روى اين مساءله راه سوء استفاده را به روى دشمنان ببندند و به توحيد صفوف خود كمك كنند.

آيه و ترجمه


و اذ نجينكم من ال فرعون يسومونكم سوء العذاب يذبحون ابناءكم و يستحيون نساءكم و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم (49)




ترجمه :

49- و (نيز به خاطر بياوريد) آنزمان كه شما را از چنگال فرعونيان رهائى بخشيديم كه همواره شما را به شديدترين وجهى آزار مى دادند: پسران شما را سر مى بريدند و زنان شما را (براى كنيزى ) زنده نگه مى داشتند و در اين ، آزمايش سختى از طرف پروردگار براى شما بود.

تفسير:
نعمت آزادى
قرآن در اين آيه به يكى ديگر از نعمتهاى بزرگى كه به قوم بنى اسرائيل ارزانى داشته اشاره مى كند و آن نعمت آزادى از چنگال ستمكاران است كه از بزرگترين نعمتهاى خدا است . به آنها يادآور مى شود كه : بخاطر بياوريد زمانى را كه شما را از دست فرعونيان نجات بخشيديم (و اذ نجيناكم من آل فرعون ).
همانها كه دائما شما را به شديدترين وجهى آزار مى دادند (يسومونكم سوء العذاب ).
پسرانتان را سر مى بريدند، و زنان شما را براى كنيزى و خدمت ، زنده نگه مى داشتند (يذبحون ابنائكم و يستحيون نسائكم ).
و در اين ماجرا آزمايش سختى از سوى پروردگارتان براى شما بود (و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم ).
قرآن مخصوصا براى مجسم ساختن عذاب فرعونيان نسبت به بنى اسرائيل تعبير به يسومون كرده (يسومون فعل مضارع از ماده سوم است كه در اصل به معنى دنبال چيزى رفتن مى باشد و از آنجا كه فعل مضارع معمولا معنى دوام و استمرار را مى بخشد، در مى يابيم كه بنى اسرائيل به طور مداوم تحت شكنجه فرعونيان بوده اند).
با چشم خود مى ديدند كه پسران بيگناهشان را سر مى برند، و از سوى ديگر دخترانشان را به كنيزى مى بردند، و از اين گذشته خودشان نيز دائما تحت شكنجه بودند، بردگان و خدمتگزاران و كارگران قبطيان و دار و دسته فرعون محسوب مى شدند.
مهم اين است كه قرآن ، اين جريان را يك آزمايش سخت و عظيم ، براى بنى اسرائيل مى شمرد (يكى از معانى بلاء آزمايش است ) و به راستى تحمل اينهمه ناملايمات ، آزمايش سختى بوده است .
اين احتمال نيز وجود دارد كه بلاء در اينجا به معنى مجازات باشد، زيرا بنى اسرائيل پيش از آن ، قدرت و نعمت فراوان داشتند، و كفران كردند، و خدا آنها را مجازات كرد.
احتمال سومى در تفسير اين جمله نيز از سوى بعضى از مفسران ذكر شده است كه بلاء به معنى نعمت باشد، يعنى نجات از چنگال فرعونيان نعمتى بزرگ براى شما بود.
به هر حال روز نجات بنى اسرائيل از چنگال فرعونيان يك روز مهم تاريخى بود كه قرآن كرارا روى آن تكيه كرده است .
بردگى دختران در آن روز و امروز
قرآن زنده گذاردن دختران و سر بريدن پسران بنى اسرائيل را عذاب مى خواند، و آزادى از اين شكنجه را نعمت خويش مى شمارد.
گويا مى خواهد هشدار دهد كه انسانها بايست سعى كنند آزادى صحيح خويش را بهر قيمت كه هست بدست آورند و حفظ نمايند.
چنانكه على (عليه السلام ) به اين مطلب در گفتار خود اشاره مى فرمايد: الموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين زنده بودن و زيردست بودن براى شما مرگ است ، و مرگ براى شما در راه بدست آوردن آزادى زندگى است ).
ولى دنياى امروز با گذشته اين فرق را دارد كه در آن زمان فرعون با استبداد مخصوص خود پسران و مردان را از جمعيت مخالفش مى گرفت ، و دختران آنها را آزاد مى گذارد، ولى در دنياى امروز تحت عناوين ديگرى روح مردانگى در افراد كشته مى شود و دختران به اسارت شهوات افراد آلوده در مى آيند.
اما چرا فرعون تصميم به قتل پسران بنى اسرائيل و زنده گذاردن دختران آنها گرفت ؟ بعضى از مفسران منشاء اين جنايت را خوابى مى دانند كه فرعون ديد پاسخ صحيحتر آن را در ذيل آيه 4 سوره قصص خواهيد خواند، و خواهيد دانست كه سبب كشتار فرزندان بنى اسرائيل تنها آن خواب نبوده است بلكه وحشت فرعونيان از نيرومند شدن بنى اسرائيل و به دست گرفتن حكومت ، به اين موضوع كمك كرده است .

آيه و ترجمه


و اذ فرقنا بكم البحر فانجينكم و اغرقنا ءال فرعون و انتم تنظرون (50)




ترجمه :

50- و (به خاطر بياوريد) هنگامى كه دريا را براى شما شكافتيم و شما را نجات داديم و فرعونيان را غرق ساختيم و شما تماشا مى كرديد.

تفسير:
نجات از چنگال فرعونيان
از آنجا كه در آيه گذشته اشاره اجمالى به نجات بنى اسرائيل از چنگال فرعونيان شد، آيه مورد بحث در حقيقت توضيحى بر چگونگى اين نجات است كه خود نشانه اى است از نعمتهاى بزرگ پروردگار بر بنى اسرائيل .
مى گويد: به خاطر بياوريد هنگامى را كه دريا را براى شما شكافتيم (و اذ فرقنا بكم البحر).
و شما را نجات داديم و فرعونيان را غرق كرديم در حالى كه تماشا مى كرديد (فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون و انتم تنظرون ).
ماجراى غرق شدن فرعونيان در دريا و نجات بنى اسرائيل از چنگال آنها در سوره هاى متعددى از قرآن آمده است ، از جمله سوره اعراف آيه 136 انفال آيه 54 اسراء آيه 103 شعراء آيه 63 و 66 زخرف آيه 55 و دخان آيه 17 به بعد.
در اين سوره ها تقريبا همه جزئيات اين ماجرا شرح داده شده ، ولى در آيه مورد بحث تنها اشاره اى از نظر نعمت و لطف خداوند به بنى اسرائيل شده ، تا آنها را به پذيرش اسلام ، آئين نجات بخش جديد، تشويق كند.
همانگونه كه مشروح اين جريان را در سوره هاى نامبرده خواهيد خواند موسى پس از تبليغ فراوان و دعوت فرعون و فرعونيان و ارائه معجزات گوناگون و عدم پذيرش آنها ماءمور مى شود كه نيمه شب با بنى اسرائيل از مصر كوچ كند، اما هنگامى كه به نزديك دريا (شط عظيم نيل ) مى رسد ناگاه متوجه مى شوند كه فرعون و لشگرش آنها را از پشت سر تعقيب مى كنند، اضطراب و وحشت سراسر وجود بنى اسرائيل را فرا مى گيرد از پيش رو دريا و از پشت سر لشگر نيرومند فرعون كه تاب مقاومت با آن را ندارند، در اينجا است كه موسى (عليه السلام ) ماءموريت پيدا مى كند عصا را به دريا بزند، راه هاى متعددى از دل دريا گشوده مى شود، و جمعيت بنى اسرائيل به سلامت از دريا مى گذرند، از آنطرف لشگر مخالف كه همچنان آنها را تعقيب مى كردند همه به وسط دريا مى رسند، آبها بهم مى پيوندند، و همگى هلاك مى شوند.
جسدهاى مرده لشكريان فرعون روى آبها قرار مى گيرند، و جمعيت بنى اسرائيل با چشم خويش مى بينند كه دشمن به چه روزى افتاده است ؟.
اين حالت اضطراب و وحشت ، و آن نجات ، هر دو درخور دقت است ، كه آنها را با هم مقايسه كنند و خدا را شكر گويند.
قرآن مى خواهد به يهوديان بگويد من كه نسبت به شما اين مقدار لطف كردم و شما را از آن وحشت و اضطراب رهائى بخشيدم ، چرا با پيامبر اسلام (فرستاده من ) و دستورات او مخالفت مى ورزيد؟ در ضمن اين آيه درسى است براى انسانها كه اگر در زندگى به خدا تكيه كنند، به آن نيروى بى زوال ، اعتماد داشته باشند، و در مسير صحيح از هيچگونه كوشش و تلاش باز نايستند، در سختترين دقائق ، خداوند يار و مدد كار آنها است
آيه و ترجمه


و اذ وعدنا موسى اربعين ليلة ثم اتخذتم العجل من بعده و انتم ظلمون (51)
ثم عفونا عنكم من بعد ذلك لعلكم تشكرون (52)
و اذ ءاتينا موسى الكتب و الفرقان لعلكم تهتدون (53)
و اذ قال موسى لقومه يقوم انكم ظلمتم انفسكم باتخاذكم العجل فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم فتاب عليكم انه هو التواب الرحيم (54)




ترجمه :

51- و (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه با موسى چهل شب وعده گذارديم (و او به ميعادگاه براى گرفتن فرمانهاى الهى آمد) سپس شما گوساله را (معبود خود) انتخاب نموديد در حالى كه با اين كار (به خود) ستم مى كرديد.
52- سپس شما را بعد از آن بخشيديم ، شايد شكر اين نعمت را بجا آوريد.
53- و (نيز به خاطر آوريد) هنگامى را كه به موسى كتاب وسيله اى تشخيص حق از باطل را داديم تا هدايت شويد
54- و زمانى را كه موسى به قوم خود گفت : اى قوم شما با انتخاب گوساله به خود ستم كرديد، توبه كنيد و به سوى خالق خود باز گرديد، و خود را به قتل برسانيد اين كار براى شما در پيشگاه پروردگارتان بهتر است سپس خداوند توبه شما را پذيرفت زيرا او تواب و رحيم است .

تفسير:
بزرگترين انحراف بنى اسرائيل
قرآن در اين چهار آيه به بخش ديگرى از تاريخ پر ماجراى بنى اسرائيل اشاره كرده ، و خاطرات تكان دهنده اى را به يهوديان يادآور مى شود.
اين آيات از بزرگترين انحراف بنى اسرائيل در طول تاريخ زندگيشان سخن مى گويد، و آن انحراف از اصل توحيد، به شرك و گوساله پرستى است ، و به آنها هشدار مى دهد كه شما يكبار در تاريختان بر اثر اغواگرى مفسدان گرفتار چنين سرنوشتى شديد اكنون بيدار باشيد راه توحيد خالص (راه اسلام و قرآن ) به روى شما گشوده شده ، آن را رها نكنيد
نخست مى گويد: به خاطر بياوريد زمانى را كه با موسى چهل شب وعده گذاشتيم (و اذ واعدنا موسى اربعين ليلة ).
هنگامى كه او از شما جدا شد، و ميعاد سى شبه او به چهل شب تمديد گرديد شما گوساله را بعد از او به عنوان معبود انتخاب كرديد، در حالى كه با اين عمل ، به خود ستم مى كرديد (ثم اتخذتم العجل من بعده و انتم ظالمون ).
شرح اين ماجرا در سوره اعراف از آيه 142 به بعد، و در سوره طه آيه 86 به بعد مشروحا خواهد آمد و خلاصه آن چنين است :
بعد از نجات بنى اسرائيل از چنگال فرعونيان و غرق شدن آنها در نيل ، موسى ماءموريت پيدا مى كند براى گرفتن الواح تورات ، مدت سى شب به كوه طور برود، ولى بعدا براى آزمايش مردم ، ده شب تمديد مى گردد، سامرى كه مردى نيرنگ باز بود از اين فرصت استفاده كرده ، از طلا و جواهراتى كه نزد بنى اسرائيل از فرعونيان به يادگار مانده بود گوساله اى مى سازد كه صداى مخصوصى از آن بگوش مى رسد و بنى اسرائيل را به پرستش آن دعوت مى كند.
اكثريت قاطع بنى اسرائيل به او مى پيوندند، هارون (عليه السلام ) جانشين و برادر موسى (عليه السلام ) با اقليتى بر آئين توحيد باقى مى مانند، اما هر چه مى كوشند ديگران را از اين انحراف بزرگ باز گردانند توفيق نمى يابند، بلكه چيزى نمانده بود كه خود هارون را هم از بين ببرند.
موسى پس از بازگشت از كوه طور از مشاهده اين صحنه شديد ناراحت مى شود و آنها را سخت ملامت مى كند، آنها متوجه زشتى كار خود مى شوند و در صدد توبه بر مى آيند، موسى از طرف خداوند پيشنهاد يك توبه بى سابقه به آنها مى دهد كه شرح آن در آيات آينده خواهد آمد.
در آيه بعد خداوند مى گويد: با اين گناه بزرگ باز شما را عفو كرديم شايد شكر نعمتهاى ما را بجا آوريد (ثم عفونا عنكم من بعد ذلك لعلكم تشكرون ).
و در ادامه اين بحث مى فرمايد: به خاطر بياوريد هنگامى را كه به موسى كتاب و وسيله تشخيص حق از باطل بخشيديم ، تا شما هدايت شويد (و اذ آتينا موسى الكتاب و الفرقان لعلكم تهتدون .
كتاب و فرقان ممكن است هر دو اشاره به تورات باشد و نيز ممكن است كتاب اشاره به تورات و فرقان اشاره به معجزاتى باشد كه خداوند در اختيار موسى گذارده بود (چون فرقان در اصل به معنى چيزى است كه حق را از باطل براى انسان مشخص مى كند) سپس در زمينه تعليم توبه از اين گناه مى گويد: بخاطر بياوريد هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت : اى جمعيت شما با انتخاب گوساله به خود ستم كرديد (و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم انفسكم باتخاذكم العجل ).
اكنون كه چنين است توبه كنيد و به سوى آفريدگارتان باز گرديد (فتوبوا الى بارئكم ).
بارى به معنى خالق است و در اصل به معنى جدا كردن چيزى از چيز ديگر مى باشد، چون آفريدگار مخلوقات خود را از مواد اصلى و نيز از يكديگر جدا مى كند، اشاره به اينكه دستور اين توبه شديد را همان كسى مى دهد كه آفريننده شما است .
توبه شما بايد به اين گونه باشد كه يكديگر را به قتل برسانيد! (فاقتلوا انفسكم ).
اين كار براى شما در پيشگاه خالقتان بهتر است (ذلكم خير لكم عند بارئكم ).
و به دنبال اين ماجرا خداوند توبه شما را پذيرفت كه او تواب رحيم است (فتاب عليكم انه هو التواب الرحيم ).
گناه عظيم و توبه بيسابقه
شك نيست كه پرستش گوساله سامرى ، كار كوچكى نبود، ملتى كه بعد از مشاهده آنهمه آيات خدا و معجزات پيامبر بزرگشان موسى (عليه السلام ) همه را فراموش كنند و با يك غيبت كوتاه پيامبرشان به كلى اصل اساسى توحيد و آئين خدا را زير پا گذارده بت پرست شوند.
اگر اين موضوع براى همى شه از مغز آنها ريشه كن نشود وضع خطرناكى به وجود خواهد آمد، و بعد از هر فرصتى مخصوصا بعد از مرگ موسى (عليه السلام )، ممكن است تمام آيات دعوت او از ميان برود، و سرنوشت آئين او به كلى به خطر افتد در اينجا بايد شدت عمل به خرج داده شود، و هرگز تنها با پشيمانى و اجراى صيغه توبه بر زبان نبايد قناعت گردد، لذا فرمان شديدى از طرف خداوند، صادر شد كه در تمام طول تاريخ پيامبران مثل و مانند ندارد، و آن اينكه ضمن دستور توبه و بازگشت به توحيد، فرمان اعدام دست جمعى گروه كثيرى از گنهكاران بدست
خودشان صادر شد.
اين فرمان به نحو خاصى مى بايست اجرا شود يعنى خود آنها بايد شمشير به دست گيرند و اقدام به قتل يكديگر كنند كه هم كشته شدنش عذاب است و هم كشتن دوستان و آشنايان .
طبق نقل بعضى از روايات موسى دستور داد در يك شب تاريك تمام كسانى كه گوساله پرستى كرده بودند غسل كنند و كفن بپوشند و صف كشيده شمشير در ميان يكديگر نهند!.
ممكن است چنين تصور شود كه اين توبه چرا با اين خشونت انجام گيرد؟ آيا ممكن نبود خداوند توبه آنها را بدون اين خونريزى قبول فرمايد؟.
پاسخ به اين سؤ ال از سخنان بالا روشن مى شود، زيرا مساءله انحراف از اصل توحيد و گرايش به بت پرستى مساءله ساده اى نبود كه به اين آسانى قابل گذشت باشد، آنهم بعد از مشاهده آنهمه معجزات روشن و نعمتهاى بزرگ خدا.
در حقيقت همه اصول اديان آسمانى را مى توان در توحيد و يگانه پرستى خلاصه كرد، تزلزل اين اصل معادل است با از ميان رفتن تمام مبانى دين ، اگر مساءله گوساله پرستى ساده تلقى مى شد، شايد سنتى براى آيندگان مى گشت ، بخصوص اينكه بنى اسرائيل به شهادت تاريخ مردمى پر لجاجت و بهانه جو بودند، لذا بايد چنان گوشمالى به آنها داده شود كه خاطره آن در تمام قرون و اعصار باقى بماند و كسى هرگز بعد از آن به فكر بت پرستى نيفتد، و شايد جمله ذلكم خير لكم عند بارئكم (اين كشتار نزد خالقتان براى شما بهتر است ) اشاره به همين معنى باشد.

آيه و ترجمه


و اذ قلتم يموسى لن نؤ من لك حتى نرى الله جهرة فاخذتكم الصعقة و انتم تنظرون (55)
ثم بعثنكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون (56)




ترجمه :

55- و (نيز به خاطر بياوريد) هنگامى كه گفتيد اى موسى ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اينكه خدا را آشكارا (با چشم خود) ببينيم ، در همين حال صاعقه شما را گرفت در حالى كه تماشا مى كرديد.
56- سپس شما را پس از مرگتان حيات بخشيديم ، شايد شكر نعمت او را بجا آوريد.

تفسير:
تقاضاى عجيب !
اين دو آيه يكى ديگر از نعمتهاى بزرگ خدا را به بنى اسرائيل يادآور مى شود، و نشان مى دهد چگونه آنها مردمى لجوج و بهانه گير بودند و چگونه مجازات سخت الهى دامانشان را گرفت ولى بعد از آن باز لطف خدا شامل حالشان شد.
آيه نخست مى گويد به خاطر بياوريد هنگامى را كه گفتيد اى موسى ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اينكه خدا را آشكارا با چشم خود ببينيم (و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتى نرى الله جهرة ).
اين در خواست ممكن است به خاطرجهل آنها بوده ، چرا كه درك افراد نادان فراتر از محسوساتشان نيست ، حتى مى خواهند خدا را با چشم خود ببينند.
و يا به خاطر لجاجت و بهانه جوئى بوده است كه يكى از ويژگيهاى
اين قوم بوده .
به هر حال آنها صريحا به موسى گفتند: تا خدا را بالعيان و با همين چشم نبينيم هرگز ايمان نخواهيم آورد!.
در اينجا چاره اى جز اين نبود كه يكى از مخلوقات خدا كه آنها تاب مشاهده آن را ندارند ببينند، و بدانند چشم ظاهر ناتوانتر از اين است كه حتى بسيارى از مخلوقات خدا را ببيند، تا چه رسد به ذات پاك پروردگار: صاعقه اى فرود آمد و بر كوه خورد، برق خيره كننده و صداى رعب انگيز و زلزله اى كه همراه داشت آنچنان همه را در وحشت فرو برد كه بيجان به روى زمين افتادند.
چنانكه قرآن در دنبال جمله فوق مى گويد: سپس در همين حال صاعقه شما را گرفت در حالى كه نگاه مى كرديد (فاخذتكم الصاعقه و انتم تنظرون ).
موسى از اين ماجرا سخت ناراحت شد، چرا كه از بين رفتن هفتاد نفر از سران بنى اسرائيل در اين ماجرا بهانه بسيار مهمى بدست ماجراجويان بنى اسرائيل مى داد كه زندگى را بر او تيره و تار كند، لذا از خدا تقاضاى بازگشت آنها را به زندگى كرد، و اين تقاضاى او پذيرفته شد، چنانكه قرآن در آيه بعد مى گويد: سپس شما را بعد از مرگتان حيات نوين بخشيديم شايد شكر نعمت خدا را بجا آوريد (ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون ).
آنچه به طور اجمال در اين دو آيه آمده است به صورت مشروحتر در سوره اعراف در آيه 155 و سوره نساء آيه 153 بيان شده است .
به هر حال اين داستان نشان مى دهد كه پيامبران بزرگ خدا در مسير
دعوت مردم نادان و لجوج با چه مشكلات بزرگى روبرو بودند، گاه معجزات اقتراحى از آنها مى طلبيدند و گاه قدم را فراتر نهاده مشاهده خدا را با چشم ظاهر تقاضا مى كردند و قاطعانه مى گفتند تا چنين درخواستى انجام نگيرد ايمان آوردن محال است ! و هنگامى كه با عكس العمل شديدى از ناحيه پروردگار روبرو مى شدند باز هم مشكل تازهاى پيش مى آمد، كه اگر لطف خدا نبود، مقاومت در برابر اين بهانه جوئيها امكان نداشت .
ضمنا اين آيه از آياتى است كه دلالت بر امكان رجعت و باز گشت به زندگى در اين دنيا، دارد، چرا كه وقوع آن در يك مورد دليل بر امكان آن در ساير موارد است .
بعضى از مفسران اهل تسنن از آنجا كه مايل بوده اند رجعت و بازگشت به زندگى را نپذيرند براى آيه فوق توجيهى ذكر كرده اند و گفته اند منظور اين است كه بعد از مردن گروهى از شما در حادثه صاعقه ، خداوند فرزندان و نسلهاى فراوان به شما داد تا دودمانتان منقرض نشود!.
ولى ناگفته پيدا است كه اين تفسير كاملا بر خلاف ظاهر آيه فوق است ، زيرا ظاهر جمله ثم بعثناكم من بعد موتكم شما را بعد از مرگتان برانگيختيم بهيچوجه با اين معنى سازگار نيست